#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_چهار
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
انقدرازعمادکینه به دل گرفته بودم که میخواستم ازش انتقام بگیرم وبه داداشم گفتم میخوام برگردم وایندفعه باموادلوش بدم..ولی داداشم به شدت مخالفت کردگفت بسپاربه خدا خودش جوابشون رومیده..هیچ کس ازگذشته ی من خبرنداشت وبخاطرآبروی خانواده ام بازکوتاه امدم..ولی درعین ناباوری قبل ازاینکه من شکایت کنم عمادازم شکایت کرده بودبه عنوان قاتل پسرش، با کلی دوندگی و گرفتن وکیل تونستم بی گناهی خودم رو ثابت کنم امامتاسفانه نتونستم ثابت کنم که عمادمقصر بوده و با اینکه میدونستم قاچاق موادمیکنه ولی چون مدرکی نداشتم کاری ازپیش نبردم...اگر میخواستم مهریه ام روبگیرم زمان طلاقم خیلی طول میکشید و من نمیخواستم دیگه عماد رو ببینم ومهریه ام روبخشیدم.. وازش طلاق گرفتم وروزی که برای اوردن جهیزیه ام رفتم خیلی ازوسایلم نبود.اکثر وسایل برقیم که حتی باز نشده بودن روبرداشته بودن..به لباسهای نوتوکمدهم رحم نکرده بودن و فقط طلاهای که قائم کرده بودم رونتونسته بودن پیداکنن..تو اون خونه فقط جاری کوچیکم موقع خداحافظی امدپیشم وگفت:خوشحالم که داری از اینجا میری عماد لیاقت تووخانواده ات رونداشت...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل_چهار
سلام اسمم لیلاست...
سعید خیلی عصبی بود و گفت پدرشو درمیارم میخوام دوستامو جمع کنم دسته جمعی بریزیم سرش کتکش بزنیم..مامان گفت اوا خاک به سرم میخوای ازت شکایت کنن بندازنت زندان؟؟ ول کن دردسر درست نکن.. همینکه طلاق خواهرتو ازش بگیریم درس بزرگی بهش دادیم..سعید گفت نه اینجوری ادب نمیشه باید گوشمالی بهش بدیم تا بفهمه چه غلط زیادی کرده..من ته دلم از کاری که سعید میخواست بکنه خوشحال بودم و دلم میخواست انقد بزننش که دلم خنک شه ولی از ترس مامان که دعوام کنه حرفای سعیدو تایید نکردم.الهه سعی داشت دلداریم بده ولی زخم دل من با چهارتا کلمه خوب نمیشد... باید تقاص کاری که باهام کرد رو پس بده نمیزارم یخ آب خوش از گلوی خودش و منشی عوضیش پایین بره، دلم میخواست زودتر از بیمارستان مرخص شم اما دکتر گفت بخاطر شوک عصبی که بهت وارد شده باید یه روز دیگه اینجا بمونی....کلافه رو تخت نشسته بودم، مامان رفته بود خونه کمی استراحت کنه و من تنها مونده بودم..فکر و خیال دیوونم کرده بود، انگار یکی داشت روحمو جونمو سوهان میکشید..اونایی که خیانت و تجربه کردن میفهمن چی میگم.. مثل کسی بودم که کاخ آرزوهاش به یکباره فرو ریخته بود
از حس و حالم نگم که خیلی وحشتناک بود....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_چهار
سلام اسمم مریمه ...
خلاصه برای ناهارم که رفتیم بیرون تاجای که میتونستم به رامین نزدیک میشدم واجازه اینکه مهسابخوادهرکاری دلش میخوادانجام بده رونمیدادم تا هفتم عیدشمال بودیم وباتمام حرص دادنهای مهساتموم شدبرگشتیم...وقتی هم ازسفرامدیم به دیدبازدیدفامیل رفتیم ومن یه شب خاله ام ومادرم روبرای شام دعوت کردم که رامین به مهسا مادرشم گفته بود برای شام امدن بالا...اون شب خاله ام بامهسابیشتراشناشدن تعطیلات عیدتموم شده وزندگی روال عادی خودش روطی میکرد..مهساسرگرم سالنش بودوهرروزیه تیپ میزدشده بودعین دخترای ۱۷ ساله ازنظرظاهری منم سخت درس میخوندم..نزدیک کنکورشدمن کنکوردادم خیلی خوش بین بودم که یه رشته خوب قبول بشم هرچندمهسادیپلم ردی بودومعلوم بودازهمون نوجوانیشم علاقه ای به درس نداشته نتایج کنکور رو اعلام کردن ومن رشته دندان پزشکی قبول شدم...من رشته دندان پزشکی قبول شدم خیلی خوشحال بودم ازمن خوشحالترمادرم بودوقتی شنیدازخوشحالی فقط گریه میکردرامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
آقام گفت ظاهراً که اینا با هم به توافق رسیدن حرف من و شما به هیچ جایی نمیخوره حشمت گفت یه چیزایی هست که خود پروین هم نمیدونه آقام با عصبانیت گفت یه خانوم بزار کنارش حشمت با خنده گفت بابا بی خیال حالا بگیم پروین خانوم یا پروین چه فرقی به حالمون میکنه؟گفت من به این نتیجه رسیدم که کار توی شهر به درد من نمیخوره و تا ابد کارگر می مونم ..اگر پروین بخواد با من ازدواج بکنه باید بیاد روستاو کنار مادر و پدرم زندگی کنیم تا من بتونم یکم کار کنم..یه خونه تو همون روستا بسازم تنها شرط ازدواج من همینهآقام عصبانی صدام کرد..چادرمو سرم کردم باترس رفتم تو..آقام گفت حرفاشو شنیدی میخواد ببرتت روستا تویک عمر جای بزرگ زندگی کردی نمیتونی بری روستا..باپررویی تمام گفتم حشمت آقا هرجا باشن منم همونجا خوشم..حشمت با طعنه به آقام شروع کرد به خندیدن...من قبول کردم که زن حشمت بشم و برم روستا زندگی کنم وقتی آقام این حرف رو شنید از جاش بلند شد و رفت مادرم با عصبانیت گفت روزی چوب این حرف تو خواهی خورد مطمئن باش..ولی من فقط حواسم پیش حشمت بود که به من نگاه می کرد و لبخند میزد..فکر میکردم همین لبخند برای شروع زندگی کافیه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل_چهار
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
این موضوع شب به گوش آقا رسید،اون بدتر از خانوم بود و شکایت هاش تمامی نداشت..همیشه نقشهاش این بود که یه دعوا و سرو صدایی راه بندازه و بعدش برای اینکه دست از سر ما برداره از حسین یه پولی میگرفت و بی خیال ماجرا میشد...مواقعی که من سوژهای دستشون نمیدادم وگلهای در کار نبود، آقا الکی قهر میکرد و بعد خانوم نقش بازی میکرد که آره پیرمرد بیچاره، ناراحته..چون پول نداره واسه دکه چیزی بخره،و با این نقشهها یه پولی دست آقا رو میگرفت.قبل از اینکه خاطره به دنیا بیاد بعضی وقتها میرفتم پیش عروس عموی حسین و با هم دیگه حرف میزدیم و من براش از حرفهای دلم میگفتم و از سختی هایی که تو این خونه میکشیدم..اونم سنگ صبورم بود ولی کاری از دستش بر نمیومد..بعد از بدنیا اومدن دخترم دیگه فرصتی برای این کار هم نداشتم و غمباد گرفته بودم..زیبا وقتی میدید که من این همه تو خونه کار میکنم ناراحت بود و بعضی وقتها به بهونهی اینکه کاری باهام داره، صدام میکرد تا برم و یه کم تو خونشون استراحت کنم و میگفت تو استراحت کن اگه سراغت رو گرفتند، بهشون میگم که من باهات کار دارم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهل_چهار
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
غلام رفت سمت خارج ازشهرگفت چندروزی میبرمت خونه باغ دوستم اونجابمون تایه جابرات ردیف کنم..یهو داد زدم من باغ نمیام نگه دار..خندید گفت نترس بابا اونجا تنها نیستی همین سمیه خانم چند تا دختر دیگه مثل خودت اونجا هستن هیچ مردی غیرنگهبان باغ اونجانیست.نگهبان باغم یه پیرمردمهربون میتونی باباحسن صداش کنی،تقریبا نیم ساعتی توراه بودیم تابرسیم..یه باغ میوه خیلی بزرگ بودکه ته باغ یه ساختمان اجری کوچیک بود..وقتی پیاده شدیم غلام چندبارنگهبان باغ روصدازد..بعد از چند دقیقه یه پیرمرد هیکلی سیبیلو امدگفت چه خبرته نصف شبی اینجاروگذاشتی روسرت..غلام گفت یه مهمون عزیزداریم میخوام بهت معرفیش کنم که مراقبش باشی..باباحسن یه نگاهی بهم انداخت گفت مگه نگفتم دیگه کسی رونیاراینجااخرش سرمنوبه بادمیدی
غلام خندیدگفت نترس بابادوسه روز بیشتر نیست براش کارپیدامیکنم میبرمش..خلاصه غلام سفارشات لازم به سمیه کرد رفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_چهار
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
مرتضی گفت:اینم از مدرکت حالا با چی میخوای تهدیدم کنی،گفتم حالم ازت بهم میخوره گفت حرص نخور فقط خواستم بهت ثابت کنم با من نمیتونی در بیفتی الانم بروسر کلاست تادیرت نشده،بعد از این ماجرا از مرتضی واقعا متنفر شدم ولی چاره ای جز تحمل کردنش نداشتم،۲ هفته ای از رفتن نیما گذشته بود که برای تعطیلات آخر هفته رفتم روستا وقتی رسیدم بابام افسانه و ندا میخواستن برن سرخاک مادر افسانه من خستگی بهانه کردم باهاشون نرفتم..افسانه گفت قراره مهسا مرتضی هم بیان قیمه گذاشتم،حواست به غذا باشه با بی حوصلگی گفتم چشم رفتم تو اتاقم روی تختم دراز کشیدم دیدم برای برنج دم کردن زود چشمام بستم تا یه چرت کوتاه بزنم اما هموم موقع گوشیم زنگ خورد،شمارش ناشناس بود تا گفتم الوصدای مرتضی پیچید تو گوشم با عصانیت گفتم چی میخوای؟ گفت برای من شاخ شونه نکش میخوام باهات حرف بزنم بیاپشت خونه کارت دارم...چند تا فحش نثارش کردم تماس قطع کرد و برای اینکه دوباره زنگ نزنه یا پیام نده بلاکش کردم....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهل_چهار
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
بالاخره برای خواستگاری اومدند خونمون ، امیرحسین خیلی مظلوم نشسته بود ولی مادر و خاله هاش توی حرفهاشون به مامان متلک مینداختند.طفلک مامان جوابی نمیداد تا مجلس به تشنج کشیده نشه..خلاصه دایی بزرگه خواهراشو ساکت کرد و گفت: ببخشید خانمه؟مامان که نمیدونست کدوم فامیلی همسرشو به زبون بیاره گفت: اسمم،.شهینه..دایی امیرحسین گفت: ببخشید شهین خانم!!چه ما راضی باشیم چه نباشیم این دو تا جوون همدیگر رو میخواهند و ما چاره ایی نداریم جز اینکه حمایتشون کنیم تا سرو سامون بگیرند..نظر شما چیه؟مامان کمی من من کرد و بعدش گفت: اگه اجازه بدید ما چند روز فکر و مشورت و تحقیق کنیم بعدش بهتون خبر میدیم.مادر امیرحسین خوشحال شد وگفت: پسرم بقدری عجله داشته که انگار همین الان قراره دست دختر روبگیر و ببره برای همین خاله ها و داییها رو دعوت کرده و گرنه من خودم میتونستم تنهایی بیام خواستگاری.،یکی از خاله هاش گفت : آخه خواهر،بیچاره امیرحسین حق داشت نمیدونست شهین خانم قراره طاقچه بالا بزاره....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهل_چهار
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
توی اتاق به سارا پیام دادم که مامان راضی نمیشه..سارا نوشت:تورو خدا راضیش کن…نوشتم:چند روز وقت بده باشه،.میخواهم با خواهرم حرف بزنم تا اون راضیش کنه،یک هفته گذشت.به هر دری زدم نتونستم خانواده رو راضی کنم نه خواهرم راضی شد و نه مامان.از اونجایی که محصل بودم و چیزی نداشتم ،خودم شخصا هم نمیتونستم برم خواستگاری،بعد از یک هفته وقتی ناراحتی بیش از حد سارا رو دیدم اینمشکل رو با محمد در میون گذاشتم تا شاید مادرش بتونه مامانمو راضی کنه اما تا به محمد گفتم که سارا بارداره گفت:الان که وقت ازدواج تو نیست.درسته که سارا هم سن و سال توست ولی این سن برای یه پسر زوده در حالیکه برای دختر سن نرمالیه…گفتم:الان من چه خاکی به سرم بریزم…محمد گفت:سقطش کنید…درسته که ۱۷ساله و تحصیل کرده و در آستانه ی گرفتن دیپلم بودم ولی باور کنید معنی سقط رو نمیدونستم..متعجب پرسیدم:سقط چیه؟محمد گفت:تو چطوری درس خوندی؟سال اول دبیرستان که خوندیم…یه مشت کوبیدم توی سینه اش و گفتم:من کی درس خوندم؟کی توی کلاس حاضر بودم که معنی کلمه ی به این سختی رو بدونم..محمد برام توضیح داد و گفت:غیر قانونیه ولی بعضی از دکترها این کار رو انجام میدند..گفتم:اون بعضی دکترهارو من از کجا پیدا کنم؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_چهل_چهار
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
بامامانم که قطع کردم به ابوالفضل زنگزدم گفتم کجارفتی؟گفت امدم شیربخرم چطور؟گفتم اونMکیه،انگارازسوالم جاخورده بودچندثانیه ای مکث کردگفت اون مخفف اسم دوستمه کاری نداری حتی صبرنکردجوابش بدم سریع قطع کرد..دلم مثل سیروسرکه میجوشیدحس خوبی به این ماجرا نداشتم..دوساعتی گذشت که ابوالفضل امدخونه،انقدر از دستش ناراحت بودم که تحویلش نگرفتم..غذاش کشید خورد بعدم تی وی روشن کرد..رفتم کنارش نشستم گفتم این کدوم دوستته که پیام عاشقانه برات فرستاده؟بعدش چرا اسمش مخفف سیوکردی..طلبکارانه گفت اسم دوستم محمد چندنفرم به این اسم سیوکردم برای اینکه قاطی نکنم به این اسم سیو کردم وازهمه ایناگذشته ماباهم خیلی شوخی داریم قرارنیست من برای هرپیامی که برام میادبه توجواب پس بدم تو وظیفه داری جواب بدی ولی من نه،مامردهستیم ممکنه توپیامهامون باهم شوخی کنیم درضمن دفعه اخرتم باشه میری سرگوشی من!!من که زن تونیستم
انقدرپرو بودکه یه چیزی هم بهش بدهکارشدم..دیدم اگراین بحث ادامه بدم ممکنه به جاهای خوبی ختم نشه بنابراین تصمیم گرفتم بیخیالش بشم همه چی فراموش کنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_چهل_چهار
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
مامان با اصرار منو راضی کرد تا برگردم خونه،زنگ زدم به بهنام و گفتم بیاددنبالم،.حدود ساعت دوازه شب بود که بهنام اومد،خیلی دیر کرد..پرسیدم:چرا دیر کردی؟گفت:خواب بودم…باور نکردم چون اصلا چهره اش به خوابالوده ها نمیخورد و سرحال و قبراق بود و چشماش برق میزد..سوار ماشین شدیم..سرم از درد داشت منفجر میشد.از اونجایی که شب قبلش خوب نخوابیده بود و همچنین وضعیت داداش به روح و روانم تاثیر گذاشته بود، سر درد عجیبی داشتم…به بهنام گفتم:توی ماشین مسکن داری؟گفت:داخل داشبورد هست..داشبورد. رو باز کردم و قرص رو برداشتم ،همون لحظه برگه های شارژ توجهمو جلب کرد،چقدر شارژ مصرف شده و مصرف نشده اونجا بود،.خط بهنام که اعتباری نبود پس شارژهارو برای کی خریده؟گفتم:بهنام…خط منو تو که دائمی هست،این همه شارژ رو برای کی خریدی؟جا خورد و گفت:نمیدونم…حتما مال دوستمه،،.آخه ماشین رو بهش داده بودم،.هم ماشین ازم میگیره و هم آشغالهاشو توی ماشین میریزه،.عجب ادمیه،گفتم:آخه چند تاش مصرف نشده است.گفت:فکر کنم دوست دختر داره و براش شارژ میگیره….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_چهل_چهار
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
مژگان متوجه شد که داشتم از سوراخ کلید نگاه میکردم با پاش محکم ضربه ای به پهلوم زد که از درد به خودم پیچیدم،رفت بیرون اتاق و یکم بعد با یه لیوان آب اومد پیشم و بلندم کرد و نشوندم کنار تخت خودشم نشست رو زمین بهم گفت اون مرد و دیدی با سر گفتم آره گفت اومده بود سراغ بابات میخواد اونو بکشه..از ترس هینی گفتم و رنگم پریدگفت اگه حرفی به کسی بزنی حتی به بابات دفعه بعد دیگه نمیتونم جلوشو بگیرم و میاد..بابات و میکشه بعد تو تنها میشی و منم نمیتونم نگهدارم مجبورم بدمت به یتیم خونه یتیم خونه رو برای اولین بار بود که میشنیدم اشکام سرازیر شده بود با چشای اشکی و بغض تو گلوم گفتم یتیم خونه کجاس گفت جایی که دخترای بد و میبرن و میندازنشون تو زیر زمین و بلند شد و رفت تا وقتی بابا بیاد همش رو تخت نشسته بودم و نگران بودم نکنه دوباره اون مرد برگرده زل زده بودم به در و التماس خدا میکردم که بابام و نکشن بابا اومد ولی من انقد ترسیده بودم و تو شوک بودم که نتونستم شام بخورم و خوابیدم اون شب تا صبح کابوس دیدم و تب کردم بابام که متوجه تبم شده بود بیدارم کرد و بهم تب بر داد اما تبم قطع نشدو یه هفته همونطور مریض شدم و تو تخت بودم سنم اندازه ای نبود که تاب همچین فشارهای عصبی رو بیارم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد