سرگذشت #سوری
#آهای_دنیا
پارت #هشتاد_هشت
من سوری هستم متولد سال۶۰ از روستاهای مشهد……الان دقیقا ۴۲سالمه….
خیلی ناراحت شدم……قبل از اینکه خانم بابا بیاد خواهر بزرگم باهام حرف زد و گفت:ببین سوری!!! بنظر من بهترین جا برای تو خونه ی یاسره……هم بچه هات اذیت نمیشند هم خودت از هر نظر توی رفاهی……گفتم:آخه به یاسر اعتماد ندارم……!خواهرم گفت:حالا من میرم با عمو و زنعمو حرف میزنم…..تو هم بجای اینکه بابا و زنشو تحمل کنی بهتره با شوهرتو کنار بیای…….حرفی نزدم چون چاره ایی نداشتم…….فردای اون روز خواهرم رفت با زنعمو حرف زد و برگشت ولی هیچی به من نگفت انگار یاسر قبول نکرده بود………عروس بابا اومد…..یه دختر هم سن و سال خواهر دومیم بود و چون یه بار طلاق گرفته بود مجبور شده بود تمام شرایط بد بابا و سن بالاشو قبول کنه……زن بابام برام یه تلنگری شد که قید طلاق رو بزنم چون نمیخواستم اونجا بمونم و بمونم در نهایت با یه پیر مرد ازدواج کنم……با تمام این سختیها و اذیتهای زن بابام،،، شش ماه گذشت……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#هشتاد_هشت
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
محمد اومد و با دیدنش یاد مامان و روزهای سخت فوتش افتادم،…اگه قبلا تصویری با محمد حرف نزده بودم امکان نداشت بشناسمش….قد بلند و هیکل ورزیده و ورزشیش یه هیبت خاصی بهش داده بود….درسته که ۱۸سالش بود ولی مثل یه جوون ۲۵ساله بنظر میرسید….
چه حس خوبی بود….چقدر قشنگه که کسی رو داشته باشی که با دیدنش دنیارو بهت هدیه بدند…اون شب بخاطر محمد با بابا هم تصویری صحبت کردم و تقریبا کینه ام از بین رفت….بابا میگفت:هر بار که میخواستم بیام برای دیدنت رویا یا مریض میشد یا حالت تهوع داشت یا بادار که البته بعدا سقط میشد….حرفی نزدم چون میدونستم این حرفهای رویا بهانه ایی بیش نبوده…..همون لحظه رویا اومد پشت گوشی و با توهین به من گفت:راحت شدی محمد رو از ما جدا کردی؟؟؟با این حرفش بحثمون شد و حتی به روح مامان خدابیامرزم هم فحش داد و من هم هر چی که لایقش بود بارش کردم و تلفن رو قطع کردم….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد