eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم... پدرم درحق ماخیلی ظلم کرده بودولی برای بچه های زن دومش سنگ تمام گذاشته بود..حتی وقتی من میرفتم اونجانمیپرسیدحالت چطوره ازکجامیای یاکارت چیه انگاراصلاوجودخارجی نداشتیم براش،،از پیش نسرین که رفتم راهیه روستا و درمانگاه شدم وقتی رسیدم یکی از اهالی روستا که اکثرا تو خونش مهمونی میگرفت وگاهی من ودکتر رو هم دعوت میکرد امد سراغم گفت شب مهمون دارم بیاخونه ما دکتراون شب نبودولی من ازروی تنهای قبول کردم گفتم باشه میام.لباسهام روعوض کردم اماده رفتن شدم که صدای درامدوقتی در روبازکردم یکی از دوستام بیخبر از شهر امده بود پیشم..تعارفش کردم امدتوازقیافه اش میشد فهمیدحالش خوب نیست..گفت حمید لباس پوشیدی جای میری،،گفتم اره دارم میرم مهمونی توام بیا بامن بریم،صاحبخونه ادم مهمون نوازیه..دوستم گفت حوصله جای شلوغ روندارم باپدرم دعوام شده ازخونه زدم بیرون امشب بیخیالشو جای نرو،گفتم باشه بشین تامن بساط شام رو ردیف کنم...لباسهام روعوض کردم مشغول املت درست کردن شدم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی دوست نداشتم ازخانواده عمادکسی روببینم وپیغام فرستادم حق نداره کسی بیاد...ولی مادروجاری بزرگم خواهرشوهرم امدن وبجای تسلیت جلوی همه شروع کردن بهم بی احترامی کردن ومیگفتن سهل انگاری من باعث مرگ نوه اشون شده..نجمه خواهرم اون زمان دوماهه بارداربودوحالش خوب نبودولی وقتی دیدخانواده ی عمادحرمت هبچی رونگه نمیدارن بیرونشون کرد..اون لحظه فقط به مرگ عمادراضی بودم دوستداشتم بادستام خفه اش کنم اون روقاتل بچه ام میدونستم..روز خاکسپاریش با خانواده ی عماد اصلا حرف نزدم همشون من رو مقصر مرگ‌ فهام میدونستن وجاری بزرگم میگفت حیف اون پسرکه همچین مادری داشته...تمام حرفهاش ازحسادت بود و گرنه اون چشم دیدن پسر من رو نداشت.. عماد خیلی خوب بلد بود نقش بازی کنه و سرخاک پسرم انقدرخودش رو میزد که همه فکر میکردن یه پدرنمونه بود که الان ازمرگ پسرش داره میسوزه وتمام مدت زینب کنار عماد بود..بهش اب میداد سعی میکرد ارومش کنه..دیگه تحمل اون خانواده رونداشتم وچندروزبعدازمرگ فهام داداشم گفت دیگه نمیذارم برگردی وبایدطلاق بگیری...... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... یه مسیرکوتاهی که رفتیم پلیس راه ماشین رومتوقف کردبه رامین گفت چرا به خانمتون نگفتید خطرناکه بچه روروی پاش نشونده وجلونشسته بااین حرف پلیس مهساازاینه یه نگاه به من کردخندید..بخاطر ارین که جلونشسته بود ما رو جریمه کردن این تازه اول سفربودوقتی رسیدیم خونه خواهرشوهریه کم که استراحت کردیم من به رامین گفتم بریم کناردریامهتاب خواهرشوهرم گفت رامین هروقت میادصبح زودمیره مهساگفت بهترین وقته من عاشق اینم که موقع طلوع خورشیدکناردریاباشم وقدم بزنم بعدبه رامین گفت فرداصبح زودبریم الان خوب نیست ازپروی این بشرواقعادیگه کم اورده بودم فرداصبح متوجه بیدارشدن مهساشدم ازقصدیه کم سرصدامیکردکه رامین بیدارکنه پسرکوچیکه خواهرشوهرم۷سالش بودکه بیدارشدمهساگفت حسین میای باهم بریم کناردریاطفلک سرش روتکون دادگفت بریم همون موقع رامین بیدارشدگفت خطرناکه تنهابریدبذارمنم میام لباس پوشیدکه سه تایی برن فکرمیکردن من خوابیدم رفتن دم درکه من سریع بلندشدم حاضرشده فاصله خونه خواهرشوهرم تادریاکلاپنج دقیقه بودتابرسن وسط کوچه من رامین روصداکردم گفتم منم میام مهسابایه لحن بدی گفت وابیدارشدی توکه خواب بودی تودلم گفتم کورخوندی دیگه میدون برات بازنمیذارم که هرکاری دوستداری انجام بدی ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... خلاصه قرار شد حشمت  با مادرش بیاد خواستگاری البته خواستگاری که چه عرض کنم بیشتر شبیه به عزای من بود تا خواستگاریم...مادرم هیچ کاری انجام نداد من خودم پا شدم همه جا رو تمیز کردم بی بی میگفت دخترم خودتو بدبخت نکن آخر عاقبت نداری... ‌اونقدر تکرار کرد تاآخر سر من عصبانی شدم و گفتم انقدر میگی تا آخر سر واقعا بدبخت بشم.. چون پول نداره چون بچه روستاست من بدبخت میشم بس کنید دیگه..بی بی رو هم ساکت کردم خلاصه روز خواستگاری رسید مادرم از صبح سردرد روبهانه کرده بود و رفته بود نشسته بود تو اتاق.. ‌چون نتیجه ی خواستگاری معلوم بود همون بار اول مادرش باحشمت اومد  پدرم تو خونه نشسته بود تا با خواستگار صحبت کن من تو اتاق بودم مادرم رو با هزار التماس بی بی آورد تو خونه لباس نویی نپوشیده بود می گفت بدبختی دخترم که لباس نو پوشیدن نداره..خلاصه در زده شد هیچکس تمایلی به بازکردن در نداشت..دوست داشتم خودم برم و زودتر درو باز کنم ولی بعد از پنج دقیقه که در میزدن آخرسر آقام رفت و در رو باز کرد بدون هیچ سلام و احوالپرسی اومدن داخل خونه‌گوشمو چسبونده بودم  به در تا بفهمم چی میگن ..فکر کنم ده دقیقه ی اول هیچ حرفی زده نشد و فقط همه در و دیوار رو نگاه می کردن..تا اینکه بعد از ده  دقیقه مادر حشمت گفت نیومدیم اینجا که چشم و ابروی همدیگر رو تماشا کنیم اومدیم دوتا جوان و به هم نزدیکتر بکنیم تا به هم محرم  بشن و خدای نکرده کار گناهی انجام ندن... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم... ماهها میگذشت و خاطره روز به روز بزرگتر میشد..وقتی دخترم به روی منو باباش میخندید یکم دلگرم میشدم،خاطره اولین نوه بود و دختر شیرینی بود واسه همین، همه‌ی اقوام حسین دوستش داشتندهمه توی یه کوچه و دیوار به دیوار بودند خاطره بیشتر وقتها پیش اونا بود و منم از بس تو خونه کار داشتم که وقتی براش نداشتم و بیشتر وقتها فقط موقع شیر خوردن و خواب می‌اومد پیشم.یه روز داشتم تو حیاط رخت و لباسهای حسین رو میشستم و خاطره هم که تازه راه افتاده بود تو حیاط و کنار من بازی میکرد.حین شستن لباسها چندتا پسته از جیبش پیدا کردم و برای اینکه خاطره سرش گرم شه و بهونه نگیره دادم بهش تا بعدا براش بشکونم که بخوره..مشغول کارم بودم که یهویی با داد و بیداد و توپ و تشرهای خانوم به خودم اومدم،با فریاد اومد پیشم و گفت؛ آره پسته‌هارو خوردین و تهش رو دادی به بچه؟ این کارها چیه..آسمون به زمین میومد اگه از اون چندتا هم به ما میدادین؟بعد الکی بغض کرد و ادامه داد، آره بخورید مادر چیه که پسته بخوره؟شوکه شده بودم،هر چقدر قسم خوردم که خانوم، والا تو پادگان به حسین دادند و فقط چندتایی تو جیبش پیدا کردم، باور نکرد که نکرد و به حالت قهر رفت تو اتاق.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. من جای رونداشتم مجبوربودم برای موندن تواین شهربه یکی اعتمادکنم..پسره پشت فرمون نشست به دختری که همراهش بودگفت سمیه توبروپشت بذاراین جلو بشینه بعدگفت راستی اسمت چیه گفتم الهام گفت خوشبختم الهام خانم بفرمایید،وقتی حرکت کردیم سمیه بازبان کردی یه چیزی به پسره گفت که متوجه نشدم فقط فهمیدم اسمش غلام..غلام گفت اون بامن تو دخالت نکن،حس خوبی به غلام نداشتم ازپارک که دورشدیم گفتم من دیگه مزاحمتون نمیشم هرجانگهدارید پیاده میشم..غلام گفت مراحمی این چه حرفیه مگه نمیگی ازخونه فرارکردی گفتم اره گفت خب جای روداری برای موندن بگو برسونمت گفتم من تواین شهرغریبم..یهو سرعتش کم کردگفت یعنی ازیه شهردیگه امدی باسرگفتم اره،گفت من وجدانم قبول نمیکنه این موقع شب تنهاتوخیابون ولت کنم برم امااگرخودت بخوای من حرفی ندارم..فقط بدون شبها امنیت نداری ارازل اوباش زیاده ممکنه هربلای سرت بیارن،تو دوراهی بدی مونده بودم به ناچار تصمیم گرفتم باهاشون برم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. اون روزگذشت فرداش مرتضی آمد جلوی دانشگاه محلش ندادم بهم نزدیک شد گفت نمیخوام بخورمت که چرا مثل بچه ها رفتار میکنی..گفتم برای چی آمدی اینجا؟! من حرفی باهات ندارم انگار تنت میخواره پیامهات به بابام افسانه وزنت نشون بدم گفت نشون بده میگم دوست دارم.از این همه بی تفاوتی نترسیش شوکه شدم البته این در حالی بود که سری قبل با التماس میخواست نظرم رو عوض کنه گفتم باشه،سری قبل با التماس میخواست نظرم رو عوض کنه گفتم باشه خودت خواستی،،گفت بله خودم میخوام همین امروز برگردروستا به بابات بگو نه اصلا ولش کن بیا بریم خونه ی ما به مهسابگو،نمیدونستم چی باید جوابش بدم سکوت کردم..وقتی دید ساکت شدم گفت راستی صبر کن به امانتی دستم داری الان میرم برات میارم..رفت سمت ماشینش بعد از چند دقیقه با کیفم برگشت از عصبانیت تمام بدنم میلرزید،گفتم خیلی عوضی گفت گوشیتم توش فقط ببخشید مجبور شدم حافظش کامل پاک کنم اینم از مدرکت حالا با چی میخوای تهدیدم کنی.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم یک ساعتی گذشت و زنگ خونه روزدند..مامان در رو باز کرد و بعدش منو صدا زد و گفت: مهین!!.بیا دوستت زهرا است...فهمیدم که امیرحسین فرستاده..زود رفتم جلوی در و گفتم: سلام،بیا..زهرا گفت میخواهم برم خرید..میشهتو هم بیایی آخه تنهام.،گفتم از مامان اجازه بگیرم اگه اجازه داد حتما میام.مامان که حرفهامونو شنید گفت باشه برو.،ولی زود بیا.،با خوشحالی چشمی گفتم و سریع حاضر شدم..از خونه که خارج شدم زهرا گفت: امیر حسین سر کوچه است..من میرم خونمون چون کار دارم..زود گفتم یعنی من با امیرحسین تنهایی برم بیرون؟زهرا شونه هاشو بالا انداخت و گفت من نمیدونم خدا حافظ..سریع خودمو سرکوچه رسوندم تا کسی منو نبینه.،امیر حسین تا منو دیدلبخندی زد و گفت: بخدا داشتم سکته میکردم..چرا تلفن رو جواب نمیدی؟چی شد؟مامانت چی گفت؟در حال حرکت بسمت پارک همه چی رو براش تعریف کردم و امیرحسین قول داد هر طوری شده بیاد خواستگاری.،الحق که روی حرفش ایستاد و به دو هفته نکشیده همراه مادر و دو تا خاله هاش و دو تا دایی هاش برای خواستگاری اومدند خونمون.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم گفتم:من چرا خجالت بکشم…مگه من پررو بازی در اوردم…گفت:منظورم اینکه به خانواده ات و خودت توهین کرد و ابرومونو برده ،اونوقت تو میخواهی بری خواستگاری…مگه اون به تو میخوره؟من دختری رو برات پیدا میکنم که حداقل همقد من باشه،.خوشگل و سفید رو ،نه مثل سارا سبزه….نه اخلاق داره و نه لطافت،.اصلا و ابدا..دیگه اسمشو نیار…گفتم:ولی من باید باهاش ازدواج کنم…مامان با اخم زل زد به چشمهام و گفت:باید؟خجالت بکش.بلند شو از جلوی چشمهام دور شو،.آسمون به زمین بیاد و زمین به آسمون،من خواستگاری اون دختر نمیرم..گفتم:آخه چرا؟من دوستش دارم..گفت:تو غلط میکنی.تو بی جا میکنی..بزار به داداشت بگم.از بابات که حساب نمیبری ولی داداشت حریفت میشه…وقتی دیدم کار به جاهای باریک میکشه ،با گفتن یه اه بلند رفتم توی اتاقم و در رو محکم کوبیدم..صدای مامان رو شنیدم که گفت:بابات حق داره،،،من به تو رو دادم و پرروت کردم…نتیجه اش هم بی احترامی به منه…… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. یادمه توماه هفتم بودم ابوالفضل تازه ازسفربرگشته بودهمون روزم ابگرمکن مادرش خراب شده بودرفت بالاکه اونو درست کنه وگوشیش پایین جامونده بود..خونه ی ماخیلی خوب انتن نمیدادبخاطرهمین مجبوربودیم گوشیهامون بذاریم کنارپنجره سرگرم غذادرست کردن بودم که دیدم چندبارصدای پیامک گوشی ابوالفضل امد اولش خیلی توجه نکردم ولی وقتی تعدادپیامکهازیادشدرفتم ببینم کیه داره پشت سرهم پیام میده..روی صفحه اسمMافتاده بود بدون هیچ حرف اضافه ای،خواستم پیام بازکنم دیدم برای گوشیش رمزگذاشته..خواستم گوشی بذارم سرجاش که بازپیام امداندفعه متن پیام روصفحه معلوم شد..نوشته بود لطفا زود بیامن بهت عادت کردم!!!خشکم زداین کی بودکه این پیام برای ابوالفضل فرستاده بودمطمئنن یه مردهمچین پیامی رو نمیفرسته..منتظر ابوالفضل موندم تا بیاد راجع به این ماجراتوضیح بده...تقریبانیم ساعتی گذشته بودکه مامانم زنگزدداشتم بامامانم حرف میزدم که ابوالفضل امدپایین گوشی کبف پولش برداشت سریع رفت حتی فرصت نشدازش بپرسم کجا... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ خواهرم بود که با گریه گفت:الی بدبخت شدیم.داداش تصادف کرده..جیغ کشیدم:چی؟چطوری؟؟کدوم بیمارستان؟گفتم:فلان بیمارستان….مامان و بابا اونجا هستند،نمیدونم وضعیتش چطوریه؟گفتم:چند بار به بابا گفتم موتور براش نخر.خطرناکه..نمیدونم چطوری خودمو رسوندم بیمارستان و از شدت گریه های مامان و بابا متوجه شدم که حال داداش عزیرم اصلا خوب نیست،داداش یکی یه دونه ام.داداشی که تنها پشت و پناه ما خواهرا بود..داغون شدم…یادمه ساعت ده شب بود که بهنام زنگ زد..همین که ساعت گوشی رو دیدم تعجب کردم که تا این وقت شب بهنام کجا بوده که اصلا باهام تماس نگرفته؟؟یعنی متوجه ی غیبتم توی خونه نشده بود،؟جواب موبایل رو دادم و به بهنام گفتم:داداشم تصادف کرده…در کمال تعجب حس کردم زیاد ناراحت نشد و گفت:بیچاره پسر….بیام دنبالت برگردی خونه؟گفتم:نه،.شام خوردی؟گفت:مهم نیست.یه چیزی میخورم…گفتم:فعلا خداحافظ…تلفن رو قطع کردم و رفتم پیش دکتر و حال داداش رو پرسیدم…دکتر گفت:براش دعا کنید…نگران برگشتم پیش مامان و بابا..مامان گفت:تو بروخونه،گفتم:نه نمیتونم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک دلم میخواست گریه کنم و داد بزنم سرش که چرا دروغ میگی اما همیشه لال میشدم جلوی این زن در و بست و برگشت سمت خونه که نگاهش به من افتادگفت هان چیه خودت کمی باید توله یکی دیگه رو هم بیارم اینجا با دست منو پس زد و رفت تو آشپزخونه فرداش من وسایلمو برداشتم که برم پایین مژگان در و قفل کرد و گفت جایی نمیری برو تو اتاقت اشکم دراومدمژگان داد زد سرم که سر خود نیستی که خونه هر کی از راه رسید بری،برگشتم تو اتاقم مژگان یه ساعت بعد اومد در اتاقم و بست این کارش باعث ترسم شد و رفتم اروم در و باز کردم دیدم داره با تلفن حرف میزنه و همش التماس یکی رو میکنه خیالم که راحت شد جایی نرفته برگشتم آروم تو اتاق یکم بعد که گذشت صدای زنگ در اومد.لای در و باز کردم مژگان بقدری استرس داشت که متوجه من لای در نشد آروم کنار در و باز کرد و یه کیسه که تو مشتش پیچیده بود و دراز کرد بیرون که یکی در و هل داد و مژگان محکم خورد زمین ترسیدم و زود در و بستم اما از سوراخ کلید نگاه کردم دیدم یه مرد بلند قد که یه کاپشن مشکی پوشیده بود اومد تو و نگاهی به دور و بر خونه کرد و مژگان التماسش کرد و به زور گوشه کاپشنش و کشید و بیرونش کرد در و بست و نشست پشت در ترسیده بودم دستام داشت میلرزید وقتی مژگان اون مرد و بیرون انداخت نفس راحتی کشیدم که یهو مژگان در و باز کرد و خوردم زمین.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈