#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_چهل_پنج
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
برای همیشه اززندگی عمادامدم بیرون و تا مدتها بعد از طلاقم افسرده وگوشه گیر بودم حال حوصله کسی رونداشتم خیلی شبها لباسهاواسباب بازیهای فهام روبغل میکردم و میخوابیدم زندگی برام دیگه معنا نداشت ولی باکمک خانواده ام تونستم یه کم روبه رابشم وبه اصرار نجمه باز رفتم سرکلاسهای موسقیم و بعد از شیش ماتونستم یه کم به خودم مصلت بشم وفکرمیکردم زندگی رنگ ارامشش رو داره بهم نشون میده ونمیدونستم دست تقدیر سرنوشت خوابهای بزرگتری برام دیده...بعد از شیش ماه تونستم به خودم مسلط بشم وزندگیم روال عادی خودش روبگیره..هرچندهیچ وقت نمیتونستم خاطرات فهام روازذهنم پاک کنم وهمیشه به یادش بودم..تو این مدت شیش ماه گاهی جاری کوچیکم میومد پارک جلواموزشگاه ومیدیدمش..دلم براش میسوخت شرایط اونم توخانواده ی عمادبهترازمن نبودومیگفت فقط بخاطربچه هام تحمل میکنم..ازطریق جاریم باخبرشدم،خواهر شوهربزرگم عقدکرده ومادرشوهرم سکه های که ازمن گرفته رو سر عقد داده به دخترش ونصف وسایل من که نو بودن واستفاده نشده گذاشته برای جهیزیه اش..عماد زینب هم باهم ازدواج کرده بودن.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_چهل_پنج
سلام اسمم لیلاست...
از شدت درد و اندوه نفس تنگی گرفته بودم..آرمین بیشعور حتی نیومده بود که کارشو توجیه کنه، خودشو گم و گور کرده بود، شایدم با زن عقدیش جیم زده بودن و الان داشتن به خوبی و خوشی جایی زندگی میکردن و میگفتن گور بابای لیلا..انقد از ته دل نفرینشون کرده بودم که مطمئن بودم خدا صدامو بلخره میشنوه..مامان نزدیک عصر با یه عالمه خوراکی اومد، هرچقدر بهم اصرار کرد فقط تونستم چند تا قاشق بخورم، اصلا میلم به غذا نمیرفت..دکتر که اومد بالا سرم یه مشت دارو نوشت و توصیه کرد آروم باشم بعدم مرخصم کرد...مامان زنگ زد سعید اومد واسم لباس اورد و کارهای ترخیصمو انجام داد و بعد دو ساعت همه راه افتادیم سمت خونه...به محض رسیدنمون الهه واسم اسپند دود کرد،بهش پوزخند زدم و تو دلم گفتم اینم دلش خوشه، خوش به حالش چه زندگی آروم و خوبی داشت، الانم که با وجود اومدن بچه خوشبخت تر شده.. کاشکی زندگی منم اینطور بود..مستقیم رفتم تو اتاق و به مامان گفتم میخوام تنها باشم و کسی نیاد تو اتاق...رو تخت دراز کشیدم و باز رفتم تو فکر، دلم میخواست فردا به بهانه جمع کردن وسایلم میرفتم خونه اش و میفهمیدم اون منشی اشغال شم اونجا هست یا نه؟تو همین فکرا جولون میزدم که یکی به در زد و قبل از اینکه من اجازه داخل شدن بهش بدم درو باز کرد... دیدم زن دایی هست...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_چهل_پنج
سلام اسمم مریمه ...
رامینم اون شب بایه دسته گل شیرینی امدخونه میگفت بهت افتخارمیکنم...البته من هرچی هم داشتم ازحمایت مادرم بودچون تواین مدت بیشتراوقات رایان رونگهمیداشت برامون غذادرست میکرد میاورد وحتی زمانی که من کلاس کنکور میرفتم میومدکارهای خونهروانجام میداد..همه جوره منوروحمایت کرد.. هرچندرامین هم مردخوبی وارومی بودکه اهل غرزدن نبود و بهانه گیر نبود وتمام ایناها باعث شدکه من این موفقیت رو با تلاش خودم به دست بیارم..مادرشوهرم چپ میرفت راست میومدمیگفت خداروشکریه دکترم هم داریم ولی وقتی مهساشنیدیه تبریک که نگفت بماندگفت اه چیه دستت روبکنی تودهن مردم هردهنی روبوکنی!!به نظرمن بدترین شغل پزشکیه افسردگی میگیره ادم..میدونستم تمام حرفهاش ازحسادته چون تامادرشوهرم صدام میکردخانم دکتراخمش میرفت توهم..راه سختی رودرپیش روداشتم چون هم رشته سختیبودهم برای درس خوندن بایدمیرفتم شهری که نزدیک شهرستان مابودوحدودا یک ساعت نیم فاصله داشت..رامین گفت مریم برورانندگی یادبگیربرات ماشین میخرم که رفت امدت راحتترباشه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_چهل_پنج
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
حشمت و مادرش وقتی دیدن آقام رفت و مادرم هیچ حرفی نمیزنه بلند شدن و رفتن مادرش موقع رفتن گفت دو هفته دیگه میایم می بریم و عقدشون میکنیم .من خوشحال بودم ولی چون بقیه اعضای خانواده ناراحت بودن نمی تونستم خوشحالیمو به طور کامل نشون بدم تا دو هفته یک دل سیر به مادرم، بی بی و آقام نگاه میکردم دلتنگ خواهرام میشدم ولی خوب باید میرفتم و زندگیمو ادامه میدادم..تو خونمون سکوت سنگینی برقرار شد اصلاً هیچ کسی صحبت نمی کرد انگار نه انگار که خواستگاری اومده بودن واقعا بیشتر شبیه به مجلس ختم و عزا بود تا عروسی و خواستگاری،بی بی شب ها قرآن و دعا می خواند تا شاید من به عقل بیام و از این کار منصرف بشم ولی من عزممو جزم کرده بودم که زن حشمت بشم،دوهفته بعد شد.. آقام شب قبلش همه امونو صدا کردوگفت بیاین تواتاق بزرگ بشینید..کاملا مشخص بود که چقدر ناراحته.. به همه نگاه کرد وگفت فردا خواهرتون میره این مسیری هست که خودش انتخاب کرده من به کسی نمیگم توعقدش شرکت کنه یانکنه،اختیار باخودتونه من میرم امضا میکنمو برمیگردم خواهرتون دیگه حق نداره اینطرفا پیداش بشه.. مادرم شروع کرد به گریه کردن گفت توروخدا آقااجازه بده گاهی تنهایی بیاد ببینمش من باپررویی تمام گفتم من یاباشوهرم میام یاتنها نمیام..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_چهل_پنج
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
وحیده تو ارومیه زندگی میکرد ولی موقعی که میومد خونهی ما چند هفتهای میموند
اژدر شوهرش از فامیل های دور خانوم بود و پسر خیلی خوبی بود و هوای وحیده رو داشت ولی مادر و خواهرهاش خیلی وحیده رو اذیت میکردند واسه همین وحیده بعداز ازدواجش با من زیاد کاری نداشت و کمتر اذیتم میکرد..سعیده داشت بزرگ میشد و اونم دردش جهیزیه بود و با پولهایی که حسین میداد برا خودش جهاز درست میکرد و از فروشگاه ارتش هر چی میدادند برا خودش برمیداشت..چند ماهی بود که ارتش قول تشویقی و کادو داده بود که یه روز حسین با خوشحالی اومد و درحالیکه یه بسته دستش بود گفت؛ ترلان، واسه تو چادری دادند بیا بدوزش..از خوشحالی زبونم بند اومده بود و از اینکه دیگه از اون چادر کدر و پارهای که چندین بار از خانوم خواسته بودم که برام وصلهاش کنه خلاص میشدم ذوق داشتم.چادری رو از حسین گرفتم و گذاشتمش یه گوشه و با حال خوب رفتم که براش چایی بیارم که یهویی با صدای فریاد خانوم که میگفت؛ زود باش ترلان، آب بیار..با وحشت لیوان رو پر از آب کردم و دویدم تو اتاق و دیدم که وحیده غش کرده و هی دارند میزنند رو صورتش که به هوش بیاد،مات و مبهوت داشتم نگاش میکردم که خانوم با عصبانیت آب رو ازم گرفت و انگشتهاش رو کرد تو لیوان و چند قطرهای آب پاشید رو صورت وحیده..بعد از تلاشهای خانوم و سعیده، بالاخره وحیده به هوش اومد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_چهل_پنج
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
تو اون باغ به جزمن سمیه۳تادختردیگه ام بودن که تقریباهم سن سال من بودن
سمیه بهم یه دست رختخواب دادگفت بخواب فردابابچه هااشنات میکنم..اون شب تانزدیک صبح نتونستم بخوابم
تازه چشمم گرم شده بودکه صدای یکی از دختراروشنیدم که داشت به اون یکی میگفت این غلام دربه دربازیکی دیگه روبرداشته اورده اسدخان بفهمه روزگارش سیاه میکنه
دختره که اسمش پری بودگفت غلام کارش روبلده تودعاکن فقط اخلاق این تازه واردخوب باشه ازاین دخترای نازک نارنجی نباشه که من حال حوصله ادم کردنش ندارم،فهمیدم منظورش به من چشمام بازکردم زول زدم بهشون گفتم سلام..انتظار نداشتن بیدارباشم حسابی جاخوردن..پری گفت سلام عزیزم خوش امدی به جمع ما،بدون رودربایستی گفتم شماهم ازخونه فرارکردید دخترفرارید!گفت چه فرقی میکنه مابرای غلام کارمیکنیم بابتشم پول میگیریم گفتم چه کاریهمون لحظه سمیه سررسیدیه لگدبه پری زدگفت دهن گشادت روببندبازشروع کردی به وراجی بعدم۳تاشون بردتواتاق درم بست
ازجام بلندشدم ازپنجره بیرون نگاه کردم دیدم باباحسن داره درختهارواب میده...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_چهل_پنج
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
اون شب مرتضی برج زهر مار بود انقدر بهم ریخته بود که همه،فهمیدن حالش خوب نیست البته خودش میگفت سرم درد میکنه ولی من میدونستم دردش چیه..و خدا رو شکر بعد از شام برگشتن خونشون..فرداش مهسا بهم زنگ زد گفت آمدی شهر؟ گفتم نه کلاس ندارم یکی دو روزی روستا میمونم..گفت چه خوب پس مامانم میتونه با من بیاد سفر با تعجب گفتم کجا میخواید برید؟ گفت چند وقته هوای زیارت زده به سرم تو اگر پیش بابات باشی مامانم با خیال راحت با من میاد مشهد گفتم برید من ۲ روزی هستم و چند مدل غذا براشون درست میکنم که وقتی هم نبودم بابام ندا بدون غذا نمونن،خلاصه با رضایت بابام همون روز افسانه رفت شهر تا با مهسابرن مشهد و فردا صبحشم راهی شدن عاشق آرامش خونمون بودم و اون دوروز حسابی باندا خوش گذروندیم بعدشم من برگشتم خوابگاه...صبح که میخواستم برم دانشگاه مرتضی جلوم سبز شد از دیدنش حسابی جا خوردم چون فکر میکردم اونم رفته مشهد،تعجبم که دید گفت من نیت کردم با خودت برم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_چهل_پنج
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
مامان وقتی طعنه ی خاله رو شنید گفت کدوم خانواده روز خواستگار جواب مثبت میده و صحبتهای اصلی انجام میشه که ما دومی باشیم..؟با این حرف مامان تقریبا همشون یه حرفی زدند..برجسته ترینش حرف مادر امیرحسین بود که گفت: مثلا با کی میخواهی مشورت کنی؟؟یا کی تحقیق میکنه..؟خاله اش دنباله ی حرف خواهرشو گرفت و با نیشخند گفت: حتما اقوامش..دیدم که مادرش ریز خندید اما با چشم غره ی دایی بزرگه ساکت شد..دایی بزرگه بقیه رو ساکت کرد و گفت: حقیقتش ما اومده بودم تا همین امشب تمومش کنیم اما حالا که شما فرصت میخواهید ما میریم و منتظر جواب شما میمونیم.... انشالله که با این حرف دایی ، خانمها سریع از جاشون بلند شدند تا وقفه ایی برای فرار کردن پیش نیاد.همه بلند شدند الی امیرحسین..مامان هم سرپا شد و گفت: بسلامت مادرش به امیرحسین اشاره کرد تا بلند شه،امیرحسین هم عصبی و بی میل به خودش تکونی داد و رفتند..خیلی سرد اومدند و خیلی بی روح رفتند..بعد از رفتنشون مامان رو به من گفت: همینو میخواستی..؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_چهل_پنج
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
خلاصه همگی بسیج شدیم و با پرس و جو یه خانم دکتر پیدا کردیم…..خانم دکتری که خونه اش اکباتان بود….وقتی تلفنی باهاش صحبت کردم گفت:۵۰۰هزار تومان نقد با خودت بیار،مغزم سوت کشید…۵۰۰هزار تومان ۱۳سال پیش برای منی که محصل بودم خیلی زیاد بود اما گفتم:باشه…..کی بیاییم؟خانم دکتر گفت:سه روز دیگه روز چهارشنبه ،،عصر ساعت ۴..تشکر کردم و دکمه ی قرمز گوشی رو زدم…سارا که کنارم بود گفت:حالا پولشو از کجا بیاریم،ناراحت و گرفته گفتم:نمیدونم..یه کاری کردم و مثل خررررر توی گل موندم.اصلا به لذتش نمیارزه…سارا آبغوره گرفت و گفت:همش تقصیر منه که همراه شما اومدم..کاش حرف مامانمو گوش میکردم…عصبی گفتم:باشه تو راس میگی.برم ببینم از کجا میتونم پول جور کنم،بقدری عصبی و بهم ریخته بودم که یادم رفت سارا رو برسونم..وقتی رسیدم خونه سارا پیام داد:یعنی تا این حد غریبه شدیم که حاضر نیستی منو هم برسونی؟چندش وار نوشتم:اعصابم خرد بود.حواسم نبود..جوابمو نداد و منم بیخیالش شدم.دستی دستی خودمو گرفتار کرده بودم،،دیگه از اون شور و حال و قلدر بازی و غیره خبری نبود…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_چهل_پنج
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
اخرای ماه هفتم حالم بد شد ،دل درد خیلی شدیدی داشتم.. ابوالفضل سرویس برده بودبندرعباس،بامادرش رفتیم بیمارستان دکتر که شرایط بدم رودیدگفت باید بستری بشی..میخواستم به ابوالفضل خبربدم که زودتربرگرده ولی گوشی خودم شارژ نداشت باگوشی هم اتاقیم زنگ زدم،زنگ دوم که خورد صدای یه زن پیچید تو گوشم که باطنازی گفت بفرمایید!!فکرکردم شماره رواشتباه گرفتم قطع کردم دوباره گرفتم بازم اون زن جواب داگفتم ببخشیدشما؟!
طلبکارانه گفت توزنگ زدی!؟من خودم معرفی کنم!!گفتم این شماره همسرم چراشماجواب میدید؟باحرفم انگار ترسید چون چند ثانیه ای سکوت کردبعدبادست پاچگی گفت این گوشی من پیداکردم دوباره گفت پیداکه نه همسرتون گوشیش تومغازه ما جاگذاشته..گفتم مغازه شماکجاست؟گفت میتونی بیای بگیریش؟گفتم همسرم باراورده بندرعباس توراهم هزارجاوایمیسته من چه میدونم گوشیش کدوم شهرجاگذاشته!!گفت ماهم بندرعباسیم پس هنوزبرنگشته اگربهتون زنگ زدبهش بگید تو مغازه ترشی فروشی گوشیش جاگذاشته،من ساده ام کلی ازش تشکرکردم گفتم خداخیرت بده نگهش دارمیاد ازتون میگیره...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_چهل_پنج
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
رسیدیم خونه و از خستگی زود خوابم برد..طبق عادت نیمه های شب بیدار شدم تا اب بخورم که دیدم بهنام کنارم نیست..خیلی تعجب کردم و بسمت آشپزخونه قدم برداشتم و توی تاریکی بهنام رو دیدم کخ اونجا نشسته و با گوشیش ور میره…نزدیک که شدم گفتم:طوری شده؟مثل کسی که جن دیده باشه جا خورد و گفت:نه….زنگ موبایلم یه سره شده بود اومدم اینجا تا تو بیدار نشی…بهنام سریع برگشت توی اتاق….وارد آشپزخونه شدم و درکمال تعجب دیدم بهنام نه شام خورده و نه خرید ،،در کل پرنده هم توی آشپزخونه پر نزده بود…واقعا مشکوک میزد ولی باز هم خودمو دلداری دادم که حتما رفته بیرون غذا خورده هر چند اصلا سابقه نداشت…یاد داداش افتادم و سریع به مامان زنگ زدم که گفت:هنوز وضعیت هوشیاریش هیچ تغییری نکرده…با این خبر دیگه خوابم نبرد.هیچ وقت تا اون حد حالم بد نبود،،.هم بشدت نگران داداش یکی یه دونه ام بودم هم از کارهای بهنام مغزم سوت میکشد..بعد از روشن شدن هوا به هر زحمتی بود یک ساعتی خوابم برد…وقتی بیدار شدم بهنام رفته بود..تصمیم گرفتم اول یه سر به پریسا بزنم و بعد برم بیمارستان که یهو گوشیم زنگ خورد………
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_چهل_پنج
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
اندازه ای نبود که تاب همچین فشارهای عصبی رو بیارم کم کم حالم بهتر شد مژگان هیچ وقت اجازه اینکه من با کسی تنها باشم و بهم نمیدادحتی دیگه اجازه نداد با نسترن بازی کنم چند بارم که بابا گفت برو باهاش بازی کن مژگان زود بهونه میآورد و نمیزاشت و من هر روز گوشه گیرتر و افسرده تر میشدم همش ترس اینو داشتم که بابام نمیره.چند وقت گذشته بود که یه روز دوباره لیلا و مادر و خواهر وبرادر مژگان اومدن خونمون لیلا بازم اومد تو اتاقم و وسایلم و گشت و برا خودش لباس و اسباب بازی برداشت و به مادرش گفت که مهرناز خودش داده مژگان چند تا ویشگون ازش گرفت و گفت،تو آدم بشو نیستی باباش بفهمه ما رومیکشه حوصله بازی با لیلا رو نداشتم اونم از فرصت استفاده کرد و همه جای اتاقم و گشت و لباسامو پوشیدصدای در اومد بابا بودمژگان از دیدن بابا دستپاچه شد و گفت چه عجب الان اومدی،بابا سلامی سرسری داد و اومد سمت من تو اتاق.نگاهی به وضع اتاق کرد و نگاهی به لیلا و رو به من گفت پاشو لباس بپوش بریم پیش آنا....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد