#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_چهل
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
از همون فاصله ی دور نگاه نوید رو روی خودم احساس میکردم که فقط به من زل زده بود و ششدانگ حواسشو داده بود به من….یک ساعتی که گذشت نوید طاقت نیاورد و اومد دست منو گفت و با لبخند گفت:دلم برای پاییزم تنگ شده…..همه باهم خندیدند و گفتند:ای بابا….زن ذلیل………دختر دایی با لبخند رو به من گفت:پاییز …!!!شمارتو بهم میدی؟؟؟میخواهم در تماس باشیم……..قبل از اینکه بخواهم شماره امو بدم نوید زود گفت:من شماره اتو دارم ،،خودم به پاییز میدم تا باهات تماس بگیره…..اینو گفت و بعدش دستمو کشید و رفتیم سرجای اولمون نشستیم…..وقتی نشستیم نوید شروع کرد به سین جیم کردنم که چی گفتید و چی شنیدید؟؟؟همه رو باید دونه دونه توضیح میدادم….حسابی ازدستش کلافه شده بودم که مادرشوهرم دعوت کرد سر میز شام…تا پای میز رسیدیم و نشستم، موبایل نوید زنگ خورد و رفت به یمی از اتاقها و مشغول حرف زدن شد…..توی این فاصله دختردایی(سارا)اومد کنار من و برادرش سینا درست روبروی من نشستند……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهناز
#کابوس
#پارت_چهل
من مهناز هستم، متولد سال ۵۵ و در حال حاضر ساکن تهران
صبح زود بیدار شدم و با دیدن مجید خوشحال شدم چون در طول این یکسال منو غرق محبتش کرده بود و خیلی دوستتم داشت…..چند دقیقه ایی تو حال خودم بودم و نگاهش میکردم که یهو مجید منو کشید توی بغلش و صورتمو بوسید وگفت:عروسک!!!اخه تو چقدر خوشگلی ………بهش گفتم:زود پاشو که الان صبحونه رو جمع میکنند….اینو گفتمو سریع چادرمو سر کردم و رفتم بیرون…..اقاجون وبرادرشوهرم رفته بودند اما بقیه هنوز سر سفره بودند…..همین که خواستم دست به کار بشم مادرجون با طعنه گفت:یه وقت حالت بد نشه…؟؟بیچاره مجید که باید هر چند وقت یه بار کلی پول دوا و دکتر بده….ازت کار نخواستیم تو مراقب باش خرج روی دست پسرم نزاری……تا خواستم چیزی بگم که باز اون ضعف لعنتی اومد سراغم و بیهوش شدم…..وقتی به هوش اومدم دیدم توی اتاقم هستم و مادر جون با تته پته به مجید که نگران بالاسرم نشسته بود گفت:والا به خدا حتی نزاشتم دست به سیاه و سفید بزنه..،…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت #پژمان
#تاوان(۲)
#پارت_چهل
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
خواهرام برام اینه اوردند و صورتمو اصلاح کردند.وقتی توی اینه چهره امو دیدم دیگه از اون پسرخوشگل وزیباخبری نبود ..صورتم پوست و استخوان و زشت شده بود….دیگه دوست نداشتم ابروهامو بردارم و مرتب کنم..اصلا دلم اون صورت زیبا رو نمیخواست ،تنها چیزی که دلم میخواست بخشیده شدن بودچون میدونستم که چه عذابی منتظرمه…،بهوش که اومدم شنیدم دکتر گفت:خداروشکر بهوش اومده ولی تا آخر عمرش باید روی تخت بمونه و نمیتونه حتی کارهای شخصیشو انجام بده…اینو من نمیخواستم…..من زنده بودن رو نمیخواستم…..فقط و فقط دلم میخواست بخشیده بشم و برگردم……من دختر عمه ی پژمان،،،باران و راوی سرگذشت هستم …من هم شاهد زندگی از کودکی تا زمان فوتش بودم و هم تمام سرگذشت زندگیشو از سربازی و زندگی در تهران و همه و همه رو برام تعریف کرده بود..،،،،
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
سرگذشت #جاوید
#چشم_سوم
#پارت_چهل
جاوید هستم ،متولد سال ۵۸...از همون بچگی با بچه های دیگه فرق داشتم...
فاتحانه دنبالش رفتم...با فاصله روی نیمکت نشستیم و زلیخا گفت:فردا میخواهیم بریم دهات...بابام برای بزرگترا احترام زیادی قائل هست...به حاجی دده بگو باهاش حرف بزنه شاید رضایت بده..هیجانزده گفتم:باشه...زلیخا گفت:یه خواستگار بازاری دارم اما من بیشتر دوست دارم شوهرم فرهنگی باشه تا پولدار ...گفتم:فقط بخاطر همین...؟؟؟گفت:نه ،،...سرشو انداخت پایین و گفت:حس وابستگی هم دارم..گفتم:زلیخا اگه بدونم واقعا دوستم داری تا پای جان به پات میمونم....راهی روستا شدم و به آبا تعریف کردم که زلیخا چی گفت ...ننه با اکراه قبول کرد تا با حاجی دده حرف بزنه....رفتم جلوی مسجد نشستم و منتظر ماشین بابای زلیخا شدم چون گفته بود دو ساعت بعداز من حرکت میکنند...غروب شد اما خبری از اونا نشد....همینجوری چشم به جاده دوخته بودم که یکی از اهالی روستا از مینی بوس پیاده شد و اومد جلوی مسجد و گفت:وای خدا بخیر کنه،،، ماشین اون ژاندارم با دخترش یهو انگار که قصد خودکشی داشته باشند از جاده خارج شد و رفت تو دره....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#بگذار_برگردم_پدر
#پارت_چهل
من شیرین هستم،،،متولد ۱۳۵۴ تهران…..
رضا یه دربست گرفت و این بار اسم یه ترمینال دیگه ایی رو گفت..با خودم گفتم:یعنی کجا میریم؟اما باز حماقت کردم و ته دلم گفتم:هر جای دنیا هم باشه از کتک خوردن و ازدواج با اون مرد بهتره…چشمهامو بستم و چرت زدم…ماشین که توقف کرد چشمهامو باز کردم و دیدم رضا داره کرایه رو حساب میکنه…من هم پیاده شدم…داخل ترمینال شدیم و رضا گفت:اینجا دیگه مجبوریم جدا از هم بلیط بگیریم و دور از هم بشینیم..با همون حالت قهر گفتم:چرا مثلا؟گفت:برای اینکه سین و جیم نشیم..بین راه اگه پلیس راهداری هم ازت چیزی پرسید اسم منو اصلا نیار که شر میشه اگه سوالی پرسیدند بگو میرم خونه ی فامیلامون..اگه گفتند چرا تنهایی بگو بابات فرستاده و اینم بگو که مادر نداری ..حرفی نزدم ولی سرمو تکون دادم تا متوجه بشه قبول کردم…بعد رضا یه مقدار بهم پول داد و وارد ترمینال شدیم…..پشت سر رضا وارد دفتر فروش بلیط شهر مورد نظر شدیم…..اول رضا بلیط گرفت و ۳-۴نفر بعد من ،،تا صندلی من از رضا دور باشد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_توحید
#ناامیدی_ممنوع
#پارت_چهل
من توحید هستم…..متولد سال ۴۳یکی از روستاهای شمالی کشورمون…….
بسختی لعیا رو بزرگ میکردیم..مطمئن بودم هما کارشو درست انجام میده ولی کجای کار میلنگید.؟؟خودم هم نمیدونستم…گذشت و لعیا شش ماهه شد اما همچنان ریز و ضعیف…..یه روز لعیا وسط اتاق یه تشت گذاشت تا لعیا رو حموم کنه…من هم کمکش میکردم چون لعیا نمیتونست بشینه و حتما نیاز بود دو نفره حمومش کنیم…من کاسه کاسه آب میریختم و هما هم میشست…خودم شاهد بودم که هما خیلی اروم و ملایم به بدن بچه لیف میکشید اما یهو لعیا شروع به جیغ کشیدن وگریه کرد…گریه هایی وحشتناکی که قلبمو تیر میزد…گریه هاش خیلی شدید و غیر طبیعی بود…منو هما هر دو وحشت زده بچه رو از تشت بیرون اوردیم و لای حوله پیچیدیم…اما همچنان گریه کرد تا صورتش کبود شد…دلم به شور افتاد….بچه رو از لعیا گرفتم و با حوله گذاشتم روی زمین و شروع کردم به بررسی بدنش…میترسیدم دنده هاش از محل جوش باز شده باشه..اروم و نوازش وار روی دنده هاش کشیدم ودیدم که مشکلی نداره ولی همچنان گریه میکرد و شدت گریه هاش بیشتر بیشتر میشد…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_خدیجه
#عبرت
#پارت_چهل
خدیجه هستم ۳۸ساله و ساکن یزد…
وقتی مژده۴ساله شدمجبورشدم کلاس حسابداری رفتم و اموزش دیدم تا بتونم کار کنم و درآمد داشته باشم اما بخاطر مژده کار حسابداری رو توی خونه و بصورت دورکار انجام میدادم…یه شب که با صاحب کارم تلفنی در رابطه با کارم صحبت میکردم یهو دیدم جعفر با عصبانیت اومد سمتم و گوشی رو از دستم گرفت و پرت کرد گوشه ی اتاق و غرید:هااا.چه خبره؟؟ازم خسته شدی و دنبال یکی دیگه هستی تا اونو تور بزنی؟؟در حالیکه از رفتارش شوکه شده بودم با من من گفتم:صاحبکارمه….غریبه نیست…جعفر در حالیکه از عصبانیت سرخ شده بودفریاد کشید:از نظر تو هیچ کسی غریبه نیست و همه بهت محرم هستند.همونطوری که من اون موقعها محرم بودم….تو منو بدبخت کردی.تو منو معتاد کردی تا هر کاری دلت میخواهد انجام بدی…گفتم:جعفر.چرا همچین فکری میکنی،؟؟مگه من چیکارت کردم آخه؟؟؟ ما میتونیم خیلی خوشبخت باشیم…مگه چی کم و کسری داریم که تو ناراحتی؟؟؟جعفر عرقی که از زور عصبانیت روی پیشونیش نشسته بود رو پاک کرد و نفس نفس زنان و در حالیکه بزحمت میخواست روی زمین بشینه زیر لب گفت:
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#دعا_نویس
#پارت_چهل
الهام متولد سال ۶۷هستم..
با اصرار از مامان اجازه گرفتم..مامان گفت:من میرم خونه ی مامان بزرگ،الان همه اونجا هستند تو به هاشم بگو یواشکی بیاد اینجا،منم به همه میگم تو داری حاضر میشی..مامان قبل از رفتن گفت:الهام یادت باشه هاشم فردا داره داماد میشه،کاری نکنید که همه چی بهم بخوره،من به تو اعتماد کامل دارم..مامان رفت و من پیام دادم هاشم اومد پیشم ،..هر دو فقط گریه کردیم..بازم هاشم بزور داشت میبرد منو وادار کنه تا بلکه مارو عقد کنند اما من راضی نشدم و از خونه زدم بیرون و رفتم تو جمع..روز عقد معصومه رفت ارایشگاه و هاشم هم کت و شلوار پوشید و جشن خیلی خوبی برگزار شد خیلی خوش گذشت .هاشم تو جشن تمام تلاششو برای خوشحالی معصومه میکرد...همه شادی میکردند و میرقصیدند اما من زود رفتم بالا خونه ی خودمون ،لباسامو در اوردم و رفتم حموم و آب رو باز کردم و زار زار گریه کردم،حالم خیلی بدبود.هاشم رو صدا میکردم و فحشش میدادم ونفرینش میکردم.حسابی که خودمو خالی کردم در باز کردم و دیدم مامان با حوله منتظرمه..مامان گفت:الهی بمیرم برای بچم که داره خودشو نابود میکنه....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ساغر
#دروغ_به_چه_قیمت
#پارت_چهل
من ساغر هستم۲۵ساله ساکن یکی از شهرهای شمالی…..
پدر سعید گفت یه آپارتمان کوچیک که توی ساختمون خودشونه و قراره سعید در اینده با همسرش اونجا زندگی کنه…مادر سعید که همچنان با لبخند به من نگاه میکرد دنباله ی حرف همسرشو گرفت و گفت:درسته توی یه ساختمون هستیم اما اگه تو بخواهی مثل غریبه رفت و امد میکنیم…یهو مامان مثل برق گرفته ها گفت:قرار نیست ساغر تهران بیاد..اون آپارتمان رو اجاره بدید و اینجا برای دخترم خونه بگیرید.حرف اول و آخرم…من دختر به راه دور نمیدم.ختم کلام..زود به سعید نگاه کردم و با اشاره بهش فهموندم که نظر خانواده اشو عوض کنه…سعید به حرف اومد و گفت:ببخشید.هنوز که به اون مرحله نرسیدیم.تا اون موقع خدا کریمه..شاید همینجا یه ویلا خریدیم..با این حرفها دوباره بحث شد(جزئیات رو تعریف نمیکنم)..مهمونا بلند شدند و خداحافظی کردند…مادرسعیدکه ول کن نبود حتی موقعی که از حیاط میرفت بیرون گفت:به همین خیال باشید که پسرمو بفرستم اینجا.عروس ما باید پیش خودمون باشه…مامان در جواب گفت:برای بار هزارم میگم من دختر راه دور نمیدم…..خوش اومدید…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_آوا
#معجزه
#پارت_چهل
من آوا هستم ساکن یکی از شهرهای ایران…..
هر چی دنبال مدارک تو خونه گشتیم،، نتونستم پیدا کنم از روی اخرین سونوگرافی، دکتر باشک و تردید بهم وقت عمل داد شب قبل بستری شدنم اصلا حالم خوب نبود درد زیادی داشتم.. نمیتونستم تکون بخورم شب پیش مامان بودم و صبح با ناصر و مامان رفتیم بیمارستان حالم هر دقیقه بدتر میشد و دردم بیشتر تا بردنم اتاق عمل ناصر باز هم منو برده بود همون بیمارستان وقتی بچم به دنیا اومد همه پزشک ها خدا رو شکر میکردن پرسیدم چی شده پزشکم گفت اگه چند ساعت دیر تر عمل میکردیم بند ناف کاملا پاره میشد و بچت مرده بود همون جا گفتم خدایا شکرت اگه پرونده هام پیدا میشد..و وقت زایمانم دیرتر بود بچمو از دست میدادم همون لحظه پرستار پسرمو گذاشت رو سینم دیدم نمیتونه نفس بکشه متوجه شد و زود بغلش کرد و با خودش برد پرسیدم بچم چی شده بود گفتن چیزی نیست الان میارن منو بردن ریکاوری اما از پسرم خبری نبود بعد یه ربع پرستار اومد وگفت بچت یه کم مشکل تنفسی داشت،تا نیم ساعت دیگه میارنش اما هر چی منتظر شدم ازش خبری نشد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_نادر
#بزرگی_یا_اوباش
#پارت_چهل
من نادرهستم …..نادری که به معنای واقعی نادر و کمیابم….در طول سرگذشت متوجه ی نادریت من میشوید…
شانس بد من دربهای بهشت زهرا بسته بود.همهجا تاریک و ظلمات بود.پشت در از خستگی افتادم و خوابم برد…شانس اوردم که خرداد ماه بود و هوا گرم…افتاب نزد با سر و صدای دژبانها و ماشینها بیدار شدم و خودمو رسوندم سرخاک مامان…تا چشمم به قبر مامان افتاد زدم زیر گریه.دل بی صاحب من هر چند سال یکبار باید تلافی اون چندسنگ بودن رو در میاورد و حسابی گریه میکرد.بعداز کلی درد و دل با مامان و گریه از بهشت زهرا مستقیم رفتم محل کارم.بعداز ظهر که کارم تموم شد با شرم عجیبی برگشتم خونه.بیشتر از نیکی خجالت میکشیدم چون همیشه سوال و جوابم میکرد که داداش کجا بودی؟؟چرا دیر اومدی؟؟ وغیره…تا وارد شدم پروانه اومد جلو و کلی ازم عذرخواهی کرد و گفت:داداش منو ببخش.داداش غلط کردم.داداش موضوع اون پسره اونجوری که تو فکر میکنی نیست،،بلکه پاپیچ من شده ،بخدا من کاریش ندارم.گفتم:ولش کن پروانه،،،بقول خودت تو دیگه بزرگ شدی و زندگیت به من ربطی نداره…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_زیبا
#تاوان_سنگین
#پارت_چهل
سلام زیباهستم اصالتاشیرازی تویه خانواده ی۶نفره بزرگ شدم.
یه شب ساعت۱۲شب امین پیام دادمن تازه رسیدم خونه حلماخونه ی مادرش مونداگرمیتونی بیاپیشم!!نوشتم پدرمادرم خونه هستن چه جوری بیام گفت وقتی خوابیدن اروم بیا،اولین بارم بودمیخواستم همچین کاری کنم خیلی میترسیدم.ساعت یک شب وقتی مطمئن شدم مامانم بابام خواب هستن.ارومه ازاتاق رفتم بیرون هرقدمی که برمیداشتم احساس میکردم قلبم داره میادتودهنم،پدرم خیلی خوابش سنگین بودمامانم میگرن داشت.قرص که میخوردبیهوش میفتاد..خلاصه باترس لرزرفتم پایین امین در روبازگذاشته، امین توحال خودش نبود،گفت:امشب میخوام باهم خوش باشیم ،وقتی به خودم امدم امین دامنم رو لکه دار کرده بود،زیرگریه گفتم چکارکردی امین گفت تومال منی ازهیچی نترس خیلی حالم بدبودتمام بدنم میلرزید.دویدم رفتم بالا، اماهرکاری میکردم خواب به چشمام نمیومدهزارجورفکرخیال توسرم بودازاینده ی این رابطه هنوزم میترسیدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_چهل
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اون روزمن میخواستم از سرکار یه راست برم پیش افسانه اما حامد دو ساعت قبلش بهم پیام دادگفت مرخصی بگیر میام دنبالت بریم یه کم بگردیم خلاصه من سریع کارهام رو اوکی کردم،وحامدامدنزدیک شرکت دنبالم باهم رفتیم.یه کم که رفتیم حامدگفت بریم خونه ی شمامن همه چی توماشین دارم اونجاراحت تریم،گفتم باشه وقتی رسیدیم بساط قلیون روبه پاکردیم،((و اون جا بود که با بی وجدانی تمام با حامد وارد رابطه شدم وفقط خدا از سرگناهان و تقصیراتم بگذره😔)) وبعد رفتیم پیش افسانه
دوسه ماهی ازاین ماجراگذشت که وقتی به خودم مشکوک شدم و آزمایش دادم جوابش مثبت شد..تاازآزمایشگاه امدم بیرون به حامدزنگزدم جریان روبهش گفتم باورش نمیشدفکرمیکردشوخی میکنم وقتی جواب ازمایش رو براش فرستادم ازعصبانیت به خودش فحش میداد،گفتم فکرچاره باش ابروی جفتمون میره..گفت هرجورشده باید بندازیش ودنبال یه جابود برای سقط...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_چهل
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
تقریبا یک سال از فوت رضا گذشت.تا اینکه یکی از اقوام دورمون منو برای پسرش که قصد ازدواج داشت انتخاب کرد و بهمون پیغام فرستاد تا بیاند خواستگاری،بابا در مورد پسره تحقیق کرد.اسمش کمال بود و توی سپاه کار میکرد.سنش نسبتا بالا بود یعنی من ۲۱سالم بود و کمال ۳۰ماشین و خونه هم داشت..از هر نظر مورد پسند ما بود و تنها نگرانی ما جون کمال بود.خلاصه پیغام دادند که آخر هفته قراره بیاند روستا خونه ی پدربزرگش (روستا که چه عرض کنم رفته رفته شهری برای خودش شده بود)از همونجا بعداز شام میاند خونه ی ما،دل تو دلم نبود.تمام اون یکسال رو جایی نرفته بودم و همش خونه بودم آخه تو دهنها افتاده بود که خواستگارام یه بلایی سرشون میاد.اصلا دلم نمیخواست ازدواج کنم اما مامان خیلی اصرار میکرد و دلش میخواست هر جوری شده این طلسم بشکنه،خیلی زود آخر هفته رسید و خانواده ی کمال اومدند روستا.،من نسبت به دخترای روستایی بخاطر اینکه آفتاب سوختگی نداشتم و دستام نرم و لطیف بود خیلی سر بودم و همه تصور میکردند یه دختر شهری هستم برای همین گزینه ی مناسبی برای اکثر جوونا بودم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_بهنام
#تلنگر
#پارت_چهل
بهنام هستم متولد یکی از روستاهای ایران
بعد از این ماجرا تا ۲روز ازثمین خبر نداشتم تا خودش بهم زنگ زد گفت امروز نرفتم سرکار ناهار ابگوشت گذاشتم.اگر میتونی بیا پیشم تنهای نمیچسبه،اولش قبول نکردم.اما انقدر اصرار کرد که بلاخره کوتاه امدم...سرراه۲تانون بربری خریدم رفتم پیش ثمین،پوشش ثمین پیشم همیشه معمولی بودامااون رویه بلوز شلوار جذب تنش بود با اینکه من تو مهمونیهابا لباس بدتر از اینم دیده بودمش ولی یه کم جاخوردم..ثمین برام چای میوه اورد رفت تو اشپزخونه تا بساط ناهارردیف کنه.. تو حرفهاش گفت بهنام بایددنبال خونه باشم...گفتم واتوکه چندماه امدی اینجا هنوسرسالت نرسیده چرامیخوای بلندشی؟!!گفت بایکی ازواحدهابه مشکل خوردم...گفتم یعنی چی!!چه مشکلی؟گفت هیچی ولش کن فقط اگرمیتونی کمکم کن زودترجابجاشم..گفتم تابهم نگی جریان چیه هیچ کاری نمیکم..آمد روبه روم نشست گفت فهمیده تنهازندگی میکنم مزاحمم میشه،بااین حرفش..نتونستم خودم روکنترل کنم گفتم غلط کرده کدوم واحده بگوتاازخجالتش دربیام...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سحر
#عذاب_وجدان
#پارت_چهل
من سحرمتولدیکی از شهرهاهستم و امسال وارد ۲۸سالگی میشم…..
زن داداش که این دوران رو گذرونده بود به علی تشر زد و اروم گفت:هیچی…بیا بریم..شاید حرف خصوصی دارند…علی سرشو تکون داد و آهانی گفت و رفتند سمت ماشین…مامان و بابای آرش هم خداحافظی کردند و داخل خونه شدند تا ما تنها بمونیم…اون لحظه دلم میخواست بابا غیرتی بازی در بیار و منو صدا کنه اما انگار مامان و زن داداش دورش کرده بودند تا متوجه ی نبود من نشه…آرش با مهربونی منو کشید پشت در و گفت:نمیشه مامانتو راضی کنی تا با پدرت حرف بزنه و امشب رو پیشم بمونی؟؟؟ما رسما و قانونا زن و شوهریم و هیچ هم مشکلی نداره…با جدیت گفتم:نه نمیشه…بابا حساسه و اجازه نمیده..آرش گفت:اولا چرا..خلاف شرع که نیست دوما من ازدواج کردم که با همسرم باشم...اون شب اگه وحدت بهم پیام نداده بود قطعا حس و حالم با آرش فرق میکرد و تمایل بیشتری بهش نشون میدادم ولی با وجود وحدت دلم میخواست فقط با وحدت باشم نه کسی دیگه ایی…آرش وقتی دیدمقاومت میکنم دلخور شد وولم کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_اکبر
#وابستگی_مادر
#پارت_چهل
من اکبر هستم متولد سال ۱۳۶۷شهر ارومیه اما از همون نوزادی ساکن تهرانم
شوهر خواهرم لبخندی زد و با حالت تمسخر گفت:حال اون دختر خوشبخت کی هست؟امیدوارم از خودت بزرگتر یا معتاد نباشه..یا یه بچه بیار و طلاق نگیره…مامان نگاه تندی به دامامون کرد و به من با مهربونی کفت:بگو قلبم،،!اون دختر کیه؟؟گفتم:همسایه ی خودمونه..یه دختری که همیشه سرش توی درس و کتاب بوده و حتی با مشورت و کنترل مادر و خواهرش با من دوست شده..تقریبا همه چی رو در مورد من میدونند جز الی و پدیده..مامان گفت من میگم یه دختری رو بگیره که بدردش بخوره…من مخالف ازدواجش نیستم فقط میدونم این دختر که با همکاری مادر و خواهرش با پسر ساده ی من دوست شده ،بدرد نمیخوره..خودم میگردم و یه دختر خوب براش پیدا میکنم..باید دختری رو پیدا کنیم که بخاطر پولش نخواهدش…گفتم:مهربان از همه نظر عالیه…دیگه از یه عروس چی میخواهی؟؟دوست داری دوباره برم سراغ مطلقه و معتاد؟مامان کلا مخالف بود و از مهربان فقط بد میگفت و بدش میومد اما من دوستش داشتم و میدونستم خیلی دختر خوبیه….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_عباس
#فراز_و_نشیب_زندگی
#پارت_چهل
سلام اسمم عباس بزرگ شده ی یکی ازروستاهای غرب کشور
خلاصه من باپدرم شاممون روخوردیم نگین تازه یازده نیم شب تشریف اوردپدرم عادت داشت شبهازودمیخوابیدامااون شب برای اینکه نگین روبعدازچندماه ببینه بیدارموند..نگین وقتی هم امدانقدرسردخشک رفتارکردکه من خودم ازبرخوردش خجالت کشیدم وکلاپنج دقیقه نشست پیش پدرم گفت ببخشیدمن خسته ام میخوام برم استراحت کنم ورفت تواتاق..سعی میکردم خونسردی خودم روحفظ کنم جلوی پدرم وانمودکنم ناراحت نیستم گفتم بهش حق بدید ازصبح سرپا..پدرم گفت اشکالنداره بذارراحت باشه..جای پدرم روانداختم وقتی خوابیدرفتم تواتاق..نگین روتخت درازکشیده بودباگوشیش سرگرم بوددیگه نتونستم طاقت بیارم گفتم بااجازه ی کی رفتی خونه ی نگارمگه بهت نگفته بودم پدرم مهمونمونه؟؟گفت وامگه پدرت غریبه است نداامده بودخیلی وقت بودندیده بودمش فرداصبح میخوادبرگرده ترکیه رفتم دیدنش گناه که نکردم...گفتم ببین نگین من دوستندارم به خانوادم بی احترامی کنی ایندفعه ام ندیده میگیرم امامطمئن باش دفعه بعدچشم پوشی نمیکنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_سهیلا
#زندگی_سخته_اما_من_سخترم
#پارت_چهل
من سهیلا ،، ۳۸ساله ومتولد شهر ارومیه هستم……
چند وقت گذشت و یه روز رضا اومد خونمون و گفت:آبجی سهیلا!!!بیا این شلوار رو کوتاه کن…چون همیشه شلوارهای برادرمون از نظر بلندی و کوتاهی درست میکردم به تصور اینکه شلوار خودشه گفتم:چند سانت کوتاه کنم،،؟مثل همیشه؟؟رضا گفت :این شلوار من نیست..شلوار پسر همسایه است…متعجب گفتم:کدوم همسایه؟؟گفت:همون همسایه که یه پسر داشت که پارسال خانم طلاق گرفت…متوجه شدم منظورش کیه..آخه یه همسایه داشتیمکه پسرش همسن و سال مامان بود یعنی وقتی من ۸سالم بود اون اقا با یه دختری که ترک زبان بود ازدواج کرد البته خودشون کرد بودند..بعدها که بزرگتر شدم شنیدم دو تا بچه داره یه پسر و یه دختر و خانمش هم این اواخر طلاق گرفته…تا رضا اینو گفت عصبی گفتم:شلوار مردم به من چه؟؟ببرش بده به تعمیراتی..عصبی گفتم:به من چه؟ببره بده تعمیراتی..رضا گفت:من به اقا سالار گفتم که ببره تعمیراتی اما گفت که هم وقت نداره و هم عجله داره..حالا بخاطر من انجام بده دیگه..زیاد زمان نمیبره ک…بخاطر رضا یه کم اروم شدم و شلوار رو از دستش گرفتم و گفتم:فقط بخاطر تو…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پریا
#آرامش_از_دست_رفته
#پارت_چهل
سلام اسم من پریاست۲۷سالمه
فرزندآخرخانواده هستم...
به سیامک گفتم اینجاکه روستاست نه شهرک گفت بادست خالی توقع نداشتی که بالاشهربرات خونه بگیرم..غم عالم نشسه بودتودلم فکرمیکردم دارم خواب میبینم اماواقعیت داشت..سیامک تواون روستا یه خونه ی۶۰متری اجاره کرده بوده.وقتی واردخونه شدیم دیدم یه زیرزمین اجاره کرده که راحت۱۰تاپله میخوره سقف کوتاه تاریک نمور که اصلا نورگیر نداشت.باورم نمیشدکه باید اونجا زندگی کنم کف زیرزمین موکت شده.. بود یه تلویزیون۱۴اینج یه مبل سه نفره ام بود.وارداشپزخونه که شدم دیدم اونجا هم یه یخچال سبز کوچیک یه گازسه شعله هست..انقدراون زیرزمین کثیف بود که انگارسالهابودکسی اونجا رو تمیز نکرده بود..به سیامک گفتم اینجا کجاست توقع نداری تواین دخمه زندگی کنم شونه اش انداخت بالا گفت همینه که هست مجبوری فعلا با این شرایط زندگی کنی..نشستم رومبل مات مبهوت دوربرم رونگاه میکردم...سیامک وقتی خیالش راحت شدقصدرفتن ندارم گفت میرم برای شام یه چیزی بخرم..رفت بعدازنیم ساعت باچندتاگوجه وتخم مرغ یه بسته نون برگشت..خودش مشغول املت درست کردن شدبعدبدون اینکه تعارف کنه نشست شامش روخوردگرفت خوابید...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهسا
#دست_زمونه
#پارت_چهل
اسمم مهساست متولد61 هستم
درفصل بهاربعداز4 تاپسربه دنیاآمدم.
بعدازدوروزپسرخاله ی مجیدبهم زنگ زد..گفت پیغامت رو به مصطفی رسوندم و داره میاد خونتون..رفتم دم درتادیدمش بغلش کردم زدم زیرگریه گفتم دیدی برادرت چه جوری تنهام گذاشت..داداشم امدتعارفش کردرفتیم بالا..بعدازاینکه باداداشم یه کم حرفزدنگاهم کردگفت زنداداش من میدونم..مجید عاشقت بودخیلی دوستداشت امامادرم نمیخواست این موضوع رودرک کنه انگارحسودی میکردمن بدی ازت ندیدم وازامروزاگرکاری داشتی به خودم بگو
چقدررفتارش مردونه بودخیلی خوشحال بودم که حداقل یکی هست هوام روتوخانواده ی مجیدداشته باشه..بعدازمرگ مجیدمن محسن پسرخاله ی مجیدروندیده بودم اون اخرین کسی بودکه بالای سرمجیدقبل مرگش بود
میخواستم برم دیدنش ازش بپرسم..مجیدقبل مرگش چیزی بهش گفته یانه..به خاله مجیدزنگزدم رفتم دیدن محسن..وقتی رسیدم مادرش گفت محسن تواتاقشه درزدم که برم تو..یدفعه دادزدبرای چی امدی اینجاتوقبلازن پسرخاله ام بودی الان دیگه نسبتی بامانداری و...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یکتا
#فرازونشیب_های_سخت_زندگی
#پارت_چهل
مامانم که نگران شدزنگ زدبه زن عموم بااصرارازش خواست حرفبزنه که زن عمومم میگه سعیدوقتی میره پیش مادرش میبینه یکی ازدخترهاتنهاست میخواسته بهش دست درازی کنه که همون موقع مادرش سرمیرسه..داد بیداد میکنه ازخونه میندازش بیرون.میگه لعنت به روزی که من شماپست فطرتهاروبه دنیااوردم گورتون روگم کنیدنبینم دیگه اینطرفهاپیداتون بشه..این خبرها به گوش بابام رسید باورش نمیشدازهرسه تاشون پرس جوکردولی اونادستشون تویه کاسه بودبلدبودن چه جوری ازخودشون دفاع کنن مظلوم بازی دربیارن بابام روقانع کنن که اون زن داره دروغ میگه وبرای بردن ابروبابام این حرفهارومیزنه..ولی من بهترازهرکسی میدونستم عین واقعیت ودروغ نیست واینجوری شدحتی مادرخودشونم ازخونش بیرونشون کرد..بلاخره نتیجه های کنکورامدمن یه شهرنزدیک به شهرخودمون که یکساعت فاصله داشت قبول شدم..بابام نمیذاشت تنهایی رفت امدکنم وچون خودش کارداشت نمیتونست من روببره بیاره گفت خوابگاه ثبت نام کن..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_چهل
اسمم رعناست ازاستان همدان
سیما بهم شک داشت ومیگفت توخیلی چیزهامیدونی ولی نمیگی..منم سعی میکردم خودم روبزنم به ندونستن وهمه چی رو حاشا میکردم..شوهر سیما پسرخاله ام بود و ما چیزی راجب شیرین بهش نگفته بودیم..خانواده ام دوست نداشتن تو فامیل پخش بشه..نمیتونستم ازطریق شوهر سیما راجع به میلاد پرس وجو کنم واطلاعات رو به دست بیارم،به شماره ای که ازهادی گرفته بودم،چندبارزنگ زدم ولی جواب نمیداد،مجبور شدم بهش اس بدم..که بامن تماس بگیرید کارمهمی باهاتون دارم..بعد از نیم ساعت زنگ زد.از شنیدن صدام خیلی تعجب کرد چون فکر نمیکرد من یه خانم باشم..سراغ میلاددرو ازش گرفتم اول گفت نمیشناسم ولی وقتی وعده ی پول خوبی بهش دادم،گفت بایدحضوری ببینمت..گفتم من همدان هستم.بهرزو گفت من تهران ولی میام دیدنت..باهاش قرارگذاشتم برای سه شنبه ی هفته بعد که بیاد همدان..تو این مدت یک هفته پدرم ازبیمارستان مرخص شد و اوردنش خونه وعیادت کننده ازدوست و اشنا زیاد میومدن..طوری که من دست تنها نمیرسیدم وبیشتر اوقات سیما برای کمک میومدخونه ی ما...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_چهل
اسمم مونسه دختری از ایران
عمارت داشتم طوری که اصلا دلتنگ خانواده ام نمیشدم وبرای خودم خانمی شده بودم..خوندن نوشتن رویادگرفتم وبرای طنازیه خواهرخوب بودم..ایام گذشت تااینکه یه روزاقای منصوری صدام کرد..گفت قرار باطناز زری بریم فرنگ ونزدیک یک ماهی نیستیم..تواین مدت توبایدبرگردی پیش خانجون،،خیلی ناراحت شدم دوری دل کندن ازشون برام خیلی سخت بودتواون عمارت بهترین روزهای عمرمروگذرونده بودم..ولی انگارچاره ای جزقبول کردن نداشتم..گفتم چشم هرچی شمابگیداقا..بعد از گذشت یک هفته خانواده منصوری رفتن ومن برگشتم پیش خانجون وخداخدامیکردم خانواده منصوری زودتربرگردن..خانجون هرشب بهم میگفت مونس مادرت تاالان ازدوریت دق نکرده باشه خیلیه بذارتامن زنده ام ببرمت پیششون وخبری ازت بهشون بدم..ولی من قبول نمیکردم واصلادلم نمیخواست برگردم..توخونه خانجون با وجود دخترش ونوه اش دامادش اصلا احساس غربی نمیکردم وخیلی راحت بودم ازبس خون گرم صمیمی بودن..همیشه برام سوال بودکه خانواده منصوری چرابه من غریبه انقدرلطف کردن ونشناخته مثل دخترشون طنازدوستم داشتن...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_هورا
#تقاص
#پارت_چهل
سلام اسم هوراست...
منم ازخداخواسته قبول کردم چون وقتی ازشرکت میرسیدم خونه نای هیچ کاری رونداشتم ..یه شب که رضاامدپیشم موقع رفتن کلیدخونه خودش روکنارپاتختی جامیذاره منم اصلامتوجه کلیدنشدم،فرداش که خاله ام ومامانم میان وسایل رو جمع کنن خاله ام دسته کلیدرضارومیبینه وباخودش میبره..وقتی رسیدم خونه دیدم بیشتروسایلم روجمع کردن اول زنگزدم مامانم ازش تشکرکردم بعدزنگزدم به خاله ام بعدازاحوالپرسی گفت راستی حورادسته کلید رضا کنار پاتختی توچکارمیکرد..با حرفش جاخوردم نزدیک بودپس بیفتم اماهرجوری بودبه خودم مسلط شدم گفتم شرکت جاگذاشته بودمنم باخودم اوردمش فرداکه توشرکت دیدمش بهش بدم..خاله ام اصلا شک نکرد کلی هم ازم تشکرکرد...تا قطع کردم زنگزدم به رضاجریان روبهش گفتم تاسوتی نده
خلاصه اندفعه به خیرگذشت وخیلی زود من نقل مکان کردم به خونه ی جدیدم،،با کمک خاله ام ورضا ومامانم یکی ازخواهرام خونه رویه روزه چیدیم..ده روزازرفتم به خونه ی جدیدگذشته بودویه روزکه ازشرکت بارضارفته بودیم خونم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_حمید
#دست_تقدیر
#پارت_چهل
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم...
موتورم روروشن کردم راه افتادم سمت خونه عمه..باید تکلیفم روباخودم روشن میکردم وگفتم اگرآرزوقبول نکنه به نرگس پیشنهادمیدم چون دلم خانواده میخواست...سرراه رفتم شهرکه به جعبه شیرینی بخرم..کل مسیرحرفهای روکه میخواستم به آرزوبزنم رو باخودم مرورمیکردم..نزدیک شیرینی پزی که شدم نگهداشتم نگاه متعجب چندنفرروبه خودم احساس کردم ولی اهمیت ندادم تااینکه به دختره که ازکنارم ردشدزدزیرخنده گفت بسم الله...اخم که کردم گفت موقرمزی ورفت..باحرفش رفتم سمت موتوریه نگاه به موهام انداختم رنگ موهام قرمزقرمز بودازقیافه ام خودمم خندم گرفته بود..خلاصه شیرینی خریدم رفتم طرف خونه عمه نزدیک خونه که شدم موتور رو خاموش کردم باچرخ موتورآروم به درزدم رفتم توعمه توحیاط داشت لباس پهن میکردبادیدن من امدسمتم جلودهنش روگرفت گفت عمه مگه نگفتم حنارونذارزیادروسرت بمونه توموهات بوره زودقرمزمیشه..خندیدم گفتم طوری نیست بهم میادچندباربشورم کمرنگ میشه..همون موقع آرزوازاتاق امدبیرون بادیدن من سرش روانداخت پایین باصدای بلندگفتم دخترعمه برام اب بیارتشنمه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی...
ازاون شب تصمیم گرفتم دیگه کاری به عمادنداشته باشم برای یه زن خیلی سخته ولی خیلی چیزهارومیدیم سکوت میکردم تابعدازشیش ماه...امیدونجمه باهم ازدواج کردن اماعمادحتی برای عروسی خواهرم نیومدهرچندبرام دیگه مهم نبودوخانواده ام کم بیش فهمیده بودن باعماداختلاف دارم..فهام نزدیک یکسالش بودکه باشیرین کاریهاش لبخندبه لب همه میاوردومادرشوهرم خیلی دوستش داشت ولی مرضیه چشم دیدنش رونداشت ازش میترسیدم وخیلی مراقب فهام بودم..چند وقتی بودکه متوجه تغییراتی تواوضاع مالی عمادشده بودم..ماشینش روعوض کرده بودیه مدل خارجی انداخته بودزیرپاش وشبهاخیلی دیرمیومدخونه،حتی گاهی دوسه روزمیرفت ازش خبری نبود..یه شب که تنهابودم تقریباساعت۲شب بودکه بادوتاساک امد..حس خوبی نداشتم ازش پرسیدم ایناچیه،گفت جنس برای مغازه خریدم صبح میبرمشون توبروبخواب..فکرم خیلی مشغول بودوحس کنجکاوی نمیذاشت بخوام اون شب انگارعمادهم ازچیزی ترسیده بودخوابش نمیبردهروقت نگاهش میکردم به سقف خیره شده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل
سلام اسمم لیلاست...
فکر نمیکردم اون شک هام به واقعیت تبدیل بشه..! امشب تکلیفمو با آرمین روشن میکنم، دیگه یک دقیقه ام دلم نمیخواست باهاش زندگی کنم، من یک سال و نیم با تنهایی ساختم و خیانت نکردم ولی اون منو نادیده گرفت..چشمام پر اشک شده بود، از سر جام بلند شدم و رفتم ته باغ اونجا پرنده هم پر نمیزد دیگه نمیتونستم خودمو کنترل کنم با صدای بلند گریه کردم..میدونستم تمام آرایشم بهم میریزه اما دست خودم نبود دلم پر بود اگه گریه نمیکردم خفه میشدم.. یهو صدای مردی اومد که گفت کسی اونجاست؟ترسیدم و خودمو لای بوته ها قایم کردم، قلبم مثل گنجشک میزد، از ترس در حال سکته بودم.صدای پای مرد هر لحظه نزدیک تر میشد تا جایی که احساس کردم فقط یه قدم باهام فاصله داره..نفسمو حبس کردم که..نفسمو حبس کردم که بالاخره بعد چند دقیقه توقف از اونجا دور شد..وقتی کامل دور شد از پشت بوته ها خارج شدم و بدو بدو رفتم سمت سالن،رفتم تو رختکن و نگاهی به خودم تو آینه انداختم، آرایشم کلا بهم ریخته بود و زیر چشمام سیاه شده بود، خوب بود کیف لوازم آرایشمو اورده بودم..زیر چشمامو پاک کردم و با بی میلی آرایشمو تمدید کردم ولی سرخی چشمام هنوز مشخص بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل
سلام اسمم مریمه ...
رامین ساکت بودکه مامانم گفت شایدبه من ربطی نداشته باشه ولی بهترتالاربگیریدچون مریم بااین بچه کوچیک که نمیتونه کمک کنه تازه ام زایمان کرده نبایدزیادکارکنه مهساجانم که خودش یه پسرشیطون داره اونم نمیرسه
مهساگفت اخه خرج تالارزیادمیشه حیف میل کردن الکیه مامانم گفت مهساجان این بنده خداچندسال زحمت کشیده فکرکنم ارزشش بیشترازاین حرفهایه پدرزحمت کش بودن مگراینکه بحث ارث میراث باشه که فکرمیکنیدحیف میل کردنه..با این حرف مامانم مهسااب دهنش پریدتوگلوش شروع کردبه سرفه کردن ورفت اشپزخونه اب بخوره یعنی عاشق این جواب دادن مامانم بودم که باسیاست حرفش رومیزد..مادر رامینم حرف مامانم روتاییدکردوقرارشدیه چهلم ابرومندانه براش بگیرن بعدازچهلم پدرشوهرم مالباس مشکیهامون روازتنمون دراوردیم مامانم خونه روداده بوداجاره وباکمک رامین کوچه بالای ماخونه اجاره کردبود..حمایت مامانم بهم قوت قلب میداد..مهسامیخواستدبادوستش سالن بزنه وبه رامین گفته بودچندجابراش دنبال سالن باشه واینم بهانه جدیدش بودواسه حرص دادن من...به توصیه مامانم من زیادحساسیت به خرج نمیدادم که نقطه ضعف دست مهسابدم برای حرص دادنم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
سه بار دیگه حشمت اومدو سرو صدا کرد همه ناراحت بودن فقط اجاره ی دستشویی رفتن داشتم اونقدرگریه میکردم که کاملا لاغر شده بودم..تومحله همه مارو بادست نشون میدادن
یه ماه بعد بود که آقام منو صدا کرد..آقام صدا کرد به اتاقش با پای لرزان رفتم به سمت اتاق نمیدونستم که قراره آقام چی بهم بگه نمی تونستم مخالفت بکنم و نرم برای همین با ترس زیاد رفتم..درو باز کردم آقام پشت به من نشسته بود وقتی تواتاق واردشدم برگشت سمتم..در حالی که سرش پایین بود گفت پروین این پسره چی میگه چیزی بین تو و این پسره هست آیا تو دوسش داری نتونستم حرف بزنم فقط شروع کردم به گریه کردن..آقام عصبی داد زد مگه با تو نیستم چرا جواب منو نمیدی سرتو میندازی پایین گفتم پسره رو دوست داری یا نه؟؟میخوای باهاش ازدواج کنی؟؟ گفتم بله من می خوام با حشمت ازدواج کنم..خودم هم نمیدونم همچین جرعتی رو از کجا بدست آورده بودم؟آقام گفت این پسره عیاشه، بی پوله ،خانواده ی درست حسابی نداره من آرزو دارم تو مثل خواهرت ازدواج کنی صاحب خونه زندگی خوبی بشی ..خونه و زندگی نداره مسئلهای نیست ولی پسر خوبی نیست خانواده ی خوبی نداره آیا بازم میخوای باهاش ازدواج کنی؟اگر بااون ازدواج کنی باید کلا دور خانواده اتو خط بزنی دیگه فکرشم نکن که اینجا خانوادهای داری....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد