eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
36هزار دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم لیلاست... آرایشمو تمدید کردم ولی سرخی چشمام هنوز مشخص بود..‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌یکم صبر کردم بعد دوباره برگشتم بیرون و رفتم سمت میز مادرشوهرم اینا،جاریمم انگار تازه رسیده بود و مشغول خوش و بش با مادرشوهرم بود که دیدم خواهرشم باهاشه.. همون منشی آرمین.. رفتم جلوتر میخواستم یکم باهاش صمیمی شم و بهش بگم آرمین تو مطبش رفت و امد مشکوکی با کسی نداره یا مثلا زنی مدام نمیاد پیشش..؟رفتم جلو و سلام کردم، با احترام دستشو آورد جلو، همینکه دستشو گرفتم دیدم ناخنش خیلی آشنا میزنه... یهو تو ذهنم اومد ناخنش دقیقا مثل همون تک ناخنی که تو ماشین آرمین افتاده بود...عصبانیت اون یکی دستشو گرفتم و دیدم که یکی از ناخن هاش کنده شده..گفتم ناخنتون کو ها؟دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم، صدامو بردم بالا و گفتم اشغال کثافت با چه جراتی سوار ماشین شوهر من شدی هااا؟؟دختره که هول کرده بود گفت خانم اشتباه میکنید من سوار ماشین شوهرتون نشدم..همه دورمون جمع شده بودن، گفتم آهای مردم این دختره هرزه شوهرمو از راه به در کرده، من امشب اتفاقی ناخن مصنوعیشو تو ماشین شوهرم دیدم..گفتم بگیرنش تا برم ناخن رو بیارم، با دو رفتم ناخن رو از تو کیفم دراوردم و به همه نشون دادم..مادرشوهرم از چشماش خون میبارید...رفت و یه چک خوابوند تو گوش دختره و فحشش داد..جاریم با تعجب به خواهرش نگاه میکرد، باورش نمیشد که حرفام حقیقت داشته باشه..منم با عصبانیت به سمتش حمله کردم، ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... چندماهی گذشت مهسایه سالن بادوستش اجاره کرد سالگرد مسعودم گرفتن..مهسا هرروزصبح میرفت ساعت۶غروب میومدازوقتی سالن زده بودخیلی به خودش میرسید و لباسها و تیپهای جدید میزد و هروقت به من میرسید طوری نگاهم میکرد که انگار از پشت کوه امدم رفتارهاش ازدیدمن بیشترجلف بود تاشیک وبقول خودش باکلاس بودن..کارشم گرفته بودومشتری زیادداشت مامانم بهم پیشنهاددادتوی کنکورشرکت کنم ودرسم روادامه بدم وقتی بارامین مشورت کردم گفت رایان چی..گفتم مامانم نزدیکمونه میتونه کمک کنه من دفترچه کنکورروگرفتم وثبت نام کردم یه مدت ازدرس دوربودم دوباره عادت کردن برام خیلی سخت بودولی باکمک مامانم شروع کردم مامانم برام کتابهای تست گرفته بودازدوستاش ومن بیشتراوقات مشغول درس خوندن بودم رشته من تجربی بود..خیلی دوست داشتم یه رشته خوب قبول بشم به پیشنهادمامانم کلاس هم رفتم وچون خیالم ازبابت رایان راحت بودبیشتروقتم روصرف خوندن ومطالعه میکردم،،ایام عیدبودوخواهرشوهرم همه مارودعوت کردبودبریم شمال برای کارهای ارایشم دوست نداشتم پیش مهسابرم.. مهساهم که کلا نایاب شده بودچون سرش شلوغ بود.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... به آقاجونم گفتم این چه حرفیه میزنید من بدون شما چیکار کنم من هیچ پشت و پناهی ندارم..گفت اگر پشت و پناه میخوای بمون اینجا و این پسره رو فراموش کن اگر دنبالش رفتی  خانواده اتو فراموش کن..شروع کردم به گریه کردن گفتم این بدترین عذابی هست که به من می دید گفت ببین من چیزی از خواهرت کم نمیزارم هرچی برای  شوهرش و جهازش دادم ، برای تو هم می خرم ...ولی دیگه حق نداری اینطرفا بیای و فکر کن پدر و مادر و خانواده از بین رفتن و نیستن..چشامو بستم و گفتم باشه قبول می کنم من با حشمت ازدواج می کنم..اقام در یک لحظه شروع کرد به گریه کردن نمی دونستم چیکار باید بکنم رفتم جلو خواستم دستاشو بگیرم دیگه اجازه نداد..‌با گریه گفت پروین تو دل منو شکستی آه نمیکشم که خدا دامنتو بگیره چون اولادمی ولی اینو بدون تو حق فرزندی تو به جا نیاوردی منکه مثلاً عاشق حشمت شده بودم دلم سنگ تر از این حرفا شده بود..‌گفت نمیتونم اجازه بدم دستی دستی خودت رو بدبخت بکنی..باگریه گفتم آقا جون نمیدونم حشمت چیکار کرده که اینقدر ازش بدتون میاد ولی باور کنید پسر خیلی خوبیه من اونو دوست دارم و انشالله که باهاش خوشبخت میشم..لطفاً اجازه بدید من با کسی که دوست دارم ازدواج کنم..گفت چطور اجازه بدم  تو با کسی ازدواج کنی که میدونم هیچ آخر عاقبتی نداری .. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم دو ساعت از بدنیا اومدن دخترم میگذشت که حسین خودش رو رسوند..با دیدن حسین لبخند به لبم نشست ولی حسین با‌ بی‌اعتنایی اومد و خیلی بی احساس با من برخورد کرد و اصلا صورت دخترم رو نگاهم نکرد با دیدن این رفتارش لبخند رو لبم ماسید و خیلی ناراحت شدم و تو دلم همش حس میکردم که شاید بچه‌ام دختره واسه همین خوشش نیومد و اینجوری اخموتخم کرد..تو اتاق بیمارستان بودیم و بعد از اینکه دورمون خلوت شد، گرهی رو پیشونیم انداختم و ازش گلگی کردم ولی اون انکار کرد و گفت اینطور نیست..از وقتی با حسین عروسی کرده بودم از رفتارهاش می فهمیدم که از مادرش حساب میبره واسه همین از ترس اون زیاد پیش من نمینشست که حرف و حدیثی پیش نیاد..با نگاه کردن به صورت دخترم سعی کردم آروم باشم و خودم رو شاد نشون بدم..بعد از یه روز ازبیمارستان مرخص شدم و اومدم خونه،حسین به خاطر کارش مجبور شد که بره ولی وقتی ناراحتی منو دید قول داد که زودتر برگرده..آنا که تازه خبر دار شده بود من مرخص شدم، خودش رو رسوند که بهم برسه..دوست داشتم اسم دخترم رو مینو بذارم ولی دخالت‌های خانوم تمومی نداشت و هر روز با قیافه‌ی حق به جانب میگفت؛ عمو رحمانش گفته اسمش رو خاطره بذارید... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم فشاری که مادر و پدر الناز به سیامک و ما می‌آوردند وصف ناشدنی بودتازه فهمیده بودند که سیامک یه سری مشکل وبیماری داره و همش دم از این میزدند که دیگه اون آدم برای الناز شوهر نمیشه و تا آخر عمر باید دارو بخوره و‌..همش میگفتند فامیلهامون نفهمند، اگه عمش بفهمه میگه طلاقش رو بگیریداوایل الناز خوب با ما تا میکرد ولی بعدها اونم تحت تاثیر خانواده‌اش قرار گرفت.عمل پیوند کلیه با موفقیت انجام شد و بعد از اینکه سیامک رو از بیمارستان مرخص کردیم و آوردیم خونه الناز سرِ ناسازگاری گذاشت و گفت طلاقم رو بده.هممون ناراحت بودیم و سعی میکردیم به خاطر سیامک، دلِ الناز رو بدست بیاریم تا اینکه در نهایت با وساطت ما و دایی الناز که وکیل بود قضیه فیصله پیدا کرد و الناز راضی شد که با سیامک زندگی کنه...تابستون ۹۳ برام خیلی سنگین بود و سخت‌ترین روزها رو سپری میکردم و فشار روحی و روانی زیادی رو تحمل کردم.یک ماه بعد که سیامک سر پا شد بساط عروسیشون رو راه انداختیم و برای خرید جهیزیه‌ی سالومه راهیه تهران شدم.تمام وسایل رو به زحمت و سختی خریدیم و توی خونه ای که ساسان خریده بود گذاشتیم و برای سیامک هم سه قلم وسیله‌ی بزرگ آشپزخونه که رسم ما بود و سرویس طلا رو خریدیم.... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. وقتی امدم بیرون همون اطراف نیم ساعتی چرخیدم تارفتگردراصلی سرویس بست رفت،رفتم پشت سرویس ارتفاع پنجره ازداخل کم بوداماازبیرون زیادبودقدم بهش نمیرسید..باید یه چیزی پیدامیکردم میذاشتم زیرپام،یه کم که گشتم چشمم خوردبه یه درختی که شاخ برگش افتاده بودروسرویس بهداشتی،ساکم روپرت کردم روسقفش خودم مثل میون ازدرخت بالاکشیدم..البته اصلاکارراحتی نبود دستام تمام زخم شدتاخودم رسوندم روسقف،خوشبختانه پنچره بازبودتونستم برم داخل سرویس بهداشتی..باشرایطی که من داشتم اونجابرام امن ترین جابودنمیتونستم بیرون بمونم هرچندبوی گندش واقعا ازاردهنده بود..یه گوشه شالم روپهن کردم ساکم گذاشتم زیرسرم درازکشیدم انقدرخسته بودم که تاچشمام روبستم خوابم برد..نیمه های شب باصدای چندتاجوان بیدارشدم معلوم بودموادزدن چیزی حالیشون نیست چون چرت پرت میگفتن بهم فحش میدادن هیچ وقت فکرنمیکردم یه روزی برسه توعمرم که دستشویی یه پارک برام انقدرباارزش باشه..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. بعد از این ماجرا من دیگه گلاب سابق نشدم همش استرس داشتم عصبی بودم..۱۰ روز بعد از این اتفاق گذشته بود که نیما گفت برای به قراردادکاری باید برم ترکیه ممکنه دوسه هفته ای نباشم بیا ببینمت،،تو این ۱۰ روز از ترس مرتضی نرفته بودم نیما رو ببینم بهش گفتم تا عصر کار دارم ساعت ۶ میتونم بیام اونم یکساعت میخواستم تو تاریکی برم دیدنش که ریسک کمتری کرده باشم اون یک ساعت که کنار نیما بودم باعث شد حالم خیلی بهتر بشه مخصوصا وقتی از دوستداشتنش مطمئن شدم استوری چک کن،وقتی از دوستداشتن نیما مطمئن شدم حالم خیلی بهتر شد انگیزه گرفتم که جلوی مرتضی وایستم برای عشقم بجنگم،البته نیما هیچ وقت در مورد اینده قول جدی بهم نداده بودولی من به سرانجام این رابطه امیدوار بودم..مرتضی هر روز کلی شعر و متن عاشقانه برام میفرستادمنم فقط میخوندم جوابش نمیدادم اما کم کم داشتم از این شرایط خسته میشدم باید تکلیفم باهاش معلوم میکردم اخر شب یه متن بالا بلند براش نوشتم گفتم اگرادم نشی دست از اینکارت نکشی تمام این پیامها رو به افسانه و بابام نشون میدم..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم مادرش گفت خب گاهی پیش میاد توی یه خانواده پدر یا مادر فوت شده باشه اما من خودم شخصا بخاطر پسرم ۲۲ ساله تنها زندگی میکنم و تمام هوش و حواسمو برای خوشبختی پسرم گذاشتم،الان هم دوست ندارم بااینده ی بچه ام بازی کنم. مامان گفت:مگه من برای بچه هام کم گذاشتم؟منم براشون زحمت کشیدم.اگه تو یه دونه بچه داشتی من چهار تا داشتم.مادر امیرحسین گفت: چهار تا بچه از کجا اومدند؟من به حرفهای دیگه ایی راجع به شما شنیدم..؟مامان گفت: خداروشکر خلاف شرع نکردم..همشون پدر داشتند..پدر مهین هم سن و سالش بالا بود و فوت شد..اگه الان میبینید از خانواده اش بی خبریم فقط بخاطر اینکه به دخترم حق و حقوقشون ندادند.. و گرنه دخترم گلسر سبد اون طایفه بود..مادر امیر حسین گفت: والا چی بگم..با مهین کاری ندارم ولی اون پسر کوچیکه از کجا اومده؟مامان عصبی شد و گفت: فکر نکنم لازم باشه به شما توضیح بدم..در ضمن نامه دعوت برای شما نفرستادیم که طلبکار هستید..پسرت مال خودت،خداحافظ..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم با هر ترفندی بود خودمو قانع کردم و رفتم پیش مامان تا هم صبحونه بخورم و هم باهاش در مورد سارا صحبت کنم،مامان برام لقمه گرفت و گفت:بخور پسرم…بخور تا جون بگیری…فکر کنم درس‌هات سخت شده و از اشتها افتادی….خوب بخور که باید کنکور بدی…با اخم گفتم:من نمیخواهم برم دانشگاه.با سالی چند تا تجدیدی مگه میشه کنکور داد و دانشگاه رفت…مامان با مهربونی موهامو ناز کرد و گفت:من میگم این یکی دو سال رو بمون خونه و فقط درس بخون تا بتونی بری دانشگاه..اگه درس نخونی در اینده باید مثل پدرت کارگری کنی…گفتم:بابا که کارگر نیست…هم حقوق جانبازی میگیره و هم توی مغازه کار میکنه…مامان گفت:حقوقش که فقط برای خرج تو میره،،مجبوره مغازه رو با اون بدن نصف و نیمه اش سرپا نگه داره تا شاید کفاف زندگی رو بده…نمیدونم واقعا عقلم نمیرسید یا حرفهای مامان رو درک نمیکردم یا احساسات به عقلم غلبه کرده بود که گفتم:مامان..گفت:جانم…گفتم:من از بچگی از درس خوندن متنفر بودم و هستم ،،،اصلا نمیخواهم سال اخر رو بخونم چون میدونم مردود میشم…مامان گفت:دیپلم ردی داشته باشی بهتر از نداشتن دیپلمه….بعدش مگه میخواهی چیکار کنی؟تو دیپلم رو بگیر من به بابات میگم تا بفرسته دانشگاه‌های پولی تا درس میخونی…. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. خلاصه این داستان چندماهی طول کشیدتاتونستیم خسارت اون خانم بدیم یه جورای کل پس اندازمون که برای ساخت خونه کنارگذاشته بودیم رفت،اما باز میگفتم فدای سرمون اگربلای سرش میومدچی!!بعد از این اتفاق ابوالفضل بیشتر از قبل میرفت سرویس..شاید درماه دوسه روز میومدخونه میگفت بایدجبران اون خسارت بکنم پول جمع کنیم تاساختن زمین شروع کنیم..منم که ازاذیتهای گوهرخانم دختراش خسته شده بودم اعتراضی نمیکردم حتی پولی هم که ابوالفضل بهم میداد رو خرج نمیکردم پس انداز میکردم که بتونم برای خونم وسیله بخرم..چند وقتی که گذشت ضعف شدید حالت تهوع امدسراغم خودم فکرمیکردم مال هیچی نخوردن چون ابوالفضل نبودمنم خیلی اشپزی نمیکردم..اماوقتی به بارداری شک کردم رفتم ازمایش دادم که مثبت شد..با اینکه دوست نداشتم تواون شرایط حامله بشم ولی بازم ناشکری نکردم گفتم خواست خدابوده قدمش برامون خیره....به ابوالفضل زنگزدم ولی بهش نگفتم حامله ام فقط پرسیدم کی میای وقتی روزش فهمیدم رفتم کیک خریدم وچندتابادکنک خریدم ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ همین که حوله روی سرش جابجا شد،چشمم خورد به موهای روشن و زرد رنگش…برق از سرم پرید و با صدای بلند گفتم:موهاتو رنگ کردی؟زود رفت توی اتاق و‌گفت:بزار لباس بپوشم الان میام…چاقو بهم میزدند خونم در نمیاد…..داشتم دیوونه میشدم،،حتما تا حالا به بچه ام طوری شده..طاقت نیاوردم و در اتاق رو کوبیدم و گفتم:پریسا!!!حتما بچه اسیب دیده،بدو بریم دکتر،.بیچاره دخترم..!بیخیال گفت:نه باباا …از ارایشگر پرسیدم گفت سه ماه وسط هیچی نمیشه،،،تازه دکلره ضرر داره نه رنگ…عصبانی گفتم:آخه اون رنگ زرد متمایل به نارنجی چه ارزشی داره که بچه امو بخاطرش بخطر میندازی و اذیتش میکنی….نه ماه صبر میکردی بعدش که پولتو گرفتی هر رنگی دوست داشتی ،،میکردی…در رو باز کرد و اومد بیرون..یه کم ارومتر شدم و گفتم:بخدا رنگ مشکی بیشتر بهت میومد..با لحنی که حاکی از پز دادن بود گفت:آخه یکنواخت شده بودم…گفتم:ولش کن.بریم دکتر،خیلی عادی گفت:الی !..چقدر گیر میدی؟با یه بار رنگ کردن هیچی نمیشه…عصبی و ناراحت نشستم روی زمین و با دو دستم سرمو گرفتم….. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک فرداش بعد خوردن صبحونه که چند تا لقمه نون پنیر بود و یه لیوان آب (مژگان دیگه بهم چایی نمیداد که عرضه خوردنشو نداری)رفتم تو اتاق و مداد رنگی ها و دفتر نقاشیم و برداشتم و رفتم پیش مژگان و گفتم میشه برم پایین با نگاه بی تفاوتی گفت بروپله ها رو آروم رفتم پایین ترس داشتم که دوباره نیفتم در زدم همون دختر در و باز کردموهاشو خرگوشی بالای سرش بسته بود و یه پیرهن خوشگل پوشیده بودسلام دادم و گفتم میشه بیام بازی کنیم دختر رفت تو خونه و در و بست ناراحت برگشتم سمت پله ها که برم بالا که در باز شد و گفت بیا تو مامانم اجازه دادرفتم تو خونشون خیلی خونه خوشگلی داشتن پر از گلدون بود مامانش اومد جلو و سلام دادم گفت خوبی دخترم بهتر شدی گفتم بله رو به دخترش که اسمش نسترن بود کرد و گفت نسترن دوستت و ببر تو اتاق بازی کنیدهمراه نسترن رفتم تو اتاقش پر از عروسک و اسباب بازی بودباهم نقاشی کشیدیم و مامان نسترن برامون میوه پوست کند و آوردو کنارمون نشست نگاه با حسرتی بهش کردم چقد مهربون بودتو دلم گفتم کاش مامان منم اینطور بودنسترن اجازه اینکه به وسایلش دست بزنم و نمیدادمنم ساکت یه گوشه نشستم و نگاهش کردم مامان نسترن چند بار بهش گفت بادوستت هم بازی کن اما نسترن محل ندادمنم مداد رنگی ها و دفترم و برداشتم و آروم رفتم سمت در... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈