سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_شش
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
گفتم:نگران نباش….بهش فرصت بده تا توضیح بده،،،،اقا بهمن مرد خوبیه…..یه کم اینجوری راهنمایی کردم و دلداری دادم و خداحافظی کردم…..اونروز دلم شکسته و غرورم له شده بود ولی شب با آرامش خوابیدم …….وقتی صبح بیدار شدم برگشتم خونه ی بابا….میخواستم یه کم تنها باشم و به زندگیم فکر کنم.،…زندگی به همون روال میگذشت….زنعمو هر چند وقت یکبار زنگ میزد یا میومد تا با یاسر آشتی کنم اما من قبول نمیکردم…..تقریبا یک ماهی گذشت که یه روز بهمن زنگ زد…..تعجب کردم و با خودم گفتم:اون که میگفت شمارمو پاک کرده….حالا چی شده؟؟؟حتما برای تلافی با فهیمه میخواهد با من شروع کنه……گوشی رو جواب دادم و گفتم:شماره ی منو چرا پاک نکردی؟؟؟گفت:پاک کرده بودم،از یاسر گرفتم تا تو بین منو فهیمه واسطه بشی…..هر کسی رو فرستادم برای آشتی قبول نکرده…..یه بار تو امتحان کن شاید حرف تورو گوش کنه…
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#هشتاد_شش
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
دختر عموم که دانشجوی مهندسی دانشگاه شهید بهشتی بود با کمک دوستاش یه طراحی عالی برای مغازه کردند …یه قسمت از مغازه رو اختصاص دادیم به لوازم التحریری و بیشتر قسمت مغازه کتابخونه ی خیلی شیک درست کردیم…..البته یه قسمت کوچیک هم چند تا صندلی پایه بلند چیدیم با یه کانتر و اسپرسوساز گذاشتیم….هم کار میکردم و هم درس میخوندم تا بالاخره دانشگاه قبول شدم…..این وسط داداش محمد اصرار داشت برم المان پیششون و میگفت:ابجی….!!امکانات اینجا قابل قیاس با ایران نیست و خیلی زود میتونی پیشرفت کنی و به موقعیتهای خیلی بالا برسی…..اما من هر بار جوابم منفی بود چون دلبستگیهام اینجا بود…..مامان و مامان بزرگم توی خاک ایران دفن شده بودند و حالا که اختیارم دست خودم بود هر هفته سر خاکشون میرفتم…،.بعداز قبولیم توی دانشگاه بعداز مدتها از ته دل خوشحال شدم و خندیدم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد