eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
اسمم حمیدوفرزندسوم خانواده هستم.... میدونستم اگرپام بلغزه آینده ی خوشی برام رقم نمیخوره..داداش حیدرم اون سال کنکوردادودبیری قبول شدوقتی شنیدم خیلی خوشحال شدم هر چندهمیشه آروزی پزشکی داشت ولی همینم موفقیت بزرگی بودبراش..اوضاع زندگیم روبه راهتر شده بودودرمانگاه هم یه موتوربرای انجام کارهام دراختیارم گذاشته بودواین خیلی عالی بود..از وقتی هم متوجه احساس نرگس به خودم شده بودم سعی میکردم کمترباهاش رودرروبشم..دلم نمیخواست الکی به اینده امیدوارش کنم.هرچنددخترخیلی خوبی بودامامن هیچ حسی بهش نداشتم..تنهای اذیتم میکردوحالاکه زندگیم تقریباروی روال افتاده بوددلم میخواست ازتنهایی در بیام..نمیدونم چراتافکروخیال ازدواج به سرم میزد..تنهاکسی که به ذهنم میرسیدآرزوبود..هرچندچندباری که خونه ی عمه رفته بودم آرزو حتی ازاتاقش بیرون هم نمیومد.گاهی ازرفتارش مطمئن میشدم ازمن خوشش نمیاد..اما نمیتونستم بیخیال بشم..باید با خودم کنار میومدم..اونشب خیلی فکرکردم تصمیمم روگرفتم بلندشدم یه مقداری حنادرست کردم گذاشتم روسرم!!گاهی سردرد میشدم روی سرم میذاشتم دردش ساکت میشد بعدازشستنش... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی.. خیلی طلبکارانه گفت کارداشتم مگه حالاچی شده!! شک نداشتم بازینب بوده هرچی ازدهنم درامدبهش گفتم..اولش هیچی نگفت ولی همین که اسم زینب رواوردم بهم حمله ورشدشروع کردبه کتک زدنم..از سرصدای من وگریه ی فهام مادرشوهرم وجاریهام امدن بالا،مرضیه فهام روبغل کرده بودمیخواست ببرش که بلندشدم بهش اازبغلش کشیدمش بیرون گفتم خداازخودت اون خواهرعفریته ات نگذره که زندگی من رونابودکردید..عماد داد میزد خفه شو چرت پرت نگو..مادرشوهرم که تازه متوجه موضوع شده بودگفت جریان چیه،گفتم این خانم باخواهرش میخوادزندگیه من روخراب کنه خواهرش رفیق شوهرم شده معلوم نیست چه غلطی دارن میکنن پاش توخونم بازشده ومرضیه داره حمایتش میکنه..مادرشوهرم ازحرفم هنگ بودانگارباورش نمیشد..بااین حرفم مرضیه موهام روازپشت کشیدانداختم زمین جنگ میزدتوصورتم میگفت حرف دهنت روبفهم ازوقتی شنیدی عمادقبل تومیخواسته زینب روبگیره دنبال حرف درآوردنی..مادرشوهرم که حرفهای مرضیه روباورکرده بود..همون شب برام خط نشون کشیدکه این بحث روبرای همیشه تموم کنم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... بعد یک ربع رسیدیم باغ، آرمین ماشینو گوشه ای پارک کرد،وقتی خواستم پیاده بشم کنار پام یه چیز براق دیدم.. خم شدم برش داشتم دیدم یه ناخن مصنوعیه..!آرمین از بیرون صداشو بلند کرد که لیلا چرا پیاده نمیشی؟ زود باش دیر شد..ناخن رو گذاشتم تو کیفم، با حال منقلب پیاده شدم، کلا همه چی خورده بود تو برجکم ولی اصلا جلوی آرمین چیزی بروز ندادم..وقتی داخل باغ شدیم، خاله و مادرشوهرم اومدن استقبالم،داخل رختکن که شدم باز ناخن رو از کیفم دراوردم، یه ناخن با رنگ مسی براق یعنی مال کیه؟ کی سوار ماشین آرمین شده؟!!داشتم از فکر زیاد دیوونه میشدم که زن داییم اومد داخل و گغت دختر تو اینجایی؟ من و مامان داریم دنبالت میگردیم، زود مانتو دربیار بیا پیشمون..گفتم باشه الان میام، زن دایی که رفت ناخنو انداختم تو کیف و مانتومو دراوردم و رفتم بیرون...مادرشوهرم با نگاهی سرشار از رضایت نگاهم میکرد و هی ازم تعریف میکرد، اما من تو حال و هوای خودم بودم، اصلا نمیفهمیدم دور و برم چه خبره..فکر اون زن مثل خوره افتاده بود به جونم، دلم میخواست با دستای خودم خفش میکردم اون زنه کثافتی که به شوهرم نزدیک شده بود و میخواست زندگیمو خراب کنه...خیلی وقت بود به آرمین مشکوک شده بودم اما فکر نمیکردم اون شک هام به واقعیت تبدیل بشه..! ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... مامانم دعوام کردکه چراتاالان چیزی بهش نگفتم دستاشوگرفتم گفتم چون میترسیدم بهم سرکوفت بزنی چون شماازاولشم بااین ازدواج مخالف بودی..مامانم گفت بایدسنجیده رفتارکنی تواون مدتی که مامانم پیشم بودتازه متوجه رفتارهای مهسا میشد و میدید چقدر به رامین برای هرکاری زنگ میزنه فاصله خونه مابامامانم تقریبادوربودمامانم گفت خونه رومیخوام بدم اجاره وبیام نزدیک شمایه مدت یه خونه اجاره کنم بهترین خبری بودکه بعدازاون همه غم غصه میشنیدم..میدونستم مامانم باشه خیلی کمک میکنه مخصوصاتوی بزرگ کردن رایان چون من خیلی بی تجربه بودم ومادرشوهرمم ازوقتی پدرشوهرم فوت کرده بودخیلی داغون شده بودومثل قبل حال حوصله نداشت..نزدیک چهلم پدررامین بودکه یه شب مادرش ماروصداکردبریم پایین مامانم اون شب پیش مابودمن ورامین رفتیم رایان رو گذاشتم پیش مامانم وقتی رفتیم پایین مهساهم بودمادرش تامنودیدگفت نوه ام کوگفتم پیش مامانم..مادرشوهرم تامنودیدگفت نوه ام کوگفتم مامانم بالاست گذاشتمش پیش مامانم گفت بگومامانتم بیادغریبه نیست رامین رفت دنبالشون اوردشون پایین مادرشوهرم روکردبه رامین وگفت برای مراسم چهلم پدرت میخوای چکارکنی مهساجای رامین گفت به نظرمن یه بعدظهرسرخاک بگیریدفامیل درجه یک هم برای شام‌بگیدبیان خونه.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... نمیدونم چی شد که سر درد و دلم باز باشد و همه چیز رو براش تعریف کردم..یکم فکر کرد و گفت دخترم تو گول خوردی نباید به این سادگی ها زندگیتو از دست بدی‌ این پسر چیزی برای زندگی کردن نداره الکی که نیس..خودتو گول نزن  شروع کردم به گریه کردن و گفتم ؛اما بی بی من  وحشمت عاشق همدیگه هستیم همدیگر رو دوست داریم گفت مطمئنی خودتو میخواد و چشم به مال و اموال پدرت نداره یه لحظه عصبی شدم گفتم مگه پدر من چقدر مال و ثروت داره که حشمت بخواد به  مال پدرمن چشم بدوزه ؟؟مطمئن باش که اون منو دوست داره منم اونو دوست دارم اگر با حشمت ازدواج نکنم تا آخر عمر در حسرتش میمونم بی بی گفت در حسرت بمونی بهتر از اینه که در به در و آواره بشی دخترم این ازدواج به صلاحت نیست .. شروع کردم به التماس کردن و گفتم بی بی خواهش می کنم منو به عشقم برسون من چیز دیگه از تو نمی خوام من اونو دوست دارم‌گفت دخترم این کار آخرش بی آبرویی هست نذار که آقا و داداشت باهات قهر کنن،فقط به خاطر یه پسری که حتی کامل نمیشناسیش..گوش من به این حرفها بدهکارنبود هرچی بی بی میگفت تو گوشم نمیرفت وحرفم فقط یه جمله بود من حشمت رو میخوام.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم.. چند روز گذشت،یه روز بهش گفتم، این باغ دوستت کجاس که بهت هر روز گوجه‌سبز میده میاری؟با صدای بلند شروع کرد به خندیدن و گفت؛ راستش رو بگم زن‌داداش؟سرم رو به نشانه‌ی تایید تکون دادم.حمید با شیطنت خاصی گفت؛ هر روز با صادق پسرعمو میریم باغ اونطرف خیابون دزدی.اینو که شنیدم با لنگه دمپایی افتادم دنبالش و حمید پا به فرار گذاشت.از اینکه حامله بودم و مال دزدی خوردم خیلی ناراحت شدم و شروع کردم به گریه کردن.خانوم که تازه داشت از بیرون میومد صدای منو شنید و اومد پیشم و با اخم گفت؛ چی شده دختر، واسه چی گریه میکنی؟از بس گریه کرده بودم که دیگه نفسم بند اومده بود با هق‌هی گفتم؛ من چندین بار مال دزدی خوردم، حتما بچه‌ام دزد میشه،اینو گفتم و با صدای بلندتری گریه رو ادامه دادم.خانوم که حرفهای منو شنید با صدای بلندی شروع کرد به خندیدن و گفت؛ بابا تو که نمیدونستی گناهش با اوناس، اینقدر خودت رو عذاب نده دختر، پاشو پاشو به کارهات برس..اواخر بارداریم بود و هنوز از حسین خبری نبود،فقط خانوم باهاش تلفنی حرف میزد و هر بار میگفت، ماموریته... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. متن نامه این بود،پدرومادرعزیزم من دخترخوبی براتون نبودم امیدوارم یه روزی بتونیدمن روببخشیدمیرم که این لگه ننگ اززندگیتون پاک بشه..وقتی ازخونه امدم بیرون بی هدف رفتم سمت ترمینال خودمم نمیدونستم کجامیخوام برم ازمتصدی یکی ازتعاونیهاپرسیدم اولین حرکتتون ساعت چنده گفت کجامیری..گفتم هرجامقصدمهم نیست،فکر کرد دارم شوخی میکنم،خندید گفت دستم انداختی دیگه..گفتم نه جدی میگم،به کامپیوترجلوش یه نگاهی انداخت گفت تعاونی روبه روالان یه حرکت داره به سمت کرمانشاه..گفتم ازهمینجامیتونم بلیط تهیه کنم ازجاش بلندشدگفت دنبال من بیا،باهم رفتیم به همکارش گفت به این خانم یه بلیط کرمانشاه بده..خلاصه من اون روز راهی شهرکرمانشاه شدم..شهری که یکبارم نرفته بودم هیچ شناختی ازش نداشتم،برای اینکه کسی بهم زنگ نزنه گوشیم روخاموش کردم..وقتی رسیدم کرمانشاه نزدیک غروب بود،ازاتوبوس که پیاده شدم..خودم روتک تنهاتویه شهرغریب دیدم ازکاری که کرده بودم واقعاپشیمون شدم امادیگه راه برگشت نداشتم ... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. یه روز که تنها بودم خونه مجدد مرتضی آمد خونمون وگفت تو باید زن من بشی و اون پسرشهری روفراموش کنی دوست ندارم کناریکی دیگه ببینمت تا الانم اگر به بابات چیزی نگفتم فقط فقط بخاطر دوست داشتنم بوده و گرنه خودت میدونی بابات تحمل این ابروریزی رونداره،نمیخواستم به مرتضی باج بدم اگر میترسیدم کوتاه میومدم پرو میشد گفتم اتفاقا کارم راحت میکنی همین الان زنگبزن به بابام همه چی روبگوزود باش میخوام بهش بگم یکی تو زندگیمه که اندازه ی تک تک نفسام دوستش دارم و عاشقشم..حرفم تموم نشده بود که مرتضی سیلی محکمی بهم زد چسبندم به دیوار گفت انقدر بی حیا شدی که جلوی من از اون مرتیکه حرف میزنی؟! دارم بهت میگم دوستدارم عاشقتم بخاطر تو میخوام از مهسا جدا بشم انوقت تو چرت پرت تحویلم میدی اصلا غلط کردی،بایه مرد غریبه رابطه داری فکر کردی رفتی دانشگاه هرکاری دلت بخواد میتونی انجام بدی؟ روزی که با اون پسره دیدمت..انقدر عصبانی شدم که رفتم خونه دق دلم رو سر مهسا بدبخت خالی کردم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم بقدری عصبانی بودم که اون روز اصلا زهرا رو محل ندادم و خودم تنهایی برگشتم خونه.،بین مسیر امیرحسین اومد سر راهم ولی به اون هم توجه نکردم و وارد خونه شدم..امیر حسین میدونست چه ساعتی بهم زنگ بزنه تا خودم جواب تلفن رو بدم اما من قبل از اون ساعت سیم تلفن رو از کابل کشیدم تا زنگ نخوره..فردا صبح زودتر از همیشه راهی مدرسه شدم تا زهرا رو توی کوچه نبینم..ناراحت و عصبی بسمت مدرسه میرفتم که امیرحسین جلوی راهم سبز شد..خیلی تعجب کردم آخه همیشه اون ساعت صبح باید محل کارش میبود..امیرحسین با ناراحتی گفت:مهین..چرا محلم نمیدی؟؟ چرا تلفن رو جواب نمیدی؟از دیروز دارم دق میکنم..در حالیکه یه کم دورتر ازش قدم برمیداشتم گفتم منو میخواهی چیکار؟برو با همون زهرا دوستم،امیرحسین قسم خورد که با زهرا دوست نیست و گفت: دو روز پیش که توی پارک منتظر تو بودم زهرا رو دیدم و پیش هم نشستیم تا سراغ تورو بگیرم..حرصی گفتم سراغ منو گرفتی امیرحسین گفت نشستیم تا بتونیم حرف بزنیم آخه زهرا در مورد خانواده و پدر و برادرات برام حرف داشت.یه لحظه پاهام حرکت نکرد و ایستادم و گفتم : خانواده ی من؟؟؟ ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم یادمه که دو روز بعد از تولدم یعنی روز شنبه صبح ساعت ده ،سارا به گوشیم زنگ زد و با گریه گفت:معین،از صبح حالم خیلی بهم میخوره و بالا میارم،بچه بودم و سن و سالی نداشتم برای همین گفتم:خب به مامانت بگو ببره دکتر،سارا با بداخلاقی گفت:به مامانم چرا؟یه وقت باردارباشم چی؟میخواهی اونم بفهمه؟شوکه موندم و سکوت کردم..سارا گفت:چی شد؟چرا جواب نمیدی؟؟گفتم:الان میام دنبالت بریم دکتر،گفت:اررره،زود بیا،بدون اینکه صبحونه بخورم از خونه زدم بیرون…هر چی مامان صدام کرد و پرسید کجا میری ،یه کلمه گفتم:زود میام..با سارا رفتیم درمانگاه،.من توی سالن نشستم و سارا تنهای داخل اتاق دکتر شد و بعد با یه برگه برگشت….خلاصه اینکه ازمایش بارداری سارا مثبت شد..دنیا روی سرم خراب شد.البته سارا بیشتر ناراحت بود.هم محصل بودیم و هم نامحرم….واقعا نمیدونستم چیکار کنم که سارا گفت:من میگم بیا خواستگاری…،متعحب گفتم:من فقط ۱۷سالمه…نه دیپلم گرفتم و نه خدمت رفتم..سارا گفت:خدمت که معاف میشی.مگه پدرت جانباز نیست..گفتم:هست،.اما،سارا شروع به گریه کرد و گفت:اما نداره،.درسته بچه ی ماست اما فقط آبروی من میره،دلداریش دادم و گفتم:باشه،.با مادرم صحبت میکنم…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. ابوالفضل گفت توام طلاهات بده دوتاوامم میگیرم یه ماشین سنگین میخرم بارجابجامیکنم توهرسرویس کلی پول گیرم میادگفتم بااین پول چطوری میخوای ماشین سنگین بخری؟!گفت بایکی شریک میشم..همون شب خونه خواهرش دعوت بودیم من ماجرا به مادرش گفتم شروع کردبه سخنرانی کردن که مانع پیشرفتش نشو‌دقیقا همین حرف بهم زدمنم ومن دیگه چیزی نگفتم..خلاصه بعدازیک ماه نیم باکلی پارتی بازی دوندگی برای وام تونست بایکی ازدوستاش که من اصلانمیشناختمش ماشین بخره،ابوالفضل ودوستش بارجابجامیکردن وگاهی یک هفته ده روز نمی امد خونه..تواین مدتی که خونه نبودمن تک تنهاته زیرزمین بودم چون اجازه نداشتم تنهاجای برم!!البته گاهی مادرم یاخواهرم میومدن بهم سرمیزدن ولی گوهرخانم که بالاسرم بودنمیگفت مردی یازنده ای!!گاهی هم که میومدفقط تیکه مینداخت ومن بازم سکوت میکردم که بحث الکی راه نیفته..ظرف چندماه اوضاع مالی ابوالفضل خوب شدوبرام چندتیکه طلاخریدگفت به زودی ماشین خونه ام میخریم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ بدون اینکه گوشی رو روی میز بزاره ،دیدم محکم توی دستش گرفت و اومد داخل آشپزخونه،گوشی رو همچین به خودش چسبونده بود که انگار هر آن ممکنه یکی ازش بدزده..با خودم گفتم:وااا…چی شده ؟؟این بهنام ،بهنام سابق نیست….بهنامی که سال به سال گوشی رو‌نگاه نمیکرد و حتی اگه زنگ میخورد به من میگفت جواب بدم..حالا چرا اینطوری رفتار میکنه؟به شک افتادم و تصمیم گرفتم شب که خوابش عمیق شد سر از کارش در بیارم…در سکوت شام خوردیم و بهنام گفت:من‌خسته ام ‌‌و میرم ،بخوابم…باورم نمیشد،.آخه بهنام‌تا فیلم و سریال مورد علاقه اشو نمیدید خوابش نمیبرد…حرفی نزدم.نمیخواستم حساسیت نشون بدم،بهنام رفت و منم مشغول جمع و جور و نظافت اشپزخونه شدم…مجبور بودم کارامو شب انجام بدم‌تا به کارهای پریسا هم برسم…چند ساعتی صبر کردم تا از عمیق شدن خوابش مطمئن شدم …..با احتیاط گوشی رو برداشتم و دیدم لامصب رمز گذاشته…اون لحظه نزدیک بود پس بیفتادم و زار بزنم…اینقدر دستام میلرزید که نگران بودم یه وقت گوشی از دستم بیفته….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈