#سرگذشت #پژمان
#تاوان(۲)
#پارت_سی_یک
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
لج اونا و برای اینکه ثابت کنم هیچ کاری نمیتونند بگنند همون عصر با ماشین بسمت شهرمو راهی شدم……از هیچ کی نمیترسیدم و هیچ کسی برام مهم نبود…هوا تاریک شده بود که رسیدم و رفتم خونه ی پدریم…..اون شب هیچ جا نرفتم و موندم خونه تا ببینم چی میشه…؟؟؟
صبح که بیدار شدم دیدم ماشینمو آتیش زدند و انگار حتی میخواستند خونه رو هم به آتیش بکشند که پسر عموهام دیده و فراریشون داده بودند…خواهر وسطیم که طلاق گرفته بود در طول این چند سال ازدواج کرده و حتی یه بچه هم داشت ...وقتی دیدم وضعیت مناسب نیست و ممکنه بلایی سرم بیارند رفتم خونه ی خواهر وسطیم..شوهرش خونه نبود ومن برای اینکه اون اتفاقات یادم بره شروع کردم به مشروب خوردن که یهو شوهرش اومد…،،شوهر خواهرم با خانواده ی فرشته اینا فامیل و همسایه بودند…..با دیدن من کلی حرف بارم کرد و خواست به خانواده ی فرشته خبر بده که سریع از اونجا فرار کردم,…,
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_سی_یک
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
بعداز گذشت چند هفته زیبا که خوابگاه داشت اصرار کرد بیاد پیش من بمونه اما من بهانه ی دوستامو اوردم و گفتم:دوستام اینجا رفت و آمد میکنند درست نیست که اینجا باشی..زیبا بیچاره دروغهامو باور کرد و قبول کرد که نیاد....دو ماه از ورودم به دانشگاه نگذشته بود که در حیاط دانشگاه چشمم خورد به زلیخا...زلیخا با دوستاش داشت قدم میزد ومیگفت و میخندید..محو تماشاش شدم .تمام زیباییهای ساره رو داشت و حتی صدا و هیکلش،وقتی تنها شد خودمو بهش رسوندم و گفتم:سلامزیرلب سلامی کرد و گفت:به جا نمیارم....چون من کامل میشناختمش فکر میکردم اونم منو میشناسه برای همین گفتم:جاویدم...اخم کرد و گفت:اقا مزاحم نشید.و راهشو ادامه داد...دنبالش رفتم و گفتم:جاوید برادر زیبا...فلان روستا....برگشت متعجب نگاه کرد و گفت:اهان،الان شناختم...زیبا خوبند...؟؟؟نگاهش همون نگاه ساره بود ولی نگاه زلیخا معصومیت و نجابت داشت....حرف زدنش شرم داشت و این از ساره متمایزش میکرد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت#سمانه
#وابستگی
#پارت_سی_یک
من سمانه هستم…..متولد شیراز و امسال وارد ۲۲سالگی میشم…
بابا افتاد و سرش به لبه ی میز تلویزیون خورد و گیج نقش بر زمین شد…..خودمو رسوندم پذیرایی و دیدم بابا اروم یه چیزی میگه ولی مامان صداشو انداخته بود روی سرش و بلند بلند بابارو فحش میداد و میگفت:تو محسن منو کشتی ….زنده ات نمیزارم…….از حرکات و عصبانیت و حرفهای مامان ترسیده بودم و جرأت نداشتم نزدیک بشه که مامان نشست روی سینه ی بابا و دو تا دستاشو دور گردن بابا حلقه کرد و فشار داد و گفت:میکشمت…..هول شده بودم و نمیدونستم چیکار کنم وای چون حس کردم جون بابا که گیج و منگ بود در خطره زود خودمو رسوندم به مامان…..تمام زورمو توی دستهام جمع کردم تا مامان رو بکشم کنار اما نشد.هرکاری کردم که دستهای قفل شدشو از دور گردن بابا ول کنه نتونستم…..بابا در اثر افتادن و ضربه به سرش گیج بود و نا نداشت تا خودشو از دست مامان نجات بده…اشکم سرازیر شده بود و تمام توانمو گذاشته بودم تا بابا رو نجات بدم ولی مگه میشد؟؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_سی_یک
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رفتم حیاط و گفتم:بله….اون دختر سریع بغلم کرد و خیلی صمیمی باهام احوالپرسی کرد و دم گوشم گفت:منو رضا فرستاده،،،تابلو نکن.اعظم با دقت رفتار منو اون دختر رو زیر نظر داشت و نگاه میکرد برای همین شروع کردم به تعارف کردن که بیاد داخل و غیره…اعظم که خیالش راحت شد رفت داخل،اون دختر یه کاغذ دستم داد و گفت:رضا داده….جوابشو فردا میام میگیرم…بعدش بلند جوری که اعظم بشنوه گفت:نخ کوبلن میخواستم .همونی که باهم خریدیم.کم اوردم…گفتم:شاید داخل وسایلم باشه،اون دختر گفت:پس برام پیدا کن فردا میام ازت میگیرم…اون دختر خداحافظی کرد و رفت.تا داخل شدم اعظم خودشو مشغول کار کرد و من هم گفتم:نمیدونم وسایل کوبلنم کجاست؟؟؟اعظم حرفی نزد و رفتم داخل اتاق و کاغذ رو باز کردم و خوندم…رضا با دست خط خیلی بد و نامفهومش نوشته بود:سلام خوبی…؟؟من میخواهم از این شهر برم،،اگه تو هم میخواهی با من بیای بهم خبر بده،خوشبختت میکنم.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_سی_یک
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
هیچ وقت تاریخ و روز عقدمونو فراموش نمیکنم….اول تیر ماه سال۶۳ توی خونه ی پدر هما مراسم برگزار شد…وقتی عاقد خطبه رو خوند و هما با ناز بله رو گفت احساس کردم خوشبخترین مرد روی زمین هستم و دیگه از خدا هیچی نمیخواهم….عاقد که رفت کل دختر و پسرای فامیل ریختند وسط و خوشحالی کردند و رقصیدند…من کنار هما حس قدرت میکردم و از اینکه تونسته بودم هما رو مال خودم کنم غرور خاصی داشتم،خیلی زود غروب شد و مهمونا کم کم رفتند.خانواده ی من هم خداحافظی کردند و رفتند آخه رسم ما این بود که دوماد روز عقد خونه ی پدر عروس بمونه برای همین بابا بهم چشمک زد و گفت :تو بمون!!ما رفتیم…با باز و بسته کردن چشمهام حرف بابا رو تایید کردم و موندم کنار هما…حس راحتی نداشتم آخه هنوز خونه ی مش قدرت کلی از فامیلاشون بودند و قرار بود شام بمونند…اون لحظه خیلی معذب شدم و توی اون جمع حس غریبی کردم…هما هم چون خجالت میکشید از کنارم بلند شد و رفت کنار خانمها و من تنها و غریب یه گوشه موندم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ایران ( روایت از دختر ایران)
#اعتماد
#پارت_سی_یک
من اسمم ایرانه…..۸۲ساله و متولد یکی از روستاهای یزد…
همش یاد روزی میفتادم که راضیه زده بود دماغ شیدا رو شکونده بود و من تا تونسته بودم باهاش دعوا کرده بود..خودمو به شدت میزدم و یاد غرزدنهام میفتادم….یاد کمکهایی که به من میکرد…به طرز وحشتناکی حالم بد بود اما زنده موندم و دختر ۱۹ساله ام بجای من پرواز کرد…راضیه رو بردند برای غسل و کفن…..اون موقع ها توی شهر ما موقع غسل و کفن نزدیکان میت میتونستند شستشو رو ببنینند…در حال گریه و زاری بودم و خودمو به در و دیوار میکوبیدم که شنیدم یکی از غسالها گفت:این دختر چرا موقع فوتش اینقدر ارایش کرده؟با شنیدن این حرف زجه خوانی کردم و گفتم:دخترم سه ماه روی تخت بیمارستان بود و فرصت ارایش نداشت.دخترم ارایش خدایی شده…یکی دیگه از غسالها گفت:این اکلیهای صورتشو هر چی میشورم نمیره..غسال اولی گفت:زیاد با لیف نساب چون این ارایش انگار از طرف خدا شده...با این حرفها جمعیتی که اونجا بودند هجوم اوردند برای دیدن جسد راضیه…دخترم واقعا عجیب خوشگل وارایش کرده شده بود،…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_سی_یک
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
روز اهدای جنین رسید و جعفر صبح زود منو به مرکز رسوند و به منشی گفت:من میرم یه کار کوچیک دارم….یکی دو ساعته برمیگردم…منشی گفت:بهتره ساعت دوازه اینجا باشید چون یه سری مراحل داره و چند ساعتی طول میکشه…جعفر با من خداحافظی کرد و رفت..تا جعفر تنهام گذاشت،، استرس عجیبی گرفتم..نمیدونم چرا ترس و دلهره اومد سراغم و با خودم گفتم:کاش صبر میکردم و همون مرکز دولتی و قانونی میرفتم…راستش اون مرکزی که رفتیم تابلو و نظام پزشکی نداشت و مثل یه خونه کلنگی بود که بازسازی کرده بودند و هر کی هم میومد اول تلفنی با دکتر و یا منشی هماهنگ میکرد بعد در رو براشون باز میکردند…برای اینکه استرسمو کمتر کنم خودمو دلداری دادم و با خودم گفتم:احتمالا بخاطر غیر قانونی بودن میترسند برای همین تابلو نزدند و احتیاط میکنند..تازه بجز تو ۲نفر هم هستند پس نترس و به بچه فکر کن…با استرس و اضطرابی که داشتم روی صندلی انتظار نشستم .
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_سی_یک
الهام متولد سال ۶۷هستم...
فردا شب شد.باید میرفتیم مهمونی.هاشم بهم پیام داد:حسابی خوشگل کن..میخواهم ماه مجلس بشی.ولی مامانم مخالفت کرد و گفت:یه چیز ساده بپوش ،ممکنه عمه ات اینا بفهمند.رفتیم بالا.همه بودند..معصومه یه لباس صورتی خوشگل پوشیده بود و کنار هاشم نشسته بود...با چه عشق و علاقه ایی هاشم رو نگاه میکرد ،خیلی حسودیم شد..هاشم با برق چشماش منو دنبال میکرد..مامانم بهم گفت:نگاه کن بیچاره معصومه رو بیچاره دختر چقدر امیدوار شوهر اینده اشو رهسپاری سربازی میکنه...نگاه کن شاید دلت بسوزه براش.شام رو خوردیم وگفتیم و خندیدیم..موقع خداحافظی عمه گفت:انشالله شام برگشتش همزمان با عروسی هاشم و معصومه دعوتتون میکنم..اما از اونجایی که خیال خودمونم و داداش راحت شه ،یه نشون برای معصومه خریدمو میخواهم با اجازه ی داداش بندازم تو انگشتش..بعد عمه یه انگشتر خوشگل و گرونقیمت تو دست معصومه کرد و همه دست زدند و کل کشیدند وشروع به گفتن تبریک کردند..شوهر عمه ام همه رو به سکوت دعوت کرد و گفت:اقا فرهاد اجازه میدید،؟؟عمو گفت:اجازه ی ما دست شماست....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_سی_یک
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
باز به دروغ گفتم:یکی از دوستام توی کلاس کنکور امروز ازم آدرس گرفت و بعدش گفت که یه آشنایی داره میاد خواستگاری..مامان گفت:دختر تو چقدر ساده ایی!!اگه حرکت نکردند زنگ بزن و لغوش کن…گفتم:دوست میگفت تو راهند….نمیشه کنسل (لغو)کرد..مامان سرشو به علامت تاسف به طرفین تکون داد و گفت:حالا که از راه دور میاند و مهمون شهر ما هستند مخالفت نمیکنم اما از همین حالا میگم که جواب ما منفیه..برای اینکه مامان بیشتر از این مخالفت نکنه به ظاهر قبول کردم که فقط یه خواستگاری خشک و خالی باشه..سعید و خانواده اش اومدند خونمون برای خواستگاری…چهار نفره اومده بودند ،،مادر و پدر و خواهرش و خودش..چون از راه دور اومده بودند مامان براشون شام تدارک دیده بود…وقتی وارد حیاط شدند از پشت پنجره سعیدرو دیدم….سعید یه پسر خوش تیپ و خوشپوشی بود که ظاهرش نشون میداد که اهل شهر ما نیست و از تهران اومده…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_سی_یک
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
بعد چند ماه ناصر خونه شو با وجود اینکه اون همه خرج بازسازیش و دکوراسیونش کرده بود فروخت و دوباره نزدیک خونه ما یه آپارتمان خرید نزدیک یک سال از نامزدیمون میگذشت که شوهر خاله ناصر از پشت بوم افتاد و مرد من و همسرم سعی میکردیم تا جایی که میتونیم تو مراسماتشون کمک کنیم و کنارشون باشیم ناصر عاشق کمک کردن به اطرافیانش بود منم این اخلاقش و خیلی دوست داشتم برا قابل احترام بود همیشه کنارش بودم روز بعد چهلم شوهر خالش بهم زنگ زد و گفت میخوام ببینمت کار مهمی باهات دارم اما ه شو بیام دنبالت از مامان اجازه گرفتم و زود حاضر شدم تا صدای ماشینو شنیدم پله ها رو با سرعت رفتم پایین با دیدن من پیاده شد و در ماشین رو برام باز کرد نشستم چادرمو جمع کرد در رو بست سوار شد و گفت بریم کافی شاپ با ناز و کرشمه گفتم هر چی آقامون بگه بریم..همیشه میگفت: وای به حالت اگه یه روز واسم ناز نکنی من شوهرتم و بهت دستور میدم همیشه همین جوری باشی باید بهم بگی چشم منم میگفتم چشم آقا،،اما اون روز ساکت بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_سی_یک
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
پول هم نداشتم تا دیه رو بدم….مبلغ دیه هم بالا بود و کسی نمیتونست کمک کنه….ناصر و بابا ملاقاتی میومدند ولی کاری از پیش نمیبردند…سه ماه زندان بودم که ناصر و افسانه باهم عقد کردند چون تو محل براشون حرف و حدیث در اورده بودند پس منتظر نشدند تا من از زندان ازاد شم..خلاصه عشقم شد زن داداشم..هفت ماه حبس کشیدم..هفت ماه رو مثل یه مرده داخل قبر بودم…بعداز هفت ماه وقتی یارو دید پولی نداریم تا دیه بدیم بخاطر التماسهای ناصر و بابا رضایت داد و من ازاد شدم..روزی که از زندان ازاد شدم و رفتم خونه دیدم بله،همه تو خونه جمع هستند..اول نیکی پرید بغلم و بعد یکی یکی همه حتی اکرم بغلم کرد وخوش امد گفت…افسانه هم کنار ناصر ایستاده بودو سلام وخوش امد گفت..اون لحظه دلم از درون کنده شد و همونجا جلوی چشم همه برای اولین بار زدم زیر گریه..باید باهاش کنار میومدم…گریه ام برای همه عجیب بود…همه فکر کردند از دلتنگیه…هیچ کسی از راز درونم خبر نداشت…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_سی_یک
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
رضا وقتی دیده بود،من گوشیم رو جواب نمیدم زنگ زد به خونه،.به مامانم گفت چراهرچی زنگ میزنم زیباگوشیش روجواب نمیده..نگرانش شدم حالش خوبه این درحالی بودکه من باامین چت میکردم..گوشیم مدام دستم بود.مامانم دیده بودبه اجبارجوابش رودادم وقتی قطع کردم.مامانم گفت توکه دستشویی هم میری گوشیت روباخودت میبری..چراجوابش روندادی دلم روزدم به دریااون شب به مامانم گفتم ازانتخابم پشیمون شدم.میخوام ازرضاجدابشم،مادرم بنده خداداشت پس میفتاد...گفت:مگه مسخره بازیه که پشیمون شدی..ابرومون توفامیل میره دفعه ی اخرت باشه این حرف رومیزنی.. مامانم انقدربد برخوردکردکه اون شب دیگه چیزی نگفتم،امامن تصمیمم روگرفته بودم، میخواستم بارضاتموم کنم..حلماوقتی ازسفربرگشت برای من یه شال خیلی خوشگل سوغات اورده بودگفت دفعه ی بعدخواستیم زنونه بریم مشهدتومامانتم بیایدخیلی خوش میگذره...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_سی_یک
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
بدون مقدمه رفت سراصل مطلب گفت افسون عاشق کی شدی؟این ادم کیه کارش چیه؟اگرمورد تایید تو بگو منم میرم تحقیق واقعا ادم درست حسابی باشه کمکت میکنم بهم برسید..هیچی نمیگفتم دوباره خودش گفت شجاع باش ادم ترسوهمیشه بازندست..گفتم مثل توکه به ناهیدخانم نگفتی باختی گفت گذشته هاگذشته من الان اززندگیم راضی هستم تواشتباه منونکن..وقتی دیدم خیلی مشتاقه بدونه فتم میشه یه جای خلوت نگهداری،سریع پیچید تو یه کوچه خلوت گفت بفرمایید.گفتنش برام خیلی سخت بودامادلم روزدم به دریاگفتم من عاشق کسی شدم که الان زن داره خیلی تلاش کردم قبل ازدواجش متوجه بشه امانشد..حامدکه دهنش بازمونده بودگفت افسون چی میگی عاشق مرد زن دارشدی.گفتم اره گفت کیه تو چشماش نگاه کردم گفتم تو..توچشم های حامدنگاه کردم گفتم اره فکرکرداشتباه شنیده گفت افسون چی میگی حالت خوبه،گفتم حالم ازهمیشه بهتره چون اخرش تونستم حرف دلم روبهت بزنم انگارسبک شدم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_سی_یک
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان با شوق و ذوق برام یه چادر جدید برید و شروع به دوختن کرد.در حال دوخت و دوز با حرفهاش سعی میکرد ارومم کنه.هر یه کوکی که به چادر میزد برای خودش آواز میخوند.اما برعکس من نگران جلوی پنجره نشسته بودم و فقط نگاهش میکردم.دلم برای بابا و مامان میسوخت که تنها امیدشون من بودم و چه حرف و حدیثها که بخاطر من نمیشنیدند.مامان با هر کوک چادر با خنده گفت:اینم دهن مادرشوهر که دوختم…اینم دهن خواهرشوهرات..وای نگو از جاریت ،،این یکی رو محکمتر میزنم تا دهنش تا ابد بسته بمونه،بچه های جاریت یه وقت یادم نره !؟اینم برای دهن بچه هاش…مامان همه ی اینهارو با صوت و قافیه بندی شده گفت و همین باعث خنده ی من شد.تا خندیدم صدای شکسته شدن چیزی از آشپزخونه اومد و هر دو از جامون پریدیم و بسمت آشپزخونه دویدیم..قلبم تند تند میزد. مامان هم بدتر از من یخ کرده بود.آشپزخونه رو نگاه کردیم و دیدیم کفتر پسر همسایه است که استکان رو انداخته تا از کیسه گندم برداره…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_سی_یک
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
شماره اتاقش6بودوقتی واردشدم ثمین دیدم که بی حال روتخت افتاده،بعدازسالهامیدیدمش خیلی لاغرشده بودرنگ روش پریده بود،،وقتی من رودیدبابی حالی سلام کردخواست ازجاش بلندشه بشینه اماجونی نداشت والکی تقلامیکردجواب سلامش رودادم گفتم خودت اذیت نکن راحت باش خدابدنده چی شده؟لبخندتلخی زدگفت خدا بد نمیده،مابندهاشیم که بدمیکنیم بی معرفت بعدیه نگاهی به دستهای خالیم انداخت گفت قبلادست دلبازبودی زن گرفتی خسیس شدی..گفتم بحث خسیس بودن نیست چون مطمئن نبودم احتمال میدادم سرکارم گذاشته باشی چیزی نخریدم هرچی لازم داری بگوبرم بخرم..ثمین گفت همین که امدی برام خیلی ارزش داره...نزدیکش شدم گفتم خب نمیخوای بگی بعدازاین همه سال چرایادمن افتادی،ثمین به سقف خیره شدگفت من خیلی دوستداشتم اماهیچ وقت جدیم نگرفتی البته حق داشتی ماهیچ جوره بهم نمیخوردیم ازدیدتومن یه دخترجلف سبک بودم..وقتی شنیدم باخواهرامیدازدواج کردی خیلی ناراحت شدم حس تنفرتمام وجودم روگرفته بودولی بعدکه فکرکردم دیدم توازقلب من خبرنداشتی وبهت حق دادم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_سی_یک
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
راستش هنوز دو دل بودم و دلم میخواست با وحدت ازدواج کنم آخه در تمام مدت شش ماهی که باهم در ارتباط بودیم،، مدام ازم تعریف میکرد و حرف ازدواج میزد،اون شب با خودم تصمیم گرفتم یک بار دیگه به وحدت پیام بدم و تکلیفمو روشن کنم..وقتی از خواب بودن مامان و بابا مطمئن شدم گوشی ساناز رو برداشتم و به وحدت پیام دادم و نوشتم:سلام ،این پیام اخر منه..اگه جواب ندادی یعنی برای همیشه تمومه…وحدت!!وحدت!!بخدا من عاشقت شدم و بدون تو نمیتونم بمونم…سین خورد ولی جواب نداد…دلم شکست..کاش حداقل پیام رو نمیدید تا دلم خوش بود که وقت نداشته و پیام رو نخونده..اما پیام منو خوند و هیچی نگفت…باور کنید اون لحظه یهو یاد ساناز افتادم..هر وقت دلم ترک برمیداشت و یا میشکست و خرد میشد ساناز جلوی چشمام میومد و با خودم میگفت:حقته….تو با خواهرت بد کردی خدا هم با تو اینکار رو میکنه..از وحدت ناامید شدم..بعد از چند روز آرش و خانواده اش اومدند خونمون برای خواستگاری من…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_سی_یک
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
روز آزمایش رسید و الی گفت:اکبر..حالا چیکار کنیم تا جواب منفی باشه؟؟؟گفتم:یه کم پول میزارم کف دست متصدی آزمایشگاه تا منفی بنویسه…همین کار رو کردم و اردیبهشت ماه سال ۹۳به عقد هم در اومدیم و زن و شوهر شدیم..من خیلی خوشحال بودم اما بقیه ناراحت بودند…بعداز اینکه عقدکردیم ،، بابا گفت:دو ماه باید صبر کنید تا من خونتون بخرم بعد عروسی کنید..گفتم:باشه.دو ماه هم صبر میکنیم…بعد از عقد دیگه همیشه منو الی باهم بودیم البته به خانواده ها میگفتیم که بیرون میگردیم در حالیکه همش توی خونه ی اجاره ایی بودیم و مواد مصرف میکردیم…دو ماهه بابا خونه رو خرید و پدر و مادر الی هم جهیزیه اشو اماده کردند و طی یه عروسی مفصل رفتیم زیر یه سقف…چند ماه از زندگی مشترکمون نگذشته بود که با توجه به اینکه اعتیادمون بالا رفته بود و حالت طبیعی نداشتیم ،،،تازه فهمیدم چه اشتباهی کردم.اصلا باهم نمیساختیم و مدام دعوا و کتککاری داشتیم….الی منو میزد و من هم بدترشو میزدم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_سی_یک
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
درسته نگین تویه توخونه ی مجلل بزرگ شده بود.امااین رفتارشم دورازادب بودبرای کسی که عروس یه خانواده شده..تقریبادوماه ازعروسی ماگذشته بود.من هم دانشگاه میرفتم هم سرکارواقعاسخت بودامابرای اینکه زندگیه بهتری داشته باشم تحمل میکردم شبهای که من شیفت بودم نگارنیومدپیش نگین میخوابیدکه تنهانباشه یه روزکه دیرترازموعدازسرکاربرگشتم خونه دیدم نگین نیست میدونستم کلاس نداره بهش زنگ زدم گوشیش خاموش بودبه نگارزنگ زدم گفت بانگین امدیم موبایل فروشی صبح گوشیش ازدستش افتاده خاموش شده عصبانی شدم دادزدم صبرمیکردخودم میومدیدفعه گوشی رودادبه نگین اونم خیلی خونسردگفت چی شدحالامیام دیگه وگوشی قطع کردخلاصه بعدازدوساعت خانم تشریف اوردبایه گوشی وسیم کارت جدیدگفت گوشیم قابل تعمیرنبودکلافروختمش باپس اندازم یه گوشی جدیدخریدم وسیم کارتمم عوض کردم میخوام روپروفایلم عکس بذارم اون شماره ام دست همه بودنمیشد.بازم کوتاه امدم ،چیزی نگفتم
گذشت تایه شب که بازشب کاربودم، سرکاردل دردبدی گرفتم ساعت۱۲شب بی خبررفتم خونه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_سی_یک
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
یه روز که بابا خونه نبود پسرعموش اومد خونمون و با کنایه به ما فهموند که بابا دوباره با اون خانمه در ارتباطه……پسر عمو طوری اینموضوع رو طوری بیان کرد که ملیحه(زن رضا)هم فهمید و غوغایی توی خونه به پا شد…..نمیدونم چرا همش میخواستند خونه ی ما یه بساط دعوایی باشه…..؟؟زندگیمون به همین منوال گذشت و یه روز یکی از اقوام زنگ زد وگفت:مادربزرگت(مادر مامان)اینجاست و خونه رو پیدا نمیکنه….انگار این بنده خدا الزایمر داره….گفتم:کسی خونه نیست بیاد دنبالش،…یه آژانس بگیر و بفرست اینجا،،،خودم کرایه اشو حساب میکنم…مادربزرگم اومد خونمون و موندگار شد چون واقعا دیگه حواس نداشت و کارای شخصی خودشو هم نمیتونست انجام بده…..توی همین گیر و دار پدر مامان هم از درخت افتاد و هم زمینگیر و هم دچار الزایمر شد….شاید با خودتون بگید که الان قضایا چه ربطی به سرگذشت تو داره؟؟همشون به سرگذشت من مربوط میشه چون دختر بزرگ خانواده بودم و تمام این مسائل منو درگیر میکرد و مجبور بودم ازشون مراقبت کنم و از زندگی خودم غافل بشم…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_سی_یک
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
اونجا وقتی به سیامک که نزدیک شدم تونستم رمز گوشیش رویادبگیرم یه روزکه حموم بودرفتم سراغ گوشیش..اما اندفعه زرنگی کرده بودبرای تلگرامشم رمزگذاشته بودچندتارمزروامتحان کردم ولی بازنشد..مطمئن بودم بازداره خیانت میکنه گوشی تودستم بودکه سیامک ازحموم امدبیرون دستپاچه شده بودم سریع گوشیش روگذاشتم رومیزسیامک بایه لحن بدی گفت چرادست ازاینکارهات برنمیداری..گفتم تقصیرخودته مشکوکی سرت همیشه توگوشیه آخه چی تواین گوشیه که انقدربرات جذاب به نظرت من چی ازشون کم دارم..سیامک گفت بازتوهم زدی یه باربهت گفتم من دیگه خیانت نمیکنم این بحث تمومش کن..گفتم بس رمزگذاشتنت چیه؟گفت گوشی مثل مسواک ادم یادبگیربه وسایل شخصی کسی دست نزنی ازعصبانیت تمام بدنم میلرزیدگفتم توبااینکارهات من روبیشترتحریک میکنی باعث میشی همیشه بهت شک داشته باشم ونتونم باورت کنم..من میخوام بهت اعتمادکنم اماتوبارفتارت نمیذاری...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_سی_یک
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
دنبال امبولانس رفتم بیمارستان محسن رو بردن تویه اتاق نمیداشتن من برم تو بعد از و چند دقیقه دو تادکتر رفتن بالاسرش دستام یخ کرده بودنمیتونستم روپاهام وایسم..ازلای درنگاه کردم دیدم مجیدچشماش روبسته دارن بهش شوک میدن..دیگه نفهمیدم چی شدفقط جیغ میزدم به زوراوردنم توحیاط بعدازچنددقیقه ام اعلام کردن فوت کرده وبه این راحتی من مجیدروبرای همیشه ازدست دادم...توحیاط بیمارستان دادمیزدم خدابه من رحم نمیکنی به جوانی خودش رحم کنه به دل مادرش رحم کن به بزرگی خودت قسم معجزه کن مجیدخیلی جوان برش گردون..ولی انگارخداهم صدام رونمیشنید..نمیتونم بگم چه حالی داشتم من بامجیدعشق روتجربه کرده بودم ونبودش خیلی برام سخت بودجمعیت زیادی دورم جمع شده بودن باهم همدردی میکردن..چندتاخانم به زوربلندم کردن دلداری میدادن بردنم سمت ماشین..محسن پسرخاله ی مجیدبه خانواده اش خبرداد..اولین نفری که امدبیمارستان دایی مجیدبودتادیدمش دویدم سمتش باگریه گفتم. ترخدا برید بگیدبذارن مجیدروببینم..اونم بامن اشک میریخت میگفت بردنش سردخونه کاری دیگه ازدستمون برنمیاد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_سی_یک
یلدا گفت :مگه دیوانه ام این رو ردکنم منتظرامین بمونم من دلم میخوادخوشبخت بشم..امینم بعدازیه مدت من روفراموش میکنه بهش ازطرف من بگوکاری بازندگی من نداشته باشه وقطع کردازحرفهای یلداخیلی تعجب کردم ولی دروغ چرا خیلی دلم خنک شدمیدونستم شنیدنش برای امین عاشق یه شوک بزرگه واین تقاص دل شکسته روح زخمی منه که خداازش گرفته خیلی دوستداشتم داغون شدنش روببینم شایدذره ای از زجرهای که من این چندسال کشیدم روتجربه کنه نمیدونستم چطوری این خبرروبه امین بدم چون بهم گفته بوداگرخبری شدبهم اطلاع بده میترسیدم اگربهش نگم کینه ازم به دل بگیره واین وسط تنهاکسی که ازماجرای امین یلداخبرداشت سعید بود..دودل بودم توزنگ زدن به امین گفتم تاغروب صبرکنم بعدبهش میگم چه اتفاقی افتاده.ولی سعیدقبل من به امین زنگ میزنه جریان رومیگه امین وقتی میفهمه انقدرحالش بدمیشه که پشت تلفن ازحال میره میبرنش درمانگاه وبعداژچندساعت خودش زنگزدخونه به مامان بابام گفت من یلدارودوستدارم ترخدانذاریدازدواج کنه انقدرصداش بلندبودکه منم صداش رومیشنیدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_سی_یک
اسمم رعناست ازاستان همدان
خلاصه من وپدرم رفتیم خونه پدربزرگم
مامانم سراغ شیرین روگرفت گفتم حالش خوب نیست خونه است شایدبرای مسجدبیاد..مراسم خاکسپاری انجام شد و نزدیک ساعت دوبه شیرین زنگزدم ولی جواب نداد..نگرانش شدم به خونه ام زنگ زدم ولی بازم جواب نداد..بیشترازبیست بارگرفتمش.به مامانم گفتم میرم خونه وباشیرین میام مسجد..سریع برگشتم خونه...ولی شیرین خونه نبودگوشیه خودش روجواب نمیداد..به میلاد زنگ زدم اول رد تماس زد..بهش اس دادم ازشیرین خبرداری..خودش زنگ زدگفت شیرین پیش منه تایکساعت دیگه خونه است..انقدرعصبانی بودم که کنترلمروازدست دادم دادزدم پیش توچه غلطی میکنه..چرا گوشیش روجواب نمیده
میلادگفت:گفتم که زودمیایم وگوشی رو قطع کرد...نمیتونستم منتظرشیرین بمونم به مراسم مسجد نمیرسیدم..برگشتم خونه پدربزرگم انقدر شلوغ بودکه مامانم متوجه نبود شیرین نمیشدتاساعت چهار مسجد بودیم..منم کمک بقیه از مهمونهای که امده بودن پذیرایی میکردم..وقت نداشتم زنگ بزنم به شیرین..ساعت چهارکه مسجدتموم شدمیخواستن برن سرمزاربه شیرین زنگ زدم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_سی_یک
اسمم مونسه دختری از ایران
فردا صبح به بهانه خریدرفتم خونه پروانه تاازش کمک بگیرم..میدونستم اون این دردروکشیده وامیدواربودم کمکم کنه..پروانه تنهاخونه بوددخترش توی حیاط بازی میکردطی این سالها صاحب یه دخترخوشگل شده بود..ولی هیچ وقت نذاشته بودمادرم بهش نزدیک بشه نوه اش رو بغل کنه،،تادیدمش براش جریان روتعریف کردم منتظرکمکش بودم ولی درکمال ناباوری گفت ازدست من برات کاری برنمیادمگه من آدم نبودم که انجوری شوهرم دادن به من ربطی نداره دیگه ام حق نداری بیای اینجا،،ما تا چند وقت دیگه برای همیشه ازاین شهرمیریم قرارتهران زندگی کنیم..انگار میخواست انتقام کارمادرم روازمن بگیره ازپیشش ناامیدبرگشتم حالم خیلی بدبودپیش خودم گفتم برم به داداش محمدم بگم اون ادم غیرتی بودمطمئنن نمیذاشت من زن یه پیرمردبشم..وقتی رسیدم زنش اصلاتحویلم نگرفت زیاداهمیت ندادم برای محمدجریان روگفتم ولی اونمگفت خب بدن مگه چیه نکنه زیرسرت بلندشده..گفتم داداش من ۱۵سالمه حاجی جای پدرم ازش بدم میاد.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_سی_یک
سلام اسم هوراست
هومن یه روز تایم ناهارازم خواستگاری کرد..گفتم من فعلاقصدازدواج ندارم نمیتونم به این زودی کسی روتوزندگیم راه بدم..هرچی هومن بیشتراصرارمیکردمن سفت سخت ترمیگفتم نه،یک ماهی ازخواستگاریه هومن گذشته بودخاله ام باوساطت بزرگترهابرگشته بودخونش،یه روزکه تازه رسیدم بودم خونه صدای زنگ امدوقتی درروبازکردم رضابودگفت میخوام باهات حرف بزنم..تعارفش کردم امد تو تا نشست گفت هومن ازت خواستگاری کرده،باتعجب نگاهش کردم گفتم توازکجامیدونی..گفت من رو واسطه کرده باهات حرف بزنم راضیت کنم..گفتم من جوابم نه وبهش بگودوستندارم دیگه این بحث روتومحیط کارمطرح کنه مادوتاهمکاریم..رضا با جوابم نیشش تا بناگوش باز شدخیلی خوشحال گفت..باشه من به هومن میگم دیگه مزاحمت نشه...ازش تشکرکردم این ماجراختم به خیرشدوخداروشکرهومن یه پسرخیلی نجیب بودکه بعدازجواب ردمن دیگه کاری بهم نداشت..امااین وسط محبت رضابهم زیادشده بودوتوحرف زدنش ازکلمه ی عزیزم جانم خیلی استفاده میکرد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_سی_یک
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم..
رسیدم روستاونزدیک خونه عمه بودم دوتادستامم پربود.متوجه شدم بندکفشم بازه وسایل روگذاشتم زمین ودولاشدم بندکفشم روببندم..همون موقع نگاه سنگین یکی رو روی خودم احساس کردم سرم روکه برگردوندم زن همسایه رودیدم که صورتش یه چنگ انداخت سرش روتکون دادرفت توخونه..هاج واج مونده بودناخوداگاه ازاین اتفاق عجیب خندم گرفته بودکه درخونه عمه بازشد..آرزو جلوی در ظاهر شد با دیدن آرزو خنده رو لبهام ماسید..ارزو چندقدمی بهم نزدیک شد یه پوزخندی زد گفت سرت اینقدر گرمه که نتونستی یه سری به عمه ات بزنی..نگو اقا بهش بدنمیگذره خجالت میکشیدی خیلی بهتر بود تا میخندیدی
یه کم به خودم مسلط شدم ابروهام رودادم بالاگفتم حالاعمه ناراحته یا دخترعمه..آرزو از خجالت صورتش سرخ شد پشتش رو کرد به منو رفت توخونه..پشت سرش منم رفت تو..عمه وقتی من رودیدمثل همیشه استقبال گرمی ازم کردوبامحبت مادرانه اش ارومم کرد.عمه ام با آرزو تنها بودن،،عمه رفت تواشپزخونه که برام چایی بیاره آرزوازفرصت استفاده کردرفت یه پاکت نامه اوردگذاشت جلوم.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_سی_یک
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
تمام خریدروخودش انجام میداد و هر چیزی میخریداول میدادبه مادرش اونم به اندازه ی دونفربرامون میفرستادبالا..سعی میکردم اهمیت ندم چون کاری ازدستم برنمیومدویکی دوباری هم که گله ی مادرش روبهش کرده بودم میگفت خودت مقصری حاضرجوابی کردی ازچشمش افتادی،فرداش که رفتم خونه ی داداشم بهشون گفتم حامله ام میخواستم امادگیه هرچیزی روداشته باشن وازهمون اول به همه گفتم دکترگفته احتمال اینکه هفت ماهگی زایمان کنی زیاده!!خلاصه اززندگی مشترک من وعمادپنج ماه گذشت ودیگه شکمم بزرگ شده بودولی انقدری نبودکه کسی شک کنه ۹ماهه هستم..همه فکرمیکردن۷ماهه هستم خانواده ام برام سیسمونی تهیه کرده بودن وقراربوداخرهفته بیارن بخاطرکمی جاتخت خیلی ازوسایل غیرضروری رونذاشتم بخرن وگفتم هروقت جابجاشدیم وخونه ی بزرگترگرفتیم خودم میخرم
اون روزهم مثل اوردن جهیزیه ام کسی ازخانواده ی عمادنیومدحتی یه تبریک خشک خالی بگه وبعدازدوروزمادرشوهرم بدون درواردخونه شدتواشپزخونه بودم برای خوش امدگویی رفتم پیشوازش ولی بدون توجه به من رفت سمت اتاق خواب یه سرک کشیدگفت اون همه سرصدابرای همین چندتیکه وسیله بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_یک
سلام اسمم لیلاست...
اون شب تا دیر وقت خونه بابا منتظر اومدن آرمین شدم اما نیومد، هرچی ام به گوشیش زنگ میزدم جواب نمیداد،منم ساعت دوازده و نیم بود که تصمیم گرفتم برگردم خونه،هر چی الهه و سعید اصرار کردن تنها نرم قبول نکردم و رفتم.خونه که رسیدم کلافه رو مبل نشستم، باز به مطب و موبایلش زنگ زدم، یعنی باز بی خبر رفته مهمونی؟خدایا دارم از دستش دیوونه میشم، دیگه مطمئن بودم داره یه کارایی میکنه که اکثر شبا دیر میاد، تازه شبای جمعه که اصلا نمیومد خونه و میگفت بیمارستان کشیکم..نمیدونستم راست میگه یا دروغ، جرات اینکه یه شب بی خبر برم..بیمارستان ببینم هستش یا نه هم نداشتم، میخواستم یه جورایی خودمو گول بزنم که اون حتما بهم راست میگه.دم دمای صبح بود که رو مبل خوابم برد، نمیدونم دقیقا چه ساعتی بود که با چرخش کلید تو قفل در از خواب بلند شدم..آرمین اومد تو، منو که دید گفت چرا رو مبل خوابیدی؟ گفتم منتظر شما بودم.. آرمین جون مادرت راستشو بگو دیشب کجا بودی؟ چرا تا صبح نیومدی..واقعا خجالت نمیکشی حتی یه خبری نمیدی منو تنها ول میکنی؟گفت لیلا آروم باش، من دیشب بیمارستان بودم مریض بد حال داشتم مجبور بودم تا صبح بمونم پیشش.. عصبی فریاد زدم یعنی نمیتونستی یه زنگ بزنی خبر بدی؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_سی_یک
سلام اسمم مریمه ...
رامین گفت الانم سعی کن ازدل مهسا و مادرم دربیاری، اگربلای سر مهسا میومد تو مقصربودی..واقعاجای هیچ حرفی دیگه نمونده بود چون درهرصورت من بایدکوتاه میومدم و منو مقصرمیدونستن ومتهم میشدم به حسادت چندروزی ازاین دعوا گذشت بعد از اون دعوا رابطه ام بارامین سردترشده بود..ومهساپروترازقبل شده بودوازلج منم شده بود تمام کارهاش رووقتی رامین خونه بودزنگ میزدبراش انجام بده...سعی میکردم اهمیت ندم بعدازدوهفته مادررامین زنگزدگفت ناهاربیاپایین بااینکه بخاطرمهسادوستنداشتم برم ولی به اجباررفتم ارین پیش مادرشوهرم بود و ازمهساخبری نبودمنم چیزی نپرسیدم بعدازنیم ساعت مهساامدیه سلام زورکی به من کرد مادرشوهرم گفت خسته نباشی ..مهسا گفت مرسی مامانی جونم!! ارین که اذیتت نکرد مادررامین گفت نه پسرم ارومه..مادرشوهرم دوباره پرسید چند جلسه تعلیمی داری مهساگفت تاامروزجلسه اول بودهنوزمونده خیلی کنجکاوشده بودم ببینم داره چکارمیکنه...گوشیش زنگ خورد تو حرفهاش متوجه میشدم میگه اره بایدبه اقارامین بگم دست دردنکنه باباوقطع کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سی_یک
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت گفت بهت خبر میدم که کی میاییم خواستگاری..از شادی تو پوست خودم نمیگنجیدم واقعا فکر نمیکردم که به این زودی و آسانی قبول کنه که بیاد خواستگاری..اونقدر خوشحال بودم که دوست داشتم همون جا بغلش کنم ولی دیگه وسط کوچه بودو نمیشد..با خوشحالی رفتم سمت خونمون مادرم پرسید که امروز چی شده انقدر خوشحالی گفتم هیچی درسام خیلی خوب پیش میرن ،برا همین ...مادرم هم دعا کرد و گفت انشالله همیشه درسات به خوبی پیش بره ..واقعا الان که به گذشته فکر می کنم نمیدونم من چه کمبودی داشتم که به محبت شخصی مثل حشمت روی مثبت نشون دادم ..همه چیم خوب بود خانواده ی خیلی خوبی داشتم نه جنگ، نه دعوا نه بی محبتی.. تنها چیزی که تو خونمون خیلی دیده می شد کم صحبتی آقام بود ..البته اون زمان بیشتر آقایون اینطوری بودن و دوست نداشتن تو خونه زیاد حرف بزنن برخلاف بقیه آقایون که نامهربون بودن و غیرتی... آقاجون من اصلاً غیرتی و نامهربون نبود یادم نمیاد که چیزی خواسته باشم و جواب رد شنیده باشم ولی باز هم من احمق بودم و خوشی زده بود زیر دلم ..خلاصه روزها رو می شمردم تا حشمت برگرده و بیاد خواستگاری...چند روز بعد بود که درخونمون زده شد معمولا بعد از ظهرها کسی به خونمون نمیومد هرکس می اومد از قبل خبر میداد که قراره بیاد خونمون مهمونی..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد