eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… به نیکی گفتم:خب تو چرا رفته بودی اون اتاق؟؟نیکی گفت:براشون چایی بردم…گفتم:پس مامانت کو؟گفت:تو اتاقش…در اتاقی که اکرم بود رو باز کردم و دیدم کلی گریه کرده و چشمهاش پف کرده..اکرم خواست حرفی بزنه که گفتم:هیچی نگو!!!این بچه رو بکش پیش خودت و نگهدار..بعد نیکی رو فرستادم سمت مامانش‌ و در رو بستم…خونم به جوش اومده بود.رفتم اتاقی که بابا اینا بودند.بابا تا منو دید از هولش بهم سلام کرد اما جوابشو نداد…یکی از دوستاشو میشناختم…از اون بی ناموسها و هیزهای روزگار بود…با داد و هوار بساطشونو بهم ریختم و گفتم:زود از جلوی چشمهام دور شید تا اون روی سگم بالا نیومده..همشون جا خورده بودند..شرمنده یکی یکی به یه دقیقه نکشید از خونه رفتند..با سر و صدای من اکرم هم از اتاق اومد بیرون...به بابا گفتم:مگه نگفته بودم پای دوستاتو تو این‌خونه باز نکن؟بابا گفت:یهویی شد…پروانه هم که خونه نبود!!چرا ناراحتی؟؟؟گفتم:پروانه نیست!!خب !!بنظرت نیکی دختر نیست؟؟؟چرا به اون بچه گفتی براتون چایی بیاره؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید بابا سرشو انداخت پایین و حرفی نزد.بعد رو به اکرم کردم و گفتم:تو چطور از دلت میاد که دخترت برای این ادمها چایی بیاره و جلوشون دولا و راست بشه؟اکرم با بغض گفت:تقصیر باباته،من خودمم دلم از بابات خونه..گفتم:گ و ه خوردی!!!چطور برای کارای دیگه ۶۰متر زبون داری ولی اینجور مواقع زن حرف گوش کن میشی؟بابا که رنگش پریده بود و فقط نگاه میکرد آخه چند سال قبل هم سر پروانه این بساط رو داشت و من دمشو چیده بودم.ولی باز کارشو تکرار کرده بود..رو به بابا کردم و گفتم:به ولای علی قسم بابا!!!یک بار دیگه این کار رو تکرار کنی و مردی تو این خونه ببینم نابودت میکنم..تو اون مرتیکه رو که میشناسی بعد راهش میدی تو خونه و اجازه میدی ناموست ازش پذیرایی میکنه؟خلاصه چند تا تهدید حسابی کردم و دست نیکی رو گرفتم و بردمش بیرون چون میدونستم غرزدنهای اکرم الان شروع میشه…..نیکی رو بردم بیرون تا شاهد دعواهای مامان و باباش نباشه..نیکی تنها کسی بود که حالمو خوب میکرد چون خیلی با محبت بود و منو دوست داشت.نیکی رو بردم بیرون و ۳-۴ساعتی گشتیم و برگشتیم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… پروانه هم طبق معمول میرفت دانشگاه و برمیگشت.ولی چند وقت بود که حس میکردم یه چیزی رو داره مخفی میکنه….وقتی خوب تو رفتار پروانه دقیق شدم و چند بار دورا دو و بدون اطلاع رفتم جلوی در دانشگاهش متوجه شدم که با یکی از پسرای دانشگاه اشنا شده..برای اینکه سراز کارش در بیارم رفتم سراغ کتاب و دفتراش..داخل وسایل پروانه یه کادویی پیدا کردم که روش حرفهای عاشقونه نوشته شده بود.دیگه مطمئن شدم که پروانه با پسری دوست هست و حدسم درسته…یه شب اون کادویی رو برداشتم و به پروانه نشون دادم و گفتم:این چیه؟رنگ پروانه پرید و سرشو انداخت پایین و گفت:عه!!چرا رفتی سراغ وسایل من؟؟داداش!اونجور که تو فکر میکنی نیست…بلند داد کشیدم:همین امشب دورشو خط میکشی وگرنه سر جفتتونو میبرم و میزارم روی سینه اتو….تو رفتی دانشگاه درس بخونی یا از این غلطها بکنی؟بشین اون درس کوفتیتو بخون تا دو روز دیگه ول خیابونا نشی..فکر نمیکردم تو هم اینجوری باشی(با ادبیات بدتری چند جمله بارش کردم)…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… پروانه سکوتشو شکست و گفت:بس کن داداش!!!تو چه میدونی که من چی میکشم؟تو فقط قلدری بلدی..اصلا به تو چه،،مگه تو بابای منی؟تا اینارو گفت بی اختیار یه سیلی زدم بهش..پروانه شروع کرد به گریه کردن و ادامه داد:ولم کنید..خسته شدم از همتون..چرا هیچ کی نمیپرسه دردت چیه،؟؟چرا هیچ کدوم نمیپرسید چی میخواهم؟همینجوری که نگاهش میکردم و میگفتم چی کم گذاشتم برات که اشکشو پاک کرد و با حالت عصبی بدون اینکه بگه داداش با اسم صدام کردو گفت:نادر!مگه تو دزدی کردی یا زندان رفتی یا با لاتهای محل گشتی ما حرفی بهت زدیم؟اعتراضی کردیم؟اون لحظه با حرفهای پروانه پودر شدم.غرورم شکست.خورد شدم و قلبم شکست…پروانه از رنگ و روم و حالت صورتم متوجه شد که دلمو شکوند..قلبمو به درد اورد بخاطر همون زود با حالت پشیمونی گفت:غلط کردم داداش!!!!بخدا منظوری نداشتم داداش!!!تورو به روح مامان ازم ناراحت نشو..زبونم قفل شده بود و نمیتونستم حرفی بزنم…..باز قلبم شکست… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… انگار خدا یه دونه بنده بیشتر نداشت که باید دلشو میشکوند و اون من بودم….انگار خدا میخواست ثابت کنه هر چی دل سنگتر باشه باز میشه با چکش خردش کرد…اینقدر خرد و تیکه تیکه کرد که دیگه نتونی جمعش کنی…قلبم با مرگ مامان ترک برداشت و با عشق افسانه شکست و با حرفهای پروانه با تمام وجودخردشد…از هر کسی توقع این حرفهارو داشتم جز پروانه…البته حرفهاش حق بود و درست میگفت.من کلا اشتباه بودم….اصلا بجای کلمه ی نادر میتونستند تو محله به من بگند اشتباه…واقعا نادر بودم .پسری که بندرت محبت دید….پسری که همیشه سرکوفت شنیدم و تحقیر شدم…بخاطر پروانه و ناصر با همه درگیر شدم و درس رو رها و‌کار کردم حالا که به جایی رسیدند از هر دو به نوعی ضربه دیدم.اونجا بود که فهمیدم تا وقتی میتونم روی خانواده ام کنترل داشته باشم که بچه باشند.بزرگ که شدند ادمایی مثل من باید خفه خون بگیرند.باز تنها راهی که داشتم این بود که از خونه بزنم بیرون..از خونه تا خود بهشت زهرا پیاده رفتم…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… شانس بد من دربهای بهشت زهرا بسته بود.همه‌جا تاریک و ظلمات بود.پشت در از خستگی افتادم و خوابم برد…شانس اوردم که خرداد ماه بود و هوا گرم…افتاب نزد با سر و صدای دژبانها و ماشینها بیدار شدم و خودمو رسوندم سرخاک مامان…تا چشمم به قبر مامان افتاد زدم زیر گریه.دل بی صاحب من هر چند سال یکبار باید تلافی اون چندسنگ بودن رو در میاورد و حسابی گریه میکرد.بعداز کلی درد و دل با مامان و گریه از بهشت زهرا مستقیم رفتم محل کارم.بعداز ظهر که کارم تموم شد با شرم عجیبی برگشتم خونه.بیشتر از نیکی خجالت میکشیدم چون همیشه سوال و جوابم میکرد که داداش کجا بودی؟؟چرا دیر اومدی؟؟ وغیره…تا وارد شدم پروانه اومد جلو و کلی ازم عذرخواهی کرد و گفت:داداش منو ببخش.داداش غلط کردم.داداش موضوع اون پسره اونجوری که تو فکر میکنی نیست،،بلکه پاپیچ من شده ،بخدا من کاریش ندارم.گفتم:ولش کن پروانه،،،بقول خودت تو دیگه بزرگ شدی و زندگیت به من ربطی نداره… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… پروانه اگردیروز حرفی زدم و دخالتی کردم قصدم فقط این بود که فردا زندگیت مثل منو و مامان و بابا نشه..دلم میخواست خوب درس بخونی و خودتو از این کوچه و پس کوچه های خراب شده نجات بدی،…حرفم که تموم شد خواستم برم اتاقم حرفی یادم افتاد و برگشتم و ادامه دادم:ادمهایی مثل ما حق ندارندکوچکترین اشتباهی کنند چون با همون یه اشتباه زندگیشون به فنا میره…خلاصه اینکه حواستو جمع کن.اینو گفتم و رفتم اتاقم،من تمام سعی خودمو کرده بود پس دیگه به خودشون ربط داشت که قبول کنند یا نه.چند سالی گذشت، ناصر دانشگاهشو تموم کرد و داخل یه شرکت مشغول به کار شد.یه روز ناصر گفت:داداش!!افسانه میگه از این محل بریم محله ی بالاتر..گفتم:خب !!بگو فعلا نداری،انشالله چند سال دیگه..همین‌حرفم باعث شد فردا افسانه با توپ پر اومد خونمون و گفت:اقا نادر !!!یه کم هم به فکر ما باشید..چند ساله صبر کردم.از خجالتم نمیتونم کسی رو خونمون دعوت کنم.تورو خدا با ناصر حرف بزن.من دوست دارم از اینجا بریم… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… اون لحظه جرقه ایی تو ذهنم زده شد و با خودم گفتم:بهتر که از اینجا برند و جلوی چشم من نباشند…با این افکار و بخاطر ترمیم دلم و از بین بردن کامل عشق افسانه با ناصر حرف زدم تا بالاخره قبول کردو حتی مقداری هم خودم پس انداز داشتم بهش دادم تا تونست یه خونه تو منطقه ی بالاتر بگیره و از کوچه و محله ی ما برند…یکی دو ماه بعداز جابجایی ناصر اینا یه شب بابا هم در اثر مصرف زیاد مواد روده اش سوراخ شدو سنکوپ کرد و فوت شد..دروغ چرا؟؟اصلا ناراحت نشدم چون هیچ وقت حضورشو تو زندگیم حس نکرده بودم و خیلی وقتها اصلا نمیدیدمش..زندگی سرد و بی روح من ادامه داشت تا اینکه برای پروانه هم خواستگار اومد…همون پسره بود که قبلا دیده بودم….جواب مثبت رو دادیم اما مراسم رو برای دو سال بعد،درسته زمانیکه پروانه لیسانسشو گرفت تعیین کردیم……البته درسش بهانه بود بیشتر هدفم زمان گرفتن برای خرید جهیزیه بود…..تمام پس اندازم برای پول پیش خونه ی ناصر رفته بود تصمیم گرفتم و با ناصر حرف زدم تا تو خرید جهیزیه ی پروانه کمک حالم باشه وخداروشکر اون هم قبول کرد…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… خلاصه داشته ها و نداشته هامونو برای خرید جهاز روی هم گذاشتیم.حتی اکرم هم یه تیکه طلاشو فروخت و داد به من تا کمکی کرده باشه و بالاخره جهیزیه ی خوبی برای پروانه خریدیم و راهی خونه ی بخت شد.برای ازدواج ناصر و پروانه خیلی سختی کشیدیم اما تهش فهمیدیم که خانواده ی خوبی هستیم و هوای همدیگر رو داریم…کم کم به زندگی اروم و بی درد سر عادت کردم و حتی عشق افسانه برام کمرنگ و بی رنگ شده.اما نمیتونم دروغ بگم هنوز هم دوستش دارم با این تفاوت که عشقش از سرم پریده…پروانه چهار ماه بعداز عروسیش یه روز اومد خونمون..خونه ایی که منو اکرم و نیکی زندگی میکردیم…پروانه گفت:داداش!!الان ۳۴سالته !!پس کی میخواهی ازدواج کنی؟؟؟نیکی هم چند وقت دیگه عروس میشه و میره تو تنها میمونی…گفتم:ول کن پروانه!!پروانه گفت:نه خیر ول نمیکنم…باید ازدواج کنی..گفتم:پروانه!!!آخه کی حاضره با شرایط من که نه پولی و نه پس اندازی و نه خونه و نه ماشینی و نه شغل مهم و درست و‌حسابی ازدواج کنه؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… به افسانه گفتم:نیکی و اکرم رو بایدچکار کنم و باید خرج اینارو هم بدم،،نمیتونم که تنهاشون بزارم..پروانه با خنده گفت:اگه یکی قبول کنه چی؟با تعجب گفتم:حرف اخرتو اول بزن بچه!!!چرا منو میپیچونی؟؟پروانه گفت:نگار دخترخاله.میدونم که خیلی عاشقته.تمام شرایط زندگیتو و گذشته و حالتو میدونه و حتی حاضره تو همین خونه با اکرم و نیکی زندگی کنه.با تعجب گفتم:نگار؟اونا که شهرستان زندگی میکنند.پروانه گفت:هر وقت میاند تهران خونه ی مامان بزرگ به ما هم سر میزدند.میدیدم که خیلی با عشق بهت نگاه میکنه،..عشق واقعی.اما تو داداش گل و با غیرتم هیچ وقت به صورت نگار نگاه نکردی .میدونستم نگار دختر خوشگل و مهربون و با ادبیه اما هیچ وقت برخوردی باهاش نداشتم.پروانه گفت:شمارشو بهت میدم تو بهش پیام بده چون منتظرته….از نگار همیشه بخاطر نجابت و مهربونیش خوشم میومد ولی عاشقش نبودم.خلاصه شماره رو گرفتم و شب به نگار پیام دادم…زود جواب داد انگار که منتظر بود…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… از اون شب به بعد ،هر شب با نگار پیامک بازی میکردیم.شخصیت و اخلاقش به دلم نشسته بود.نگار بهم توضیح داد که قبلا یه نامزدی ناموفق داشته و دلیل عشقش به من هم این بوده که چشمم پاکه و هیچ دختری تو زندگیم نبوده…وقتی این حرف رو زد تصمیم گرفتم راز عشق افسانه رو تا اخر عمر تو سینه ام مخفی نگه دارم و به هیچ کسی نگم…به هر حال بعداز ۷-۸ماه تلفنی صحبت کردن رفتیم خواستگاری نگار..اول پدرش مخالف بود و وقتی دلیلشو پرسیدیم راه دور روعنوان کرد اما ما میدونستیم که بهانه است و دلیلش بخاطر گذشته و بی پولی من،ولی نگار اینقدر به خانواده اش اصرار کرد تا پدرش رضایت داد…یه مراسم کوچیک مثل مراسم ناصر با تعداد مهمونای کم گرفتیم و جهیزیه ی مختصر نگار رو اوردیم و تو خونه چیدیم…یکی از اتاقها برای منو نگار شد و اون یکی اتاق هم نیکی و مامانش…..البته نیکی که مهمون یکی و دو روزه است و بالاخره ازدواج میکنه و میره….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید… زندگی ساده ی منو نگار شروع شد.خداروشکر نگار اینقدر خانم و مهربونه که زندگیمون از اون سردی و بی روحی در اومده و خیلی خوشبختیم…در حال حاضر نگار باردار هست و منتظر بدنیا اومدن پسرمون هستیم….. همیشه اخر سرگذشتها علت بازگو کردن رو راوی میگه .من هم میخواهم بگم که هدفم تعریف کردن درد و رنج و بدبختیها و سختیهام نبود تنها هدفم این بود که هم این راز عشق به افسانه رو به کسی گفته باشم تا ته دلم سنگینی نکنه همین اینکه خانواده ارزش زیادی داره ولی هیچ وقت خودتون رو فدای خواهر وبرادرتون نکنید وسعی کنیدهمونقدر که به اونا اهمیت میدین برای خودتون هم ارزش قائل باشین واحترام بزارین .شاید قدرتون رو بهتربدونند... امیدوارم از سرگذشته من نتیجه ی مثبتی گرفته باشید….. 🔑گروه بحث و گفتگو درمورد سرگذشت https://eitaa.com/joinchat/3745055272C316a1c99e9 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈