#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_شش
سلام اسمم لیلاست...
حین خوردن گفتم فرداشب عروسی دختر خالت دعوتیم میای که انشالله؟گفت اره مامان بهم زنگ زد، فردا زودتر مطبو تعطیل میکنم..گفتم من ظهر نوبت آرایشگاه دارم، نهار نمیرسم درست کنم مثه همیشه بیرون بخور..اونم سری تکون داد و چیزی نگفت..بعد خوردن شام، آرمین به ظاهر داشت تلوزیون میدید اما سرش تو گوشی بود..خیلی دلم میخواست بدونم با کی حرف میزنه اما نمیشد برم بالا سرش چون تیز بود و میفهمید،چایی رو گذاشتم جلوش و گفتم بفرما.حتی سرشم بلند نکرد، به گمونم اصلا نشنید من حرف زدم..اونقد غرق بود که متوجه نشد، منم با داد گفتم آرمییین..اونم دو متر از جاش پرید و گفت ااا چته تو چرا داد میزنی ترسیدم..گفتم خیلی صدات زدم ولی جواب ندادی..گفت خب دارم با همکارام حرف میزنم ای بابا..گفتم خوبه این همکارات هستن که هر چیزی شد اونا رو بهانه کنی.. خدا خیرشون بده!با تعجب گفت چی میگی تو به همه چیز شک داری، خب کار دارم..بعدم گوشیشو پرت کرد رو مبل کناری و گفت بیا اصن دست بهش نمیزنم خوبه؟با بیخیالی شونه هامو بالا انداختم و گفتم مهم نیست شما به کارات برس.. بلند شدم برم که دستمو کشید و گفت انقد حساس نباش خانم خوشگله.. من جز تو کسی رو نمیبینم..به حرفش حس خوبی نداشتم چون میدونستم دروغ میگه ، اما چکار میکردم چاره ای نداشتم جز اینکه باور کنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_سی_شش
سلام اسمم لیلاست...
یک هفته ای به زایمانم مونده بودکه مامانم خیلی بی سرصدابرام سیسمونی اوردهمه چی خریدبود..ولی بخاطرفوت پدرشوهرم مامراسم سیسمونی دیدن روبرگزارنکردیم سیسمونی پسرمم مثل عروسی مادرش توی سکوت برگزارشد..هفته بعدکه میخواستم برم برای زایمان رامین مرخصی گرفت بامادرم رفتیم منوبستری کردن وبعدازسه ساعت من توی بخش بودم که یه فرشته کوچولو رودادن بغلم گفتن این پسرته باورم نمیشدخیلی خوشگل وبامزه بودازقبل بارامین اسمش روانتخاب کرده بودیم قراربوداسمش روبذاریم رایان،وقتی ترخیص شدم مادرم خیلی گفت بریم خونه خودمون ولی قبول نکردم..نمیخواستم رامین روبامهساتنهابذارم تازه داشت رابطه امون خوب میشد..وقتی امدم خونه هیچ کس منتظرمون نبودالبته مادرشوهرم شرایط روحی خوبی نداشت ازمهساهم که توقع چیزی نداشتم همین که کاری به کارم نداشته باشه ازش ممنون میشدم
همون شب مادررامین امددیدنم دلش خیلی شکسته بودپسرم روبغل کردبوسیدتبریک گفت:دو روز از زایمانم گذشته بودکه مهساتازه بامادرشوهرم امدن دیدن بچه..رامین مامانمم بودن مهساپسرم روبغل کردشروع کردگریه کردن ((البته من میگم اشک تمساح ریختن برای خودشیرینی کردن))که جای عموش وبابابزرگش خالی کاش بودن بغلش میکردن باگریه مهسامادرشوهرمم زدزیرگریه مثلا امده بودسربزنه!!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_سی_شش
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
مادرم زود گفت نه آقا این چه حرفیه من کلا دو سه روزه سرم درد میکنه و با هیچ کس نمیتونم گرم صحبت کنم نمیدونم این سردرد چیه که بد به سراغم اومده..دو روز بعد بود که داشتیم ناهار می خوردیم یکی خیلی محکم می کوبید به در خونمون داداشام از جاشون بلند شدن و گفتن این کیه که سر ظهری اینطوری داره در میزنه داداش بزرگم گفت هیچ کس دم درنمیاد خودم میرم ببینم کیه..دلشوره گرفته بودم می دونستم که پشت در کیه وقتی داداشم رفت پشت در پنج دقیقه گذشته بود که صدای دعوای وحشتناکی از کوچه اومد آقاجونم و داداشام فوری دویدن تو کوچه مادرم به سر و صورتش میزد و میگفت یا خدا این چه بی آبرویی بود ما که تا حالا با کسی دعوا نکرده بودیم..الان همسایه ها در موردمون چه فکری میکنن رنگم پریده بود و زیر لب فقط صلوات می فرستادم که اتفاق بدی نیفته دعوا بالا گرفته بود و حشمت از پشت در داد میزد من پروین می خوام من پروین و می خوام.. آقام به شدت عصبی شده بود و داد میزد تو غلط می کنی.. اسم دختر منو از کجا میدونیحشمت گفت برین از خود دخترتون بپرسید اونم منو دوست داره شما نمیتونید مانع ازدواج من و پروین بشین هر طور که شده من باید با پروین ازدواج کنم آقام که دید داره تو کوچه با صدای بلند داد می زنه و تقریباً نصف همسایه ها اومدن بیرون و دارن تماشا میکنن حشمت و کشید تو و در رو بست..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_سی_شش
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم..
سه ماه تمام روی تخت بیمارستان بودم…هیچ تمایلی نداشتم، خودمو توی آینه نگاه کنم.دلهره داشتم و میترسیدم چیزی ببینم که اون یک درصد روحیه ام از بین بره…افرادی که توی بیمارستان رفت و امد میکردند با دیدن من صدبار خداروشکر میکردند.از این ترحم و نگاهها بیزار بودم..بعد از سه ماه و دهها جراحی بالاخره یه روز خودمو توی آینه دیدم..اون روز اینقدر زجه زدم و گریه کردم که پرستارا مجبور شدند بهم مسکن بزنند تا بخوابم…بعدها مامان میگفت:بقدری بی قراری میکردی که مجبور میشدند هفته ها تورو بیهوش نگهدارند…شهروز دستگیر شده بود و منتظر بودند تا من حالم بهتر بشه و توی دادگاهیش شرکت کنم..بالاخره با حضور من دادگاه تشکیل جلسه داد..کی رو تا به حال دیدید که به دادگاهی قاتلش بره؟؟من رفتم تا قاتل روح و جسممو دادگاهی کنند..اون روز با دیدن شهروز دوباره حالم بد شد و بطرفش حمله کردم ،،.بقدری عصبی بودم که دلم میخواست با دستهام خفه کنم تا بمیره اما مانعم شدند و مامان محکم منو نگهداشت………..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_سی_شش
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
مادرشوهرم با خوشحالی یه ذکری زیرلب خوند و فوری از گوشهی اتاق چادرم رو برداشت و رو سرم انداخت.از اینکه یهویی مهربون شده بود با تعجب گفتم؛ خانوم، کجا؟مگه نشنیدی؟ حاملهای، باید بریم مرکز بهداشت تا اونجا معاینهات کنند،با خجالت سرم رو انداختم پایین و راهی شدیم.دردم رو فراموش کرده بودم و از اینکه حامله بودم و از حرف و حدیثها خلاص شده بودم خوشحال بودم و تو خیالاتم بچهام رو تصور میکردم...اونجا که رسیدیم در مورد عادت ماهانه سوالاتی ازم پرسیدند،خانوم بغل دستم نشسته بود از خجالت سرخ و سفید میشدم و جواب میدادم..اونجا بود که فهمیدم اصلا خیلی وقته از عادت ماهانهام میگذره و من از بس سرگرم کارهای خونه بودم که کلا خودم رو فراموش کرده بودم.خانوم فوری به حسین خبر داد حال خوشی نداشتم،بازم کارهای خونه رو دوش من بود..انگاری بچهی تو شکمم هم نتونست دل این خانواده رو به رحم بیاره که دست از سر من بردارند..سعیده همش درس رو بهونه میکرد و دست به سیاه و سفید نمیزد و بعد اینکه کارهای خونه تموم میشد سریع میرفت و خواهر من نیمتاج رو صدا میکرد تا با همدیگه بازی کنند.دو ماهی از بارداریم میگذشت،دلم برای حسین تنگ شده بود و دوست داشتم کنارم باشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_سی_شش
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
دیگه تحمل فیلم بازی کردنش رونداشتم گفتم این بازی کثیف تاکی میخوای ادامه بدی
چرادروغ میگی توکه باپروین پدرمادرت رفتی شمال چه اصراری داری پنهانش کنی
فکرنمیکردهمه چی روبدونم به من من افتادگفت به اجبارپدرومادرم رفتیم اگربهت راستش نگفتم بخاطراین بودکه فکربدنکتی
گفتم اخی چقدرتوبه فکرمنی ولی بدون دیگه دستت برای من روشده حتی حاملگی پروینم میدونم البته خب زن شوهریت خیلی جای تعجب نداره مبارکه فقط میخوام بدونم چرامن روبازی دادی بهم دروغ گفتی توکه کنارپروین داری زندگیت رومیکنی..چرا منو سرکار گذاشتی،رضا که دید دیگه نمیتونه چیزی رو حاشا کنه گفت خیلی وقته میخوام باهات حرف بزنم بهت بگم بیا دوستانه این رابطه رو تموم کنیم اما میترسیدم ناراحت بشی دنبال یه راه حل بودم من تو هیچ اینده ای باهم نداریم هرکس بایدبره دنبال سرنوشت خودش..گفتم اینده من به نظرت بااین بلاهای که سرم اوردی چیه غیرازبدبختی,گفت چرابدبختی بایکی باش که شرایطت رودرک کنه من دارم پدرمیشم بایدحواسم بیشتربه زندگیم باشه..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_سی_شش
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
شروع کردم التماس کردن گفتم مرتضی توالان داماداین خونه ای منم خواهرزنتم
پریدوسط حرفم گفت خواهرزن ناتنی دیگه،گفتم هرچی، اصلاتوچراامدی دنبالم؟گفت وقتی فهمیدم بابات میخوادبیادگفتم توبمون من میرم الانم اگردخترخوبی باشی کاریت ندارم،گفتم باشه دست دردنکنه بروبیرون منم لباسم عوض میکنم میام باهم بریم..گفت ااا ازم خجالت میکشی!!من غریبه ام اما اقانیمامحرمه باشنیدن اسم نیماخشکم زدولی نبایدخودم میباختم گفتم،نیماکیه؟گفت اهان دیوارحاشابلنده ولی کورخوندی انقدرازت مدرک دارم که نمیتونی بزنی زیرش..فکرکردم داره یه دستی میزنه ولی گوشیش اوردنزدیک صورتم گفت خب نگاه کن یعنی این تونیستی؟لعنت به مرتضی بیاد ازم کنار نیما عکس داشت..گفتم خب که چی میخوایم باهم ازدواج کنیم..گفت توغلط کردی مگه من میذارم توباید صبرکنی من مهساروطلاق بدم،مرتضی واقعا دیوانه شده بود گفتم فکرکردی مهساروطلاق بدی من زنت میشم!؟گفت مجبورت میکنم توبایدزن من بشی واون پسرشهری روفراموش کنی....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_سی_شش
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
ته دلم خوشحال شدم اما به روی خودم نیاوردم و گفتم باشه.... فکر کنم تو بیای دنبالم بهتره چون شما ته کوچه هستید.گفت: باشه،اگه زود بیدار شدم من میام ولی اگه دیر کردم حتما تو بیا که خواب نمونم..چشمی گفتم و این شد که بالاخره یه دوست و هم صحبت پیدا کردم،کلاسهامون یکی نبود اما همین که زنگ تفریح تنها نمیشدم از ته دل خوشحالاون روز وقتی زنگ خورد ، مثل همیشه سریع وسایلمو جمع کردم و رفتم سمت کلاس زهرا .جلوی در کلاس ایستادم تا بیاد بیرون...زهرا منو دید و گفت ببین مهين ،بيا داخل و این کاردستیهای منو بردار، کیفم خیلی سنگینه..با خوشحالی رفتم و بهش کمک کردم و از مدرسه اومدیم بیرون..راستی امیرحسین پنج سال از من بزرگتر بود و سرکار میرفت آخه مثل من پدر نداشت و مجبور بود کار کنه هر چندمادرش هم شاغل بود.امیرحسین همیشه ساعت تعطیلی مدرسه به بهانه ناهار از محل کارش خارج میشد و میومد بین مسیر و چند دقیقه ایی همدیگر رو میدیدیم و حرف میزدیم.اون روز هم اومد و تا منو همراه زهرا دید کنار دیوار ایستاد تا مثلا دوستم متوجه نشه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_سی_شش
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
چهارشنبه با تمام مخالفتهای بابا حاضر شدم و رفتم سمت خونه ی یکی از دوستام که گواهینامه داشت وقرار بود ماشین باباشو بیاره…محمد و دوست دخترش و سارا هم رسیدند و سوار شدیم…حالا سارا چطوری خانواده اشو راضی کرده بود بماند چون بدآموزی داره،سه ماشینه حرکت کردیم.راننده ی هر سه گواهینامه داشتند و بزرگتر از ما بودند.توی مسیر هم سیگار کشیدیم و هم موادی که داخل سیگار بود.من میدونستم و عادت داشتم اما فکر میکردم سارا اهلش نیست و نمیدونه مواد داره…وقتی دوستم که رانندگی میکرد پاکت سیگار رو در اورد و تعارف زد اول از همه دوست دختر محمد برداشت و یکی هم به سارا داد .متعجب نگاه میکردم که محمد گفت:نترس سیگاره…درحالیکه چشم و ابرومو بالا و پایین میکردم گفتم:اتفاقا از همون سیگار بودنش میترسم،همه چی از همون شروع میشه،مگه یادت رفته منم توی اون باغ سیگار کشیدم و راه افتادم،سارا گفت:منم میکشم آخه دوست دارم مثل شما باشم….اینجا بود که اول بدبختی های من شروع شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_سی_شش
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
ده روز مونده بودبه عروسیم جهیزیه ام روچیدم البته جانداشتم بیشتروسایلم باکارتون گذاشتم انباری مادرشوهرم که دراینده رفتیم خونه ی خودمون بازشون کنم..بیشتروسایل موردنیازم ازکارتون دراوردم..بعدازچیدن جهیزیه نوبت خرید عروسی شدباخواهرومادرابوالفضل میرفتیم خرید،اما چه خریدی چون نظرمن اصلا براشون مهم نبود هرچیزی که خودشون میپسندیدن روبه زورتنم میکردن میگفتن همین خوبه بخر..تو بقیه مواردم اوضاع همین بودحتی برای انتخاب لباس عروس اوناانتخاب کردن..خیلی حرص میخوردم ولی صدام درنمیومدچون میدونستم ابوالفضل به حرف خواهرومادرش به خانواده خودمم اگرمیگفتم ازم دفاع نمیکردن میگفتن مگه تاحالانپوشیدی یانخریدی که میخوای ابرو ریزی کنی..خلاصه باتمام این سختیها مراسم عروسیمون برگزارشد..شب عروسی خاله ابوالفضل دم گوشم گفت مارسم داریم باید دستمال عروس بدیم به مادرشوهر ازش کادو بگیریم البته بگم مامان خودم از اونا بدتر بودمدام میگفت یادت نره باید نگهشداری بدیش به خانواده ابوالفضل،شب عروسیمم بااسترس اعصاب خوردی این مورد گذشت تامراسم تموم شد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_سی_شش
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
بهنام گفت:وااا،.الهام.،چرا اینجوری میکنی؟؟؟اول و اخر که باید بهش پول بدیم ،،الان اینو دادم تا انگیزه اش بیشتر بشه و بهتر از بچمون نگهداری کنه،عصبی گفتم:داره بابتش پول میگیره…من دوست خودمو بهتر از تو میشناسم،بهتره کمتر بهش توجه کنی،به اندازه کافی من بهش رسیدگی میکنم…بهنام حرفی نزد و پاشو گذاشت روی گاز و با سرعت زیاد رسیدیم خونه..تا وارد خونه شدیم بهنام به حالت قهر رفت اتاق خواب و دیگه محلم نداد..انگار هر چی بیشتر گیر میدادم حساس تر میشد….سرم داشت منفجر میشد،با خودم گفتم:الان با اون کادو و رفتاربهنام ،پریسا پیش خودش چی فکر میکنه؟؟شاید شوهرم بهنام هیچ منظوری نداره؟؟؟اما پریسا چی؟؟حتما هدف و منظور داره وگرنه چرا باید به بهنام پیام میداد؟از پریسا زیاد ناراحت نبودم چون اون که خبر نداشت بهنام براش کادو طلا میبره،، پس پریسا بیگناه بود..چند ماه گذشت و قرار شد با پریسا برای سلامت و تعیین جنسیت بچه بریم سونوگرافی..اون لحظات بقدری به بچه حس داشتم که همش فکر میکردم توی شکم خودمه و من قراره سونو گرافی بشم…رفتیم دکتر و سونوگرافی انجام شد و دکتر گفت:همه چی عالیییه و بچه دختره،…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_سی_شش
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
فردا صبح بیدار شدم صداهایی از پایین می اومد،پرده رو کنار زدم کامیون بزرگ دم در وایساده بود و داشتن اثاث خالی میکردن..فهمیدم طبقه پایین هست و از خوشحالی میخواستم بال در بیارم رفتم تو پذیرایی مژگان خواب بود و ترسیدم برم دم در..برگشتم تو خونه نگاه به آشپزخونه کردم گشنه ام بود اما مجبوری برگشتم تو اتاق منتظر شدم تا مژگان بیدار شد و چای دم کرد و صبحونه خورد رفتم دم در آشپزخونه مژگان محل نداد بهم و تو همین وقت تلفن خونه زنگ خورد مژگان رفت گوشی رو برداشت و گرم صحبت شد یکم منتظر شدم اما همچنان داشت حرف میزد برا خودم چایی ریختم و یکم قند ریختم توشو و نشستم پای سفره مژگان میز و صندلی رو جمع کرده بود و فرش پهن کرده بود نون پنیر میخوردم و تو عالم خودم بودم و چایی رو برداشتم که بخورم
یهو با صدای مژگان ترسیدم و چای ریخت رو فرش مژگان بشدت سرخ شد و داد زد سرم که چه غلطی کردی دختره بیشعور از ترس بلند شدم و گوشه آشپزخونه تو خودم جمع شدم که مژگان اومد جلوتر و فحشهای رکیک بهم داد که تا اون روز نشنیده بودم قیافه اش برای یه بچه همسن من خیلی وحشتناک جلوه کرد و خودمو خیس کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد