eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی مادرشوهرم گفت اون همه سرصدابرای همین چندتیکه وسیله بود..گفتم مامان خودم نخواستم زیاد بخرن خودتون که داریدمیبینیدجانداریم،یکدفعه دادزداینم کردی بهانه مگه خودت توخونه ی داداشت تودوتااتاق پایین حیاط زندگی نمیکردی،الان اینجاکوچیکته نه قبلاتوکاخ بودی!!حرفهاش همیشه بانیش وکنایه بود..نمیخواستم دهن به دهنش بشم چیزی نگفتم..موقع رفتنی هم گفت عمادبدبخت شد، چند بار گفتم بیا برو خواهر مرضیه(جاری بزرگم)روبگیربهترازاین دختر که پدرومادرنداره ولی گوش نداد..دلم خیلی شکست وباگریه کردن فقط سبک میشدم تواون خونه تنهابودم وفقط جاری کوچیکم باهام خوب بودکه اونم ازترس مادرشوهرم جرات نمیکردزیاد دوربرم بیاد..جاری بزرگم مرضیه دو تا دختر داشت و بخاطر افکار پوسیده اش از وقتی شنیده بود بچه ی من پسر رفتارش خیلی باهام بدشده بود..یه روزکه داشتم توحیاط قدم میزدم..جاری بزرگم شیراب روبازکردوشروع کردبه شستن حیاط هرجامیرفتم اب میگرفت میدونستم ازلجش داره اینکاررومیکنه بیخیال قدم زدن شدم خواستم برم بالاپام روبلندکردم که نره روشلنگ یدفعه شلنگ کشیدباشکم خوردم زمین ازدردبه خودم میپیچیدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... عصبی فریاد زدم یعنی نمیتونستی یه زنگ بزنی خبر بدی؟؟یعنی اونقد حال اون مریضت برات مهم بود که حتی زحمت نکشیدی یه خبری بدی؟! کلافه دستی تو موهاش کشید و گفت شیوا باز شروع نکن، من الان خورد و خستم....‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌آرمین عصبی رفت تو اتاق خواب منم پشت سرش رفتم.. داشت تند تند لباساشو عوض میکرد و بدون هیچ حرفی منو کنار زد و رفت..وقتی میخواست از در خارج بشه گفتم اگه امشبم دیر بیای میرم به بابات چغلیتو میکنم تا سر از کارت دربیارم ،گفت جرات داری از این غلطا بکن مثه چیز پشیمون میشی..گفتم امتحانش مجانیه میتونی امشبم دیر بیای اونوقت میفهمی میرم خونه بابات یا نه جوابمو نداد و با غیض درو بست، درمونده رو مبل وا رفتم و به این فکر کردم که این بهترین راهه،میدونستم آرمین از پدرش خیلی حساب میبره و احترام زیادی براش قائله، محاله رو حرفش حرف بزنه فقط از خدام بود امشبم دیر بیاد، اونوقت بارشو پیش باباش میبستم...منه احمق چرا تا الان به فکرم نرسید که زودتر به باباش بگم! تو ذهنم واسش خط و نشون میکشیدم که یهو با صدای تلفن از جا پریدم،مادرشوهرم بعد از سلام و احوال پرسی کلی گله کرد که چرا کم بهشون سر میزنیم و بعدش هم گفت فردا شب عروسی خواهرزادشه و خاله تاکید کرده حتما بریم، مادرشوهرم گفت خودم شخصا به آرمین زنگ میزنم که یه فردا شب و بیمارستان نره و بیاد عروسی چون اگه نیاد خاله بهش برمیخوره... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... بعدخود مهسا گفت مامان بابابودگفت قبل فروش ماشین بگورامین برات یه ماشین ترتمیزپیداکنه تازه متوجه شدم خانم میخواد گواهینامه بگیره و میخواد ماشینش رو عوض کنه راستش رو بخواید منم خیلی دوست داشتم یادبگیرم مهساجلوی من شماره رامین گرفت..بعدازخوش بش کردن گفت ماشین برام بفروش یه ماشین مدل بالاتر برام پیداکن!!تمام مدت شنونده بودم مهسابه مادر رامین گفت بعد از اینکه گواهینامه بگیرم میخوام برم کلاس ارایشگری دستم تو جیب خودم باشه،مادرشوهرمم گفت انشالله حتمابرو خلاصه همه جوره داشت ازفرصت استفاده میکرد.. رامین ماشینش رو فروخت و براش یه ۲۰۶خرید کلی مهسا ذوق میکرد.مهسا از رامین خواسته بودکه ازسرکار میاد باماشین برن وجاهای خلوت راننوگی کنه تاراه بیفته..ومن تمام اینهاروبایدتحمل میکردم چون مسعودناخواسته موقع جهیزیه بردن من مرده بود مهساهمزمان کلاس ارایشگری هم میرفت وبه لطف رامین دست فرمونشم خوب شده بودترسش ریخته بود خواهرشوهرکوچیکم شمال زندگی میکرد وبارداربودماهای اخرش بودومادرشوهرم میخواست باپدرشوهرم برای زایمانش برن پیشش ولی ای کاش هیچ وقت اون سفررونمیرفتن.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... مادرم با تعجب رفت سمت در وقتی در رو باز کرد من از پنجره نگاه میکردم یک پیرزنی که اصلا ظاهر مناسبی نداشت  و طرز لباس پوشیدنش خبر می داد که از کجا آمده و مال شهرمانیست پشت دربود ...منظورم از طرز لباس پوشیدن این نیست که حقیرانه لباس پوشیده بود منظورم اینه لباس‌های که پوشیده بود خیلی کثیف و ناجور بودن ...راستش اولش فکر کردم گداست که اومده دم در خونمون ولی وقتی مادرم از دم در برگشت بسیار عصبانی بود و با خودش صحبت می کرد..وقتی ازش پرسیدم که کی بود و چی میخواست با عصبانیت گفت هیچی از فردا خودم میام و میبرمت مدرسه..یهو ته دلم خالی شد پس اون خانم از طرف حشمت آمده بود وای خدای من یعنی مادر حشمت همچین کسی بود؟نمی شد که مادر حشمت همچین کسی باشه یعنی از لباس هاش میشد فهمید که هیچ تناسبی با خانواده ما نداره...ولی باز خودم رو راضی کردم و گفتم من قراره باحشمت توی شهر زندگی کنم و قرار نیست مادرشو سال به سال هم ببینمش پس چه فرقی به حالم میکنه که مادرش چطوری باشه ..ولی باز دیدن مادرش عصبیم کرده بود..خلاصه من رفتم تو اتاقم نشستم،دیدم یواش مادرم با بی بی حرف میزنه زود رفتم گوشم و چسبوندم به در شنیدم که مادرم به بی بی میگفت زنیکه پررو پیش خودش چی فکر کرده  پاشده اومده خواستگاری دختر من.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. چند روز دیگه گذشت،یه روز مامان اومد دنبالم تا بریم بیرون،توی کوچه میخواستم سوار ماشین مامان بشم که یهو شهروز جلومو سبز شد و مثل قلدرا هوار کشید:ریحانه..!من ازت نمیگذرم.تو باید مال خودم بشی..مامان متعجب گفت:این لات بی سر و پا کیه؟شهروز زودتر از من جواب داد و گفت:اولا بی سر و پا نیستم و با کل داراییم همتونو میخرم و میفروشم،دوما من دامادتم مادر جان!!مامان که خبر نداشت شهروز چه دیوونه ایی هست ،خیلی محکم و قاطع گفت:اولا من دختر به یه لات نمیدم هر چند پولدار باشه،دوما دخترم عاشق کسی دیگه است ،تو هم بهتره بری پی کارت،شهروز دوباره دیوونه شد و با داد و هوار گفت:ریحانه فقط مال خودمه،.جز این نمیشه،حتی اگه بمیرم هم نمیزارم با کسی دیگه ازدواج کنه..شهروز همینطوری داد میکشید و هوار میزد که دوست‌هاش بزور بردنش.درسته که خیلی میترسیدم اما دلم به مامان و بابا قرص بود..وقتی مامان اون وضع رو دید گفت:میخواهم برم خونه ی آرمان تا به بهانه ایی تورو باهاش آشنا کنم..متعجب گفتم:چطوری؟مامان گفت:چون جشن بازگشت آرمان حضور نداشتم به بهانه ی خوش امد گویی باهم میریم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم حسین حقوق خوبی میگرفت ولی همه رو خرج خانواده‌اش میکرد و اول از همه تن و لباس وحیده و سعیده باید جور میشد بعد از اون اگه پدرشوهرم اجازه میداد و نیش و کنایه نمی زد تهش به من چیزی میرسید وحیده از من یه سال بزرگتر بود و هنوز مجرد بود از اینکه تو ۱۸ سالگی هنوز ازدواج نکرده بود مایه ننگ خانواده بود واسه همین مادر شوهرم در به در دنبال شوهر برای وحیده بود.یک سال در کنار خانواده‌ی حسین با تمام سختی‌هاش گذشت.از بس تو خونه کار کرده بودم که جونی برام نمونده یه پوست و استخوون شده بودم.کم‌کم زمزمه‌های اینکه ترلان مشکل داره و بچه‌دار نمیشه به گوشم می رسید بیشتر از فشارهای کاری این حرفها آزارم میداد...تو کل فامیل‌های حسین فقط دو نفر حواسشون به منی که از کار زیاد جون نداشتم بودیکی زن‌عموی حسین که اسمش شمسی بود و بعد از فوت شوهر جوون مرگش تنهایی باحقوق بازنشستگی شوهرش چهار تا بچه‌اش رو بزرگ میکرد و چون زن باسیاستی بود اجازه دخالت به هیچکس رو توی زندگیشون نمیداد و یکی هم زیبا که عروس یه عموی دیگه‌ی حسین بود و به خاطر اینکه از طایفه‌ی حسین اینا سرتر بود ازش حساب میبردند و کاری به‌کارش نداشتند.عوضش من اینقدر بی‌زبون بودم که هر کسی از راه میرسید یه تیکه ای بارم میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. رضابهم زنگزدگفت فرداصبح زودمن سرکوچه منتظرتم،انقدراسترس داشتم که نمیتونستم اون شب بخوابم...رضا من بردی بالاشهر باهم رفتیم مطب یه دکترزنان زایمان..خانم دکترقبل سقط ازعوارضش کامل برام گفت امامن نمیتونستم اون بچه رونگهدارم وپی همه چی روبه تنم مالیدم گفتم هرجورشده بایدسقط کنم...بهم۲تاامپول زدبعدازنیم ساعت دردام شروع شدوبعداز۲ساعت به اوج خودش رسید،داشتم میمردم گریه میکردم رضاکنارم بوددلداریم میدادوبه هرسختی بودبچه روسقط کردم رضا من روبردخونه یکی ازدوستاش که مجرد بود گفت تاغروب اینجااستراحت کن یه کم که روبه راه شدی میبرمت..وقتی رسیدم خونه مامانم ازرنگ پریدم فهمیدحالم خوب نیست گفت الهام چیزی شده گفتم عادتم خیلی درددارم یه کم برام کاچی درست کن...مامانم بنده خداسریع برام کاچی درست کردمسکن بهم دادتا۲روزتوخونه استراحت کردم تایه کم روبه راه شدم رضایکی دوباری بهم پیام دادحالم روپرسیدجوابش روسرسنگین میدادم وتوپیام اخربهش گفتم تکلیف من چیه این وسط... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. خلاصه همین صحبت کوتاه ماباعث اشنایی ورابطه منونیماشدالبته اوایلش من خیلی رسمی باهاش حرف میزدم ولی یه کم که گذشت باهاش راحت شدم وبیشتراوقات حضوری همدیگه رومیدیدم تایه روزگفت گلاب خانم توکه وضع بابات خوبه چرانمیگی برات گوشی بخره اینجوری راحت ترباهم درتماسیم..خودمم دوستداشتم گوشی داشته باشم اخه همه ی دوستام داشتن ولی بابام خیلی موافق نبودمیگفت چه معنی داره دخترگوشی داشته باشه هرچی فسادازاین گوشی درمیاد!!اینم منطق بابای من بوددیگه نمیشدکاریش کرد..خلاصه باترس لرزبه بابام گفتم گوشی میخوام اولش مخالفت کرداماانقدراصرارکردم گفتم برای درسم لازم دارم تابلاخره کوتاه امدبرام گوشی خرید.راستش بخوایداون زمان من خیلی ازمدل برنامه های گوشی سردرنمیاوردم چون بابامم یه گوشی ساده داشت،ولی برای من یه گوشی لمسی خریده بودوقتی گوشی بهم دادازخوشحالی بالاپایین میپریدم برعکس من افسانه خیلی ناراحت شدهمش به بابام میگفت دیگه نمیتونی کنترلش کنی چرابراش گوشی خریدی،البته تمام حرفهاش ازحسادت بودوجالبه کاری کردکه بعداز۳روزبابام لنگه ی گوشی منوبراش خرید!!.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم خانم پرورشی با لبخند و مهربونی گفت بیا داخل و روی صندلی بشین..از استرس دست و پاهام میلرزید.وقتی نشستم لرزش پاهام روخانم دید و گفت: راحت باش..عزیزم کاریت ندارم.،میخواهم باهم حرف بزنیم..اب دهنمو قورت دادم و منتظر،خانم گفت: اسم پدرت چیه؟با بغض گفتم: اسماعیل بود..من بابا ندارم..خانم پرورشی گفت: خدا رحمتش کنه.... چرا فوت شدند؟؟گفتم مامان میگه سکته کرد..آخه پیر شده بود..خانم گفت : اهاااا،تو بچه ی اخری. گفتم نه.،یه برادر هم دارم.خانم گفت الان زنگ ورزش بود؟درسته؟سرمو انداختم پایین و گفتم ارررره..گفت: چرا کتونی نیاوردی؟مامانت درآمد نداره..گفتم ندارم..مامان توی خونه با بافتنی میبافه و میفروشه..خانم پرورشی خیلی سوال کرد و در نهایت گفت: آدرس خونه رو بهم بده تا فردا برم مامانتو ببینم..خانم پرورشی از وضع خونه و زندگیمون دیدن کرد و مامان رو به کمیته ی امداد امام معرفی و بهش دستگاه بافتنی دادند..منو و مهدی هم برای حمایت کمیته ثبت شدیم و هر ماه مبلغی به حساب مامان برامون واریز کردند. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم از محله تا اون باغ یک ساعتی راه بود.اولین باری بود که پارتی شرکت میکردم،.همه چی مهیا بود .. مشروب و قرص و غیره….اهل هیچ کدوم نبودم ولی برای اینکه کم نیارم همه رو امتحان کردم..اون شب اصلا توی حال خودم نبودم و متوجه نشدم سارا و بقیه چیکار میکنند..ساعت از یک نیمه شب گذشته بود و مدام موبایلم زنگ میخورد ولی توان جواب دادن نداشتم.نمیدونم کی و چه ساعتی خوابم برد.وقتی از خواب بیدار شدم حوالی ساعت ۱۰بود….اول موبایلمو نگاه کردم و دیدم بیشتر از صد بار مامان زنگ زده..سریع بهش پیام دادم تا خیالش راحت بشه…بعد اطرافمو نگاه کردم و دیدم هر کی یه گوشه خوابیده..یه لحظه یاد سارا افتادم و بلند شدم و همه جارو گشتم،،خبری ازش نبود.خیلی ترسیدم و به التماس افتادم و به خدا گفتم:خدایاااا،.بلایی سر دختر مردم نیاد که شرمنده ی مادرش بشم؟دوست صمیمی سارا خیلی ریلکس و بیخیال گفت:شب رفت خونشون…چشمهام چهار تا شد و گفتم:با کی؟شب توی تاریکی؟دوستش گفت:چاره ایی نداشت.مادرش مرتب زنگ میزد و میگفت حتما برگرده.مجبور شد یه اژانس گرفت و برگشت... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. مامانم مدام ازش تشکرمیکردبه من میگفت ببین چقدر دوست داره مشکی عمومش تنشه ولی رفته برای تو خریدکرده..دیگه خبرازدل من بدبخت نداشتن..اصلا دوست نداشتم ببینمش به زور بهش سلام کردم وازترس مامانم ازش تشکر کردم رفتم تو اناقم نیم ساعتی گذشته بود که ابوالفضل در زد امد پیشم بی توجه بهش خودم باکتابهام سرگرم کردم که امدکتاب ازدستم گرفت گفت کاری نکن نذارم دیگه مدرسه بری نتونی دیپلمت بگیری...بانفرت نگاهش کردم گفتم توکه هربلای تونستی سرم اوردی دیگه چی ازجونم میخوای گفت محبت عشق دوستداشتن ..پوزخندی بهش زدم گفتم رودل نکنی اصولا اینارو تقدیم کسی میکنی که دوستش داری نه کسی که ازش متنفری،یهو مچ دستم گرفت گفت ببین بامن سرلجبازی بازنکن برات خیلی گرون تموم میشه..از جاش بلندشدگفت باشه انگارخودت میخوای مثل یه برده باهات رفتارکنم..ازش متنفربودم دست خودم نبودبعدازاین ماجرا ابوالفضل رفت دیگه نیومدخونمون حتی بهم زنگ پیامم نمیداد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ از لای در دیدم جلوی تلویزیون دراز کشیده..بلند گفتم:سلام عزیزم..!!بی حوصله گفت:سلام چرا دیر کردی؟بلندتر گفتم:تولدت مبارک بهترین دوست دنیا…برگشت و با دیدن کیک چشماش برقی زد و با خوشحالی گفت:مگه تولدمه؟چطوری یادت بود؟گفتم:منو دست کم نگیر..پریسا گفت:الی،تو چقدر خوبی…قربونت بشم….. تشکر کردم و گفتم:قابلی نداره…به هرحال تو دوست صمیمی منی…کیک رو گذاشتم داخل یخچال و برگشتم شروع به نظافت و ناهار پختن و غیره کردم…نزدیک عصر بود که موبایلم زنگ خورد.بهنام بود……گفتم:الوووو…جانم.!بهنام گفت:کجایی عزیزم..؟بیام دنبالت،گفتم:پیش پریسا.!تولدشه.براش کیک گرفتم…گفت:جدی.؟؟بزار شام بگیرم و بیام اونجا،جلوی پریسا دیگه نتونستم حرفی بزنم درحقیقت جلوی عمل انجام شده قرار گرفته بودم..با خودم گفتم:زیادی هم حساس بشم خوب نیست…نشستم و منتظر شدم تا بهنام برسه .خیلی زود هم اومد.وقتی از در وارد شد توی دستش علاوه بر شام یه کادو هم بود..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈