eitaa logo
شاید برای شما هم اتفاق بیفتد
35.9هزار دنبال‌کننده
6هزار عکس
2.2هزار ویدیو
1 فایل
اتفاقات عبرت آموز زندگیتون رو بگین به اشتراک بزاریم👇🏻☺️ هر گونه کپی و ایده برداری از کانال وبنرها و ریپ ها حرام و پیگرد قانونی دارد .... تبلیغات 👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/1587085673C0abe731c1e مدیر @setareh_ostadi
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی جاریم گفت دقیقاروزپاتختی منم مادرعمادتمام پولهاوطلاهم روگرفت گفت من بایدجبران کنم ولی الان هرمراسمی که باشه پولش رو از ما میگیره..چندبارخواستم بهت بگم به خانواده ات خبربدی کادوهات روبعدابرات بیارن که اینانبینن ولی حقیقتش ترسیدم.‌الان هم حواست روجمع کن طلاوپول داری ببربذاریه جای امن چون وقتی نیستی میان خونت رومیگردن ازحرفهاش مخم سوت میکشیدباورش برام سخت بودیعنی توخونه ی خودمم امنیت نداشتم..میدونستم هرچی میگه راسته،اون روزازخونه بیرون نیومدم ولی فرداش که رفتم توحیاط خواهرعمادتاورم وکبودیه پیشونیم رودیدباکمال پرویی گفت دست داداش باغیرتم دردنکنه مادرشوهرمم تادیدگفت تاتوباشی بلبل زبونی نکنی..میدونستم درافتادن باهاشون فایده نداره چون اوناچندنفربودن من‌ تنهاوازهمون روزاول شمشیر رو از روبسته بودن..از ازدواج من چندوقتی گذشت وتواین مدت کم بیشم همه روشناخته بودم وبجزجاری کوچیکم بقیه باهام لج بودن وعمادهمیشه پشت خانواده اش بودخیلی لاغرشده بودم ویاربارداریم خیلی اذیتم میکردوازحالتهام مادرعمادشک کرده بودکه حامله هستم وچندباری که ازم پرسیدگفتم عقب انداختم ولی چون شکم نداشتم فکرمیکرداوایل حاملگیمه.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم لیلاست... این فکر مثل خوره افتاده بود به جونم و هی دستم میرفت سمت موبایل که به آرمین زنگ بزنم و ببینم هنوز با زنه در حال بگو بخندن یا نه ولی هربار پشیمون میشدم..دلم نمیخواست خودمو کوچیک کنم و آرمینم جواب درست و حسابی بهم نمیداد...برای فرار از فکر زودتر آماده شدم و از لج آرمین که گفت با آژانس برو، با ماشین خودم رفتم و تو خیابونا با اخرین سرعت میروندم.. میخواستم عصبانیتمو سر پدال ماشین خالی کنم..سالم رسیدن خونه بابام با اون سرعت بالا شبیه معجزه بود!مامان که فهمید کلافه به نظر میام مدام میپرسید چرا پکری؟ با آرمین حرفت شده؟ منم میدونستم مامان زود نگران میشه چیزی بهش نگفتم که صدای خنده زن شنیدم.. فقط گفتم سرم درد میکنه و تا شام حاضر میشه میرم یکم استراحت کنم.. رفتم تو اتاق زمان مجردیم دراز کشیدم، ساعدمو گذاشتم رو چشام و به زمان هایی که بی غصه اینجا سرمو میذاشتم به بالشت فکر کردم،اون موقع دغدغه ای نداشتم ولی الان پر بودم از تنش،هر روز که میگذشت احساس میکردم زندگیم سردتر شده..آرمین از نظر مالی برام کم نمیذاشت اما محبتاش کم شده بود و مدام خستگی رو بهانه میکرد و ازم دوری میکرد... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم مریمه ... مهساشروع کردبه جیغ جیغ کردن طوری که ارین بیدارشدازترس گریه میکرد..بافحش به من میگفت گورتوگم کن ازخونم بروبیرون..آمده بودم باحرف درستش کنم ولی باحرفهای مهساازکوره در رفته بودم وحرفهای زدم که همه چی روخراب کرده بودم..باجیغ داد مهسا پدر مادر رامین امدن دم اپارتمان،در رو که بازکردم مادررامین زدتوصورتش گفت خدامرگم بده چی شده مریم مهساکه قرمزی صورت منودید..مهسا خودش رو زد به غش کردن که پدرشوهرم ارین روبغل کردارومش کنه..مادر رامینم مهسا رو گرفته بودبغل همش میگفت چه خاکی توسرم شد..به من گفت یه لیوان اب بیارکه مثلابپاشه روصورت مهسابهوش بیادمنم ازلجم میدونستم کارهاش فیلمه یه لیوان اب یخ ازیخچال اوردم مادرشوهرم دستش درازکردبگیرش ازهمون بالاریختم توصورتش که یدفعه پاشدگفت هوی چته دیونه..لیوان گذاشتم روی اپن رفتم بالامیدونستم الان حسابی پدرمادررامین روپرمیکنه..رفتم زیردوش ابگرم تایه کم حالم بهتربشه وقتی امدم بیرون گفتم تاچهارتانذاشتن روش به رامین بگفتن خودم جریان روبراش تعریف کنم زنگزدم به رامین روتماس داددوباره زنگزدم بازم ردتماس داد بعدازچنددقیقه اس دادمیام تکلیفت روروشن میکنم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم... ولی از اونجایی که من دوست نداشتم کسی بیاد خواستگاریم و حشمت رو از دست بدم و از این میترسیدم که مادرم بشنوه و زود قبول بکنه با لحن تندی گفتم من که گفتم قصد ازدواج ندارم و می خوام درس بخونم دیگه نشنوم  کسی ازم خواستگاری بکنی... آنقدر تند حرف زدم که مادرش ناراحت شد و گفت باشه باشه دخترم هرجور خودت صلاح میدونی اون لحظه نمیدونستم که دارم با زندگیم چه بازی بزرگی میکنم...وقتی از عقد مینا برگشتم کاملاً عصبانی بودم و عصبانیت کاملاً تو صورتم دیده می شد،مادرم گفت چی شده چرا انقدر عصبانی هستی گفتم هیچی شکمم درد میکنه دوست نداشتم که بدونه خواستگار داشتم چون اگر می فهمید که خواستگار دارم فوری قبول میکرد ...گفت دخترم تو هم  یروزی عروس میشی ومثل مینا عقد میکنی مطمئن باش که بهترین ها در انتظارته.. بهترین خواستگار بهترین پسر فقط کافیه یه کم صبر کنی و حوصله داشته باشی.. ازاینکه همه حرف مینا رومیزدن عصبی میشدم...گفتم مادر من کی میخواد حالا ازدواج بکنه من فقط به فکر درس خوندنم،گفت اشکال نداره هرچیزی به وقتش خوبه انشالله هم درستو میخونی هم ازدواج می کنی ...بی بی هم از اون طرف گفت آره دخترم من اگه عروسی تو رو هم ببینم دیگه هیچ آرزویی ندارم راحت سرمو میزارم زمین و میمیرم.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم.. عموی شهروز که خونه اشون دیواربه دیوار خونه ی شهروز اینا بود اومد سمت ما و شهروز رو بزور از من جدا کرد و خیلی اروم و با حوصله گفت:شهروزجان..پسرم،اینطوری بزور نمیشه..خودم برات میرم خواستگاری،.اماشهروز قبول نمیکرد.خلاصه با هزار مکافات و چند نفره شهروز رو بردند داخل خونه..صداش از توی حیاط میومد که داد میکشید ولم کنید.ریحانه بایدزن من بشه،نمیدونم چطوری و کی شهروز اروم شد چون منوهمون لحظه یکی از همسایه ها رسوند خونمون،خداروشکر بابا خواب بود و من یواشکی رفتم توی اتاقم و تا تونستم گریه کردم..شهروز اون حس عاشقانه ایی رو که اون شب به آرمان گرفته بودم رو با اون کاراش کوفتم کرد.نمیدونستم چطوری ازدست این دیوونه خلاص بشم.ازش میترسیدم و وحشت داشتم..فردا غروب که شد زنگ خونه زده شد.بابا که توی حیاط بود ،در رو باز کرد و دید شهروز بهمراه مادر و عمو و زنعموش هستند،اومده بودند خواستگاری،بابا همون جلوی در گفت:امکان نداره دختر دسته گلمو به یه لاابالی بدم..تشریف ببرید و دیگه هیچ وقت این طرفها پیداتون نشه،دخترم خواستکار خیلی خوب داره و میخواهم بدم به اون،هر چی عموش با بابا حرف زد قبول نکرد و رفتند.. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من ترلان هستم یه دختر آذری سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم این با هم بودن‌ها خیلی کوتاه بود و ماهها میگذشت و من حسین رو نمی دیدم حسین حقوق خوبی میگرفت ولی خانواده‌ی حسین مراسم‌های عید قربان و شب یلدا رو بدون حضور حسین با یه دست لباس و یکم خرت و پرت و خیلی مختصر برام برگزار میکردند دیگه دوری از حسین اذیتم میکرد.۱۷ ماه از نامزدی ما گذشته بود که حسین اومد و با خوشحالی گفت، کارم رو گرفتم شهر خودمون بعد ازدواج میام نزدیکتر از اینکه حسین میومد پیشم خیلی خوشحال بودم...آنا شروع کرد به آماده کردن جهیزیه و یک هفته قبل از عروسی جهیزیه‌ی منو فرستاد خونه‌ی مادرشوهرم که قرار بود تو یکی از اتاق‌های اونا زندگی کنیمآنا برام جهیزیه خیلی خوبی داد حتی پنکه هم داشتم که عمه و زن‌عموهای حسین با دیدن جهیزیه من انگشت به دهن مونده بودند روز عروسی فرا رسید و حسین سنگ تموم گذاشته بود و فردای عروسی هم همکارهای ارتشی حسین یه شام مفصلی دادند و حسابی بهمون خوش گذشت و زندگی منو حسین تو یه اتاق ۱۲ متری شروع شد.که یه طرف اتاق، کمد و رختخواب گذاشته بودم و طرف دیگه‌ی اتاق جا مینداختم و میخوابیدیم..اون عکس دو نفره‌مون رو هم زدیم به دیوار با عشق در کنار هم زندگی میکردیم،اتاق کوچولوی ما سمت چپ درب ورودی خونه‌ی پدرشوهرم بود و پنجره‌اش باز میشد به یه ایوان بزرگ که آشپزخونه هم روبروی اتاقمون بود... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم. صبح بازباحالت تهوع ازخواب بیدارشدم مامانم گفت مسموم شدی چندروزی طول میکشه تاخوب بشی اماهرروزکه میگذشت بدترمیشدم ولی بهترنمیشدم وبلاخره بعدازیک هفته رفتم درمانگاه،تابه دکترعلائمم روگفتم گفت متاهلی گفتم نه چطورگفت اخه این علائم تو رو اکثرا خانومهای بارداردارن ‌وبرام ازمایش نوشت،تودلم اشوب بودتنهادلخوشیم این بودکه میگفتم پریودیهای نامنظمی دارم دکتراشتباه حدس زده..ازمایش که دادم ازشون خواستم جواب من رواورژانسی بدن اماانقدربدبرخوردکردن که اصرارنکردم وگفتن غروب بیابگیر،ازپذیرش که یه کم دورشدم شنیدم یکی ازپرسنل گفت معلومه گندزده امده مطمئن بشه..همکارش گفت بدبخت خانوادش‌..توکوچه خیابون سرگردون بودم میترسیدم برم خونه همش باخودم میگفتم اگرحامله باشم چه خاکی توسرم کنم،تاغروب مردم زنده شدم،ساعت۷رفتم ازمایشگاه،همون خانمی که صبح پشت سرم حرف زده بودجواب بهم دادگفت مبارکه حامله ای..ازطرزحرفزدنش کاملامشخص بودکه میخوادعکس العمل من روببینه... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم.. بعدازاین اتفاق کنجکاوشدم راجع به این تازه واردهابیشتربودنم ویه شب که باپدرم گپ میزدیم پرسیدم راستی باباصاحب این خونه ویلای چکارست؟چندتابچه داره؟بابام گفت کارخونه داره و۴تابچه داره دوتادختردوتاپسر یه دختروپسرش ازدواج کردن خارج ازایران زندگی میکنن دوتاشونم مجردن..از این ماجرا دو هفته ای گذشته بودکه برای خریدرفته بودم شهر موقع برگشت مینی بوسی که باهاش میومدیم خراب شدبه ناچارکنارجاده وایستادیم تاماشین بیاد..یکربعی گذشته بودکه ماشین پسراقای(صاحب ویلا)جلوی پامون نگهداشت مردهاگفتن خانمها سوار بشن برن، چهار تاخانوم بودیم..۳تاشون سریع رفتن پشت نشستن منم به ناچاررفتم جلو..وقتی نشستم جلواحساس کردم تمام بدنم میلرزه هرکاری میکردم نمیتونستم به خودم مسلط بشم حس خفگی بهم دست داده بود پسراقای دهقانی یه کم شیشه سمت منودادپایین صدای ضبط کم کرد،جوخیلی بدی بود..یکی ازخانمها که میانسال بودسرحرف باهاش بازکردگفت ازروستااهالی راضی هستید..... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم چند روزی طول کشید تا شفیقه خانمی سری به ما بزنه آخه رفته بود شهرستان.،تا پاش به تهران رسید مامان تلفنی بهش گفت بیا اینجا که به دردسر افتادم..شفیقه خانم خودشو به سرعت رسوند و همون جای در حیاط به مامان گفت : چی شده خواهر؟مامان اروم توی گوشش حرفی زد که من هر چی تلاش کردم تا بشنوم نشد..شفیقه خانم با شنیدن حرف مامان با دستش زد روی صورتش و بلندگفت: این که بد نیست..اگه حامله بشی میتونی از خانواده اش حقشو بگیری..مامان گفت: یواشتر،آبروم میره.، فکر نکنم اونا پولی به من بدند. شفیقه خانم گفت نگران نباش..صبر کن تا من تحقیق کنم و بعدش بهت خبرمیدم..فعلا برم که کلی کار دارم،مامان حامله بود و سعی میکرد جنین رو سقط کنه ولی موفق نمیشد..فردای اون روز شفیقه خانم اومد خونمون و با ناراحتی گفت هیچ مالی به این بچه نمیرسه چون پدرش زنده است.،بهتره سقطش کنی.،مامان گفت یک هفته ایی هست که تمام راهها رو رفتم اما از جاش تکون نخورده،الان چه خاکی توی سرم بریزم... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم میخواستم قطع کنم که سارا گفت:صبر کن،.ببخشید..گفتم:دفعه ی اخرت باشه… گفت:باشه….میتونم یه حرفی بزنم؟؟؟قول میدی قطع نکنی؟با اکراه گفتم:بگووووو…گفت:من نمیخواهم باهات دوست بشم،من میخواهم بعنوان یه رفیق ازم حمایت کنی…نیشخندی زدم و گفتم:هه.تو که حامی داری،،پدرت.چطور به ما که رسیدی، با پدرت در میون گذاشتی،؟سارا گفت:گوش کن تا همه چی رو تعریف کنم….البته اگه بتونی بیای پارک و رو در رو حرف بزنیم فکر کنم بهتر باشه،،خیلی کنجکاو شدم و گفتم:باشه،تو با دوستات بیا منم با محمد میام،سارا قبول کرد..گوشی رو قطع کردم.بالافاصله با محمد تماس گرفتم و همه چی رو تعریف و ازش خواستم زود حاضر شه و‌بیاد،محمد گفت:حالا چی شده که عجله داری؟گفتم:میخواهم بدونم چرا میخواهد من حمایتش کنم و حامیش باشم،مگه باباش نیست؟سرتونو درد نیارم.یه تیپ خفن زدم و سر راه محمد رو سوار کردم و رفتیم سمت پارک،سارا قبل از ما همراه دو تا از دوستاش اونجا بود.انگار از همونجا با من تماس گرفته بود.رفتیم پیش اونا،.روی نیمکت جایی برای نشستن ما نبود بخاطر همین به پیشنهاد یکی از دوستاش همگی بین درختها توی یکی از الاچیقها نشستم………. ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم. مراسم خاکسپاری ختمش تویه روز بود اون روزمن شیفت صبح بودم شیمابعدظهر یعنی وقتی من رسبدم خونه شیمارفت توخونه تنهابودم که تلفن خونه زنگ خورد مامانم بودگفت ساعت۲میریم مسجد پاشو بیا ..گفتم خسته ام نمیام،گفت آبرو ما رو نبر گوهرخانم چند بار سراغت گرفته تودلم گفتم به درک وهرچی مامانم گفت قبول نکردم.. باخیال راحت داشتم ناهارمیخوردم که..صدای زنگ امدایفون طبق معمول خراب بود به ناچارخودم رفتم در بازکردم..ازدیدن ابوالفضل پشت درحسابی تعجب کردم گفتم تو اینجا چکار میکنی؟ظرف غذا بهم نشون دادگفت برات ناهاراوردم گفتم دست دردنکنه من ناهارخوردم گفت خب برو اماده شو باهم بریم مسجد..گفتم خدارحمتش کنه من نمیتونم بیام ابروش انداخت بالاگفت انوقت چرا؟گفتم دلم دردمیکنه گفت اهاا بهانه خوبی نیست برو بچه برای من فیلم بازی نکن گفتم اصلا نمیخوام بیام زوره!؟هولم داد امدتو درم پشت سرش بست گفت خیلی دارم تحملت میکنم ولی بدون صبرمنم اندازه داره کل خانوادم ازت شاکین ادم شو دیگه بچه نیستی،گفتم خانوادت ازمن خوششون نمیادمشکل من نیست فهمیدی... ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰ از شدت حسادت داشتم منفجر میشدم…بهنام چه حقی داشت جلوی من از پریسا تعریف کنه،،؟چون نازا بودم؟چون نتونستم براش بچه بیارم باید از اون تعریف کنه؟شام کوفتم شد.وقتی ظرفهارو میشستم با خودم فکر کردم:پریسا رو من گذاشتم جلوی بهنام…من شماره دادم،پس خودم باید جوری رفتار کنم که بشینه سرجاش،اون شب حسابی به خودم رسیده بودم ت اما وقتی کارم توی آشپزخونه تموم شد و برگشتم ،دیدم بهنام جلوی تلویزیون خوابش برده…خیلی عصبی شدم،هم از خوابیدن بهنام هم از پریسا.چطور خوشگل شدن پریسا رو دیده بود اما ارایشگاه رفتن و رنگ کردن مو و ارایش حرفه ایی و لباس منو ندیده و خوابید؟.بقدری ناراحت بودم و فکرهای مختلف به ذهنم میومد که تا نیمه های شب خوابم نبرد..صبح وقتی از خواب بیدار شدم ،منتظر موندم که بهنام راهی محل کارش بشه و منم برم سراغ پریسا…همین که بهنام خداحافظی کرد حاضر شدم و حرکت کردم..طبق معمول خونشون کثیف و بهم ریخته بود،،انگار عادت کرده بود که من بپزم و بشورم و بسابم و اون خانم فقط بخوره و بخوابه… ادامه در پارت بعدی 👇 ‎‎‌‌‎‎@shayad_etefagh ┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈