#زندگی
🍃🌺🌺🌹🌺🌺🍃
فقيری سه عدد پرتقال خريد
اولی رو پوست كَند خراب بود
دومی رو پوست كَند اونم خراب بود
بلند شد لامپ رو خاموش كرد و سومی رو خورد.
گاهی وقتا بايد خودمون را به نديدن و نفهميدن بزنيم تا بتونيم كنيم...!
وقتى گرسنه اى
يه لقمه نون خوشبختيه
وقتى تشنه اى
يه قطره آب خوشبختيه
وقتى خوابت مياد
يه چرت كوچيك خوشبختيه…
خوشبختى يه مشتى از لحظاته…
يه مشت از نقطه هاى ريز ، كه وقتى كنار هم قرار مى گيرن
يه خط رو ميسازن به اسم
زندگى …
قدرخوشبختى هاتونو بدونيد
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_هشت
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
من اون شب هراز گاهی به مامان سر میزدم تا ببینم خوابه یا بیدار؟؟؟نمیخواستم صدای مارو بشنو و ناراحت بشه….
بالاخره وقتی ساعت ۳نیمه شب شد خوابمون گرفت…..مریم کنار دختر بهمن خوابید و من هم بلند شدم رفتم حیاط برای سرویس بهداشتی وقتی برگشتم داخل اتاق اول به مامان نگاهی کردم و دیدم اروم خوابیده…..
رفتم کنارشو و از صورتش بوسیدم و اروم گفتم:منو ببخش…..
مامان یه کوچولو تکون خورد و پتو رو جابجا کرد و دوباره خوابید…..
من هم کنارش خوابیدم……
صبح یه لحظه از خواب بیدار شدم و دیدم ساعت ۷صبحه ولی مامان هنوز خوابه…..
آخه هر روز آفتاب نزده بیدار میشد و صبحونه اماده میکرد و میرفت نون میخرید….
با خودم گفتم:اشکالی نداره یه روز بیشتر بخوابه……..
اینو گفتم و دوباره خوابیدم…….یک ساعت بیشتر نتونستم بخوابم و دوباره بیدار شدم و دیدم ساعت ۸شده اما مامان همچنان خوابه…..
با خودم گفتم:مامان مظلوم من انگار غصه هاش توی این دنیا تمومی نداره….حتما حال و حوصله نداره و میخواهد بیشتر بخوابه…..
بعد خودم بسختی بلند شدم چون واقعا کمرم شدید درد میکرد،،،،رفتم زیر کتری رو روشن کردم…..
منتظر شدم تا آب جوش بیاد به نیم ساعت نرسیده آب کتری جوشید و چای دم کردم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#آموزنده
به زندگي فکر کن!
ولي براي زندگي غصه نخور.
ديدن حقيقت است ،
ولي درست ديدن ، فضليت.
ادب خرجي ندارد.
ولي همه چيز را ميخرد.
با شروع هر صبح فکر کن تازه بدنيا آمدي .مهربان باش و دوست بدار و عاشق باش. شايد فردايي نباشد.
شايد فردايي باشد اما عزيزي نباشد...
یادمان باشد،
با شکستن پای دیگران
ما بهتر راه نخواهیم رفت!
یادمان باشد،
با شکستن دل دیگران
ما خوشبخت تر نمی شویم!
کاش بدانیم اگر دلیل اشک کسی شویم دیگر با او طرف نیستیم،
باخدای او طرف هستیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
جملاتی کوچک با مفاهیم بزرگ
👌آنقدر خوب باشيد که ببخشيد، امّا آنقدر ساده نباشيد که دوباره اعتماد کنید!
👌اگر احساس افسردگی دارید، درگير گذشته هستید.
اگر اضطراب دارید، درگير آینده!
و اگر آرامش دارید، در زمان حال به سر میبرید.
👌یک نكته را هرگز فراموش نكنيد:
لطف مکرّر، حقّ مسلّم میگردد!
پس به اندازه لطف کنيد...
👌قدر لحظهها را بدانيد!
زمانی میرسد که دیگر شما نمیتوانید بگوئید جبران میکنم.
👌از کسی که به شما دروغ گفته نپرسيد: چرا؟
چون سعی میکند با دروغهای پیدرپی، شما را قانع كند!
👌غصّههایتان را با قاف بنویسيد تا هرگز باورشان نکنيد!
انگار فقط قصّه است و بس...
👌هیچ بوسهای جای زخمزبان را خوب نمیکند!
پس مراقب گفتارتان باشيد...
👌جادّهی زندگی نبايد صاف و هموار باشد وگرنه خوابمان میبرد!
دستاندازها نعمت بزرگی هستند...
👌و نکتهی آخر :
هیچوقت فراموش نكنيد كه :
" دنيا تكرار نمیشود . . .پس زندگی کنید
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#آموزنده
🌺🌺
🔆دل سوزی دختر
در اولین صبح عروسی، زن و شوهر توافق کردند که در را بر روی هیچکس باز نکنند.
ابتدا پدر و مادر پسر آمدند.
زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند. اما چون از قبل توافق کرده بودند، هیچکدام در را باز نکرد.
ساعتی بعد پدر و مادر دختر آمدند. زن و شوهر نگاهی به همدیگر انداختند...!
اشک در چشمان زن جمع شده بود و در این حال گفت : نمی تونم ببینم که پدر و مادرم پشت در باشند و در را روشون باز نکنم.
شوهرچیزی نگفت، و در را برویشان گشود. اما این موضوع را پیش خودش نگه داشت.
سالها گذشت خداوند به آنها چهار پسر داد.
پنجمین فرزندشان دختر بود.
برای تولد این فرزند، پدر بسیار شادی کرد و چند گوسفند را سر برید و میهمانی مفصلی داد.
مردم متعجبانه از او پرسیدند: علت اینهمه شادی و میهمانی دادن چیست؟🤔
مرد بسادگی جواب داد: چون این همان کسیست که در هر شرایطی در را برویم باز میکند...!🙂🙂
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_نود_نه
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
از سرو صدای من مریم هم از خواب بیدار شد و توی جای خودش نشست…..
مریم گفت:مامان هنوز خوابه؟؟؟
گفتم:اره آبجی!!!فکر کنم بخاطر قرص مسکن دیشبه….بزار یه کم بیشتر بخوابه…..
مریم فرز از جاش بلند شد و در حال جمع کردن رختخوابها گفت:نه بیدارش کن،نکنه حالش خوب نیست که این همه خوابیده؟؟؟؟
مامان صورت خودش همون نیمه شب با پتو پوشونده بود رفتم سمتش و پتو رو کنار زدم و دیدم پوست صورتش مثل گچ سفیده…..دستمو روی صورتش کشیدم و گفتم:مامان خوبم!!!مامان جان!!!…(بچه بودم و تشخیص نمیدادم)…..
بعد دستشو گرفتم دیدم یخ کرده….از ترس ول کردم که دستش افتاد…..
یهو یه جیغی با تمام وجودم زدم و تکونش دادم و گفتم:ماماااااااااان…….!!!
مامان با تکونهای من از پهلو به پشت شد و گردنش همون سمت موند…..
بقدری بلند جیغ کشیده بودم که مریم و دختر بهمن شوکه اومدند سمت مامان….
من با اون جیغ افتادم و از حال رفتم…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#پندانه
چرا زنان سن خود را کمتر از سن شناسنامه ای خود می دانند؟
چون روزهایی را که منتظر تولد کودکش بوده
فقط با دلواپسی انتظار کشیده و زندگی نکرده.
چون شبهایی که فرزندش مریض بوده
در کنار بستر او نشسته و گریسته و زندگی نکرده.
چون زمانی که فرزندش بیرون از خانه بوده
تا لحظه ورودش، فقط به در چشم دوخته و زندگی نکرده.
چون بارها بخاطر راحتی سایر اعضای خانواده
خواسته ها و نیازهای خود را نادیده گرفته و زندگی نکرده.
او همه اینها را از زندگی کم کرده
و سپس سن خود را حساب میکند.
حق با اوست و منصفانه نیست زمانی را که برای دیگران زندگی کرده به حساب او بگذاریم♥️
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_صد
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
هنوز هم هنوزه وقتی یاد اون لحظه میفتم تمام بدنم شروع به لرزیدن میکنه و اشکم خود بخود جاری میشه…..
مامان از بین ما رفت…..مامان رو من کشتم….مامان رو مریم کشت….مامان رو نامردیهای مجتبی کشت…..مامان رو کلکها و برنامه های از قبل پیش بینی شده ی بهمن کشت…..حتی مامان رو داییها که نیومدند بهش سربزنند کشت…….
وقتی به هوش اومدم دل درد و کمر درد شدیدی شبیه درد زایمان داشتم…..تمام همسایه ها خونمون بودند….هیچی به من توجهی نداشت و مریم رو که بار دار بود گرفته بودند و هواشو داشتند….
بقدری درد رفتن مامان برام سخت بود که میتونستم دردی شبیه زایمان رو تحمل کنم….همه ی مادرا میدونند که دردی وحشتناکتر از درد زایمان توی دنیا وجود نداره اما برای من تحملش بهتر و راحتر از نبود مامان بود….خواستم بلند شم حس درد بسیار شدید زایمان بهم دست دادو سریع از خونه زدم بیرون وخودم رو رسوندم به یک خونه که یک خانم فقط اونجا بود وقسمش دادم که بهم کمک کنه
خداروشکر خانم مهربونی بود وبه هم کمک کرد. با هزاران درد بچم سقط شد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#داستان
🔻شرم از خدا و خلایق
یکی از بزرگان پسری داشت یک روز به پسرش گفت: من حاجتی دارم، آیا اگر بگویم، آن را انجام میدهی؟
پسر گفت: بلی
پدر گفت: هرشب که به خانه میآیی، اعمال آن روزخودت را برای من شرح بده.
شب که شد، پسر نزد پدر آمد تا به قول خود وفا کند، تعدادی از کارهای آن روز خود را ذکر کرد و از گفتن تعدادی دیگر، خودداری نمود. آن وقت پدر به او گفت: من بنده ضعیفی از بندگان خدا هستم، وقتی تو خجالت می کشی که اعمال بد خودت را به من بگویی، فردای قیامت، چطور آنها را به خدا میگویی؟ و چگونه اعمالت را در حضور خلایق میخوانی؟
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#جبران_ناپذیر
#پارت_صد_یک
من ملیحه ۵۷ساله و اهل مشهد هستم
خیلی سخت بود اما برای اینکه کسی متوجه نشه صدامو در نیاوردم…..گریه کردم و اشک ریختم ولی برای مظلومیت مامان….
بچه کامل بود اما مرده….حتی جنسیتش هم مشخص بود….یه پسر زود چادر دوباره دورشکمم بستم به زن همسایه فقط گفتم خدا آبروی من رو خرید توام آبروی من رو نبر در اولین فرصت میام و همه چی رو برات توضیح میدم و بچه رو سریع یک مشبا رو برداشتم و گذاشتیم داخل کیسه ی زباله و زدم بیرون….وقتی رسیدم نزدیک یه جوی اب بزرگ سریع پرتش کردم داخل جوی و آب برد
بعد از اینکه آب برد دلم گرفت….باز به یاد مامان اشک ریزان برگشتم خونه…..
کنار جسم بی جون مامان نشستم وتا میتونستم گریه کردم….اصلا نمیخواستم و نمیتونستم قبول کنم که مامان رفته و مدام به خدا میگفتم یه معجزه کن تا مامان زنده بشه…..
بخوددم گفتم:کاش الان از خواب بیدار میشدم و میدیدم که همش یه خواب و کابوس بود…..
هی مامان رو تکون میدادم و صداش میکردم مامااااان….بیدارشو….صبح شده……ماماااااااااان!!مگه هر روز صبح زود بیدار نمیشدی؟؟؟؟
هر چی جیغ میکشیدم فایده نداشت و مامان صدای منو نمی شنید…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
💛9 جمله طلایی حتما بخونید
1_یادت باشه تا خودت نخوای
هیچکس نمیتونه زندگیتو خراب کنه
2_یادت باشه که ارامش رو باید
تو وجود خودت پیدا کنی
3_یادت باشه خدا همیشه مواظبته
4_یادت باشه همیشه ته قلبت یه
جایی برای بخشش ادما بگذاری
5_زبان استخوانی ندارد اما انقدر قوی
هست که بتواند قلبی را بشکند مراقب
حرفهایمان باشیم
6_زندگی کوتاه نیست مشکل اینجاست
که ما زندگی رو دیر شروع میکنیم
7_دردهایت را دورت نچین که دیوار
شوند زیر پایت بچین که پله شوند
8_هیچوقت نگران فردایت نباش
خدای دیروز و امروز فردا هم هست اگر باشیم
9_ما اولین دفعه است که تجربه بندگی
داریم ولی او قرنهاست که خداست
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
❣ یک دقیقه مطالعه
اﮔﺮ ﭘﺪﺭﺍﻧﻤﺎﻥ ﺩﺭ ﻣﻘﺎﺑﻞ چشمان ﻣﺎ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻤﺎﻥ ﺭﺍ می ﺑﻮﺳﻴﺪﻧﺪ...
ﺍﮔﺮ قدیمی تر ها ﺑﻪ ﻫﻤﺴﺮﺷﺎﻥ نمی گفتند: " ﻣﻨﺰﻝ " و یا ﺑﻪ ﺍﺳﻢ ﻓﺮﺯﻧﺪِ ﭘﺴﺮ ﺧﻄﺎﺑﺸﺎﻥ نمی ﮐﺮﺩﻧﺪ...!
ﺍﮔﺮ ﮔﻬﮕﺎهی ﺑﻪ ﺟﺎی پوشک ﻭ ﻣﻼﻗﻪ ﻭ ﺁﺑﻜﺶ، ﻛﺘﺎﺏ ﻭ ﻗﻠﻢ ﺩﺳﺖ ﻣﺎﺩﺭﺍﻧﻤﺎﻥ می ﺩﻳﺪﻳﻢ...
ﺍﮔﺮ ﻳﺎﺩ می ﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺯنی ﻛﻪ ﻋﻄﺮ می ﺯﻧﺪ مشکلی ندارد...
ﺍﮔﺮ ﻳﺎﺩ میﮔﺮﻓﺘﻴﻢ ﺯنی ﻛﻪ میخندد و ﮔﻴﺴﻮﺍﻧﺶ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺑﺎﺩ می ﺳﭙﺎﺭﺩ ﻗﺼﺪ ﺧﻮﺩ ﻓﺮﻭشی ﻧﺪﺍرد...
ﺍﮔﺮ ﺑﺎ ﺻﺪﺍی ﭘﺎﺷﻨﻪ ﻫﺎی ﻛﻔﺶ یک ﺯﻥ، ﻫﺰﺍﺭ ﻭ یک ﺳﺮ نمیﭼﺮﺧﻴﺪ ﺑﻪ ﺳﻤﺖ صدا...
ﺍﮔﺮ هر ﻣﺮﺩی را که با همسرش مهربان بود و به او ﺷﺎﺧﻪ گلی با عشق تقدیم می کرد ﺯﻥ ﺫﻟﻴﻞ نامیده نمی شد.
ﻭ ﻫﺰﺍﺭ ﻭ ﻳﻚ ﺍﮔﺮ ﻭ ﺍﻣﺎﯼ ﺩﻳﮕﺮ...
ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺯﻥ ها ﺭﺍ ﻣﻌﻴﺎﺭ ﻋﻘﺪﻩ ﻫﺎی جنسی ﻭ ﻋﻘﺐ ﻣﺎﻧﺪگی یک ﺟﺎﻣﻌﻪ قرار نمی ﺩﺍﺩﻧﺪ..
ﻣﻌﻴﺎﺭﻫﺎﻳﻤﺎﻥ ﺭﺍ #ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﻧﻮﺷﺘﻨﺪ..
#ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ...
👤 بانو تهمینه میلانی
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد