#سرگذشت_رعنا
#تاوان_سادگی
#پارت_نود_چهار
اسمم رعناست ازاستان همدان
واون شب من تمام اتفاقات گذشته روبراش تعریف کردم..سعیدفقط میخوندحتی کوچکترین پیامی بین چتهای من نمیداد..بعدازگفتن حرفهام احساس سبکی میکردم.چون این اتفاقات چیزی نبودکه بتونم دراینده پنهانش کنم..اگرواقعیت رونمیگفتم همیشه ترس ازلورفتنش داشتم..اخرتمام حرفهام سعید نوشت شب بخیروافلاین شد..گفتم احتیاج به زمان داره وبایدفکرهاش روبکنه و تصمیم گرفتم تاخودش بهم پیام نداده من اصلا باهاش تماس نداشته باشم.سه روزازاین ماجراگذشت ولی ازسعیدخبری نبود..میدیدم انلاین میشه ولی پیامی نمیده..حالم خیلی بدبود،وهردقیقه گوشیم روچک میکردم شاید پیام داده باشه..ولی خبری نبود،گوشی روتولباسم قائم میکردم که عمه نبینه..به رویاحرفی نمیزدم که نکنه یه وقت به سعیدحرفی بزنه ومجبوربشه بهم پیام بده ،یه روزکه ازکلاس برگشتم خونه..متوجه شدم چندجفت کفش زنونه جلوی دراتاق شدم وصدای چندتازن هم که باعمه حرف میزدن به گوشم میرسید...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مونس
#عاقبت_بخیر
#پارت_نود_چهار
اسمم مونسه دختری از ایران
لیلا برای زری پیغام فرستاد که مونس میخواد ازدواج کنه واخر هفته بیاد.. وبرای خانواده علی هم پیغام فرستادکه مونس رضایت داده برای خواستگاری رسمی بیاید.این وسط علی به عباس گفته بودبه مونس بگودیگه کارخونه نیاد..من دوستندارم زنم بیادسرکارواینجوری شدکه من دیگه علی روندیدم..تاپنج شنبه شب که عباس امدگفت علی امده ومیخوادقبل امدن خانواده اش حرفهای مهمی بهت بزنه...کنجکاوشده بودم ببینم چی میخوادبهم بگه که مجبورشده یه شب قبل ازخواستگاری بیاددیدنم جلوی اینه روی طاقچه ظاهرم رودرست کردم رفتم توحیاط..علی کنارحوضنشسته بودتامن رودیدسلام کردوحالم روپرسید..جواب سلامش رودادم نشستم کنارحوض،علی روبه روم نشست گفت مونس من راجب گذشته توهمه چی رومیدونم وباچشم بازمیخوام باهات ازدواج کنم..ولی امدم بهت بگم پدرم به من اجازه نمیده فعلا جدازندگی کنم وچون یه کم مریض احواله نمیخوام باهاش جربحث بیخودکنم که حالش بدتربشه..وخوب میدونی که مادرمم مریضه حالش خوب نیست..مجبوریم یه مدت بعدازعروسیمون بریم روستاوکنارخانواده ام زندگی کنیم...ولی بهت قول میدم دراولین فرصت برمیگردیم همینجا....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_یاسمن
#بازی_سرنوشت
#پارت_نود_چهار
سلام اسمم یاسمن دختری جنوبی
یکساعتی گذشته بودکه نگین گفت دستشویی دارم باهاش رفتم سمت سرویس چندنفری منتظربودن منم دست نگین تودستم بودمنتظربودیم..بعدازپنج دقیقه دریکی ازسرویس بهداشتی هابازشدمادرامیدامدبیرون نگاهامون توهم قفل شد..مادر امید از دیدن وضعیت من با اون شکم شوکه شده بودفقط نگاهم میکردباحرف نگین که گفت مامان جون خوبی به خودش امدبغلش کردولی محل من نذاشت..دیدم نگین بغل مادربزرگش گفتم نگین جان من میرم میدونی که کجانشستم زودبیا..باورتون شایدنشه تابرسم رومیزهمش میترسیدم.مادر امید بازم هم ازپشت موهام روبکشه..امید انگار استرسش ازمن بیشتربودمدام پیام میداد خوبی منم مینوشتم نگران نباش خوش بگذرون...نیم ساعتی گذشت دیدم نگین نیومدرفتم سمت سرویس بهداشتی ولی کسی نبودرومیزهارونگاه میکردم ببینم کجاست که یدفعه یه صدای اشنابهم سلام کردوقتی برگشتم دیدم پریسا زنداداشم
برعکس مادرش بغلم کرد گفت خوبی داری مامان میشی..منم دلم براش خیلی تنگ شده بودبوسش کردم حال داداشم بچه هاروپرسیدم که گفت داداشت کار داشت نیومد..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_نود_چهار
سلام اسمم لیلاست...
با نگار رفتیم بوتیک، مرده تمام شرایط مغازه رو به نگار گفت که اکثر مواقع میره ترکیه و چین واسه جنس آوردن و به جز نگار یه فروشنده دیگم داره که فعلا مرخصیه و از هفته بعد میاد
حقوقش به نسبت خوب بود و واسه نگار راضی کننده بود...همه چی داشت خوب پیش میرفت و از زندگیم راضی بودم..گاهی اوقات نگار میومد پیشم و چند بارم من رفته بودم خونشون
مادرش منو خیلی دوست داشت و میگفت نگار با آدم درستی رفیق شده..نگار تک فرزند بود، حتی مامان و الهه هم نگار و دوست داشتن و چند بار با خودم برده بودمش خونه بابام.مامان از اینکه نگار چادر میپوشید خیلی خوشش میومد و تحسینش میکرد..امروز سه تا کلاس پشت سرهم داشتیم و بعد از اینکه کلاس تموم شد از گشنگی صدای شکممون دراومده بود، رفتیم کافه دانشگاه و یه ساندویچ سرد خوردیم.من ظهر تو موسسه کلاس داشتم و باید میرفتم، نگار هم انگار تا عصر وقت داشت که بره بوتیک برای همین گفت باهات میام موسسه از اونور میرم بوتیک..باهم رفتیم موسسه و من رفتم سر کلاس که نگارم اومد رو یکی از صندلی ها نشست و محو درس دادنم شد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_نود_چهار
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
گفتم آقا جون بزار دستاتو بوس کنم بدنتو بوکنم..چندساله که من تورو ندیدم... وای چطور تونستم تحمل کنم؟ گفت دخترم پاشو بریم خونه ی خودت..گفتم من الان بچه دارم چطور بیام؟؟گفت اشکال نداره بچه ات رو چشم من جا داره همونطور که بقیه ی بچه هامو بزرگ کردم اونو هم بزرگ میکنم گفتم آقا جون قبول می کنی که من طلاق بگیرم؟؟گفت من خیلی وقته قبول کردم که تو طلاق بگیری و برگردی ولی تو بر نمی گشتی گفتم چرا جهیزیمو نفرستادی گفت دخترم حرف خیلی زیاده و مفصل نمیخوام اینجا برای سلطان خانم مشکلی پیش بیاد ..همین که تا همین جا مراقبت بوده برام خیلی ارزشمنده منم صد درصد از خجالتش در میام گفتم من نمیتونم پاشم و لباسامو جمع کنم آقاجونم گفت هر چی که داری بذار همین جا بمونه فقط بچه رو بردار ..من همه چی براتون میخرم.باورم نمیشد که واقعاً آقاجونم اومده دنبالم میگفت منتظر بوده که من برگردم ولی وقتی دیده من برنگشتم باز خودش غرورش رو شکسته و اومده به پای دخترش افتاده که برگرده ..گفت سالها بود صبر کرده بودم که برگردی ولی برنمیگشتی.گفت نمی خواستم غرورمو بشکنم و خودم بیام می گفتم بذار خودش برگرده اگر من برگردونمش ممکنه که دوباره بگه دوست دارم با حشمت زندگی کنم..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_نود_چهار
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
آوارهی کوچه و خیابون شدم،مونده بودم چه کنم..تصمیم گرفتم برم خونهی خانوم
در حالیکه اشک تو چشمام حلقه زده بود بچه هارو برداشتم و راهی شدیم و توی راه.در حالیکه اشک تو چشمام حلقه زده بود بچه هارو برداشتم و راهیه خونهی خانوم شدیم..توی راه داشتم به بچهها سفارش کردم که داریم میریم خونهی آقا ولی یهویی بهشون نگید که بیرونمون کردند، بگید خودمون اومدیم.سیامک و سالومه گریه میکردند و مجبور شدم تو اون هوای سرد وایستم و یکم دلداریشون بدم.برف بیمهابا میبارید و هر لحظه شدیدتر میشدخونهی آنا تا خونه پدرشوهرم که ۱۰ دقیقه بود برام به اندازهی یک ساعت طولانی شد.وقتی رسیدیم همه خونه بودندشوکه شده بودند و همش میگفتند چرا این موقع شب اومدید؟بچه ها طبق گفتهی من، بهشون گفتند که دلمون واسه شما تنگ شده بود و چند روز بعد روز چهلم آنا رسید روز مراسم، مثل غریبهها رفتم و بعدش دیگه تصمیم گرفتم که پا توی اون خونه نذارم،بعد از آنا دیگه اون خونه هیچ صفایی نداشت.....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_نود_چهار
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
وقتی این موضوع فهمیدم خیلی ناراحت شدم چون نمیخواستم خودم رو به کسی تحمیل کنم ولی با حرفهای لیلا قانع شدم که مهم نیماست و به نظر بقیه نباید اهمیت بدم..با اینکه خانواده نیماتوروستای ما ویلا داشتن اما راضی نشدن برای خواستگاری بیان روستا و من مجبور شدم به بهانه سرهم کنم از پدرم بخوام بیاد خونم.ليلا مثل همیشه به دادم رسید دو نفری خونه رو مرتب کردیم بعدم با هم رفتیم من یه دست لباس مناسب برای مراسم خواستگاری خریدم،پدرم افسانه ندا چند ساعت قبل از آمدن مهمونا آمدن خونم بابام حسابی خرید کرده بود منم میوه شیرینی شربت آماده کردم منتظر آمدن خانواده ی نیما شدیم..قرار بود ساعت ۸ شب بیان اما با تاخیر یک ساعته، ساعت ۹ آمدن ما در نیما مثل برج زهر مار بود با اینکه چندباری دیده بودمش..اما انقدر رسمی باهام رفتار میکرد که هرکس نمیدونست فکر میکرد ما تا حالا همدیگه رو ندیدیم،سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی افسانه از رفتار مادرش همه چی فهمیده بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_نود_چهار
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
اعتراف میکنم که به دانیال علاقمندشده بودم و اصلا دلم نمیخواست از دستش بدم..ولی موقعیت من زمین تا آسمون با دانیال فاصله داشت..دانیال نوشت راستش همیشه تعجب میکردم که چطور یه دختر ۲۵ ساله و اهل تهران اسمش مهین هست..؟؟؟ مطمئن بودم اسم واقعی خودته چون هیچ کی برای خودش این اسم رو بعنوان اسم مستعار انتخاب نمیکنه.گفتم: فقط اسمم واقعيه،(بعدگفتم من جای مادر تو هستم..ببخشید که دروغ گفتم.دانیال نوشت نه بابا،جای مادرم نیستی چون مادرم شصت ساله و پیره.،چهل سال که چیزی نیست.،اول چلچلی هستی.،نوشتم بازم دروغ گفتم،دانیال نوشت انگار حالا حالا ها باید سوپرایز غافلگیر) بشم،بعد استیکرفرستاد....تصمیم گرفتم کل واقعیت زندگیمو بهش بگم و یه سره کنم..یا میمونه یا نه ، نوشتم من مادر دو تا بچه ام..... دانیال گفت: با توجه به سن شمادانیال گفت: با توجه به سن شما احتمال میدم بچه هات بالای ۲۰ سال باشند درسته؟گفتم: پسرم ۲۵ و دخترم ۲۰ ساله،دانیال نوشت خدا حفظشون کنه.،هر دو دانشجو هستند؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_نود_چهار
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
عباس گفت:بچه این محلی؟اطراف رو نگاه کردم و گفتم:اینجا دقیقا کجاست؟گفت:اینجا حوالی میدون ونکه…گفتم:نه خونه ی ما اینجا نیست.ما پایین تریم… گفت:من دارم میرم باشگاه…اگه دوست داری همراهم بیا تا حوصله ات درست شه…باشگاه خیلی روحیه ی ادمو میبره بالا،گفتم:بریم…با عباس رفتیم باشگاه بهش اعتماد کردم و همراه با تمرین سرکذشتمو براش تعریف کردم وگفتم: منبقصد پایان دادن به زندگیمو از خونه اومدم بیرون،دیگه دوست ندارم خونه برم ،،هم ازشون خجالت میکشم و هم دلخورم ،.اما نه پول دارم و نه جا ومکان.اواره ی اواره..یه موتور داشتم که اونو هم خوابوندند،عباس گفت:منمتاهلم و زن و بچه دارم وگرنه میبرم خونمون،من میگم شب رو برو خونتون تا فردا ببینم چیکار میتونم برات بکنم..گفتم:نمیتونم…حالا امشب توی پارک میخوابم تا فردا ببینم چی میشه؟عباس گفت:بچه ی خوب،حرفمو گوش کن و برو خونتون…اگه توی پارک بمونی دیگه من کاریت ندارم،.هدف من اینکه یک شب هم توی خیابون نمونی…فهمیدی؟؟؟
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_نود_چهار
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
زیرچشمم روی پیشونیم هنوزکبودبود
براش عکس فرستادم تاعکسم دید دوباره زنگزدگفت شکایت کردی یاخودم بیام حق این اشغال کف دستش بذارم،گفتم تودخالت نکن اوضاع بدترمیشه نگران نباش بابام دیگه راضی شده طلاق بگیرم..سرتون دردنیارم چندماهی باابوالفضل خانوادش درگیربودیم تابلاخره رضایت دادتوافقی جدابشیم ولی روزی که صیغه طلاق خوندیم بهم گفت فکرنکن دست ازسرت برمیدارم نمیذارم اب خوش ازگلوت پایین بره بلاخره میفهمم خونه روبه کی فروختی وحقم ازت میگیرم من به این راحتی ازاین خونه نمیگذرم..به حرفش اهمیت ندادم گفتم هرغلطی دلت میخوادبکن..روزی که رسمی جداشدیم یه نفس راحت کشیدم هرچندتوخونه ی بابام ارامش نداشتم بخاطررفت امدزیادی که داشتن ولی مجبوربودم یه مدت تحمل کنم تابابام راضی کنم بذاره مستقل زندگی کنم...تواین مدت امیرگاهی بهم زنگ میزدولی اونم درگیرکارهای طلاقش بودبااینکه مهریه زنش داده بودولی زنش راضی نمیشدطلاق بگیره میگفت بایداخلاق رفتارت باب میل باشه هرچی خانوادم میگن گوش بدی وبزرگترین مشکلشون نداشتن تفاهم بودکه خانمش نمیخواست اینوقبول کنه...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_نود_چهار
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
وقتی سه ماهه شدم و رفتم سونو گرافی ،دکتر گفت:بچه هات دوقلو هستند.دو تا جفت و دو تا جنین میبینم..دوقلوهای غیر همسان…خوشحالیمون صد برابر شد و با خودم گفتم:اگه خدا دری رو میبنده مطمئنا جای دیگه دو تا در برات باز میکنه….خدایااااااا شکرت…کل فامیل از این معجزه انگشت به دهن مونده بودند.وقتی دخترام به دنیا اومدند داود به کمک خانواده اش و خانواده ی من ،ترتیب یه مهمونی بزرگی رو داد که حدود صد تا مهمون دعوت کرده بود…اون روز وقتی عمه بالا سر بچه ها اومد بعد حمد و ستایش خدا ،روکرد به من وگفت:الهام..!…میدونی چرا از بهنام بچه دار نشدی؟؟گفتم:نه نمیدونم.شاید مشکل از بهنام بوده،،ولی نه من خودم شخصا تمام آزمایشاتشون مخفیانه به چند تا دکتر نشون داده بود که همشون سلامتشو تایید کرده بودند..عمه گفت:درسته که من سادات هستم اما تو سیدی چون پدرت سیده..نمیدونم چقدر اعتقاد داری ولی من به شخصه معتقدم که خدا نخواسته بهنام از یه سید بچه داشته باشه چون لیاقتشو نداشت..اما داود لیاقت داشت و خدا بهت دو تا دوتا داد….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_نود_چهار
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
عمه دو دستی محکم کوبید تو صورتش و گفت خدا مرگم بده به اندازه کافی سر اون عفریته انگشت نمای فامیل شدیم بسمون هست عمو دستی به ریشهاش کشید و گفت انگار عادت کردی به زن گرفتن و طلاق دادن این بنده خدا الان گناهی مرتکب نشده که چند تا مورد بود که بهت نگفته اگه تو مردی که باید همون اول ازدواجت متوجه میشدی که چی به چیه بابا کلافه بلند شد و رفت تو آشپزخونه و یه ظرف میوه برداشت و آورد
عمو پاشد رفت پیش دستی و کارد و چنگال و اورد و یکسر هم زیر لب غر زد که ما کوفت بخوریم چیزی نمیخواییم.بابا نشست و شروع کرد به میوه پوست کندن عموهام نگاهی بهش کردن و گفتن ،بزار چند روز بمونه خونه باباش بعد میریم میاریمش بابا نگاه خیره ای بهشون کرد و گفت مگه اون قهر کرده یا من خطایی کردم که برید بیاریدش بزاریدفعلا همونجا باشه تا تکلیفش و مشخص کنم.عمو محکم خودشو کوبید به پشتی مبل و گفت لاالله الا الله من چی میگم تو چی میگی مرد حسابی به این بچه فکر کن تنهایی چطور میتونی بزرگش کنی.دلم میخواست بگم بخدا من تنهایی حالم بهتره بابا نگاهی به منی که تو چارچوب در وایساده بودم کرد و گفت..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد