#عادت
🍃🌺🍃🌺🍃
عادت؛ ناجوانمردانهترين بيماریست ، زيرا هر بداقبالی را به ما میقبولاند ، هر دردی را و هر مرگی را.
در اثر عادت ، در كنار افراد ِ نفرتانگيز زندگی میكنيم ، به تحمل زنجيرها رضا میدهيم ، بیعدالتیها و رنجها را تحمل میكنيم. به درد ، به تنهائی و به همه چيز تسليم میشويم.
عادت ، بیرحمترين زهر زندگیست.
زيرا آهسته وارد میشود ، در سكوت ، كمكم رشد میكند و از بیخبری ما سيراب میشود و وقتی كشف میكنيم كه چطور مسموم ِ آن شدهايم ،
میبينيم كه هر ذرۀ بدنمان با آن عجين شده است ، میبينيم كه هر حركت ما تابع شرايط اوست و هيچ داروئی هم درمانش نمیكند.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هفتم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
وارد دبیرستان که شدم خواستگاری زیادی هم بخاطر وضع مالی بابا و هم بخاطر چهره ی قشنگم برام اومد ولی مامان بدون اینکه بابا خبردار بشه همه رو رد کرد و گفت:پاییز میخواهد درس بخونه…….آخرین روز امتحان سال اول دبیرستان بود که صبح رفتم امتحان دادم و برگشتم خونه…..تا رسیدم خونه از شمال زنگ زدند و به مامان گفتند که حال مامان بزرگ خوب نیست…..مامان بقدری ناراحت شد و استرس گرفت که زنگ زد به بابا و گفت:بیا زود بریم شمال که حال مامانم خوب نیست…..بابا به سرعت خودشو رسوند خونه و حاضر و آماده ی حرکت شدند،…..مامان محمد رو به من سپرد و رضا رو با خودشون بردند……۳-۴ساعت که گذشت، زنگ زدم به گوشی مامان تا از حال مامان بزرگ بپرسم که دیدم گوشیش خاموشه…..گوشی بابا رو گرفتم اما اون هم در دسترس نبود…..در حالیکه نگران شده بودم شماره ی خونه ی مامان بزرگ رو گرفتم که اونو هم کسی جواب نداد….
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#بهداشت_روان
چه وقت باید احساس بزرگی کرد:
١-هر گاه از خوشبختی همه، "حتى" کسانی که دوستمان ندارند هم خوشحال شدیم.
٢-هر گاه برای تحقیر نشدن دیگران از حق خود گذشتیم.
٣ - هرگاه شادی را به کسانی که آن را از ما گرفته اند هدیه دادیم.
٤- هرگاه خوبی ما به علت نشان دادن بدی دیگران نبود.
٥- هرگاه کمتر رنجیدیم و بیشتر بخشیدیم.
٦- هرگاه به بهانه عشق از دوست داشتن دیگران غافل نشدیم.
٧- هرگاه اولین اندیشه ما برای رویارویی با دشمن انتقام نبود.
٨- هرگاه دانستیم عزیز خدا نخواهیم شد، مگر زمانی که وجودمان آرام بخش دیگران باشد.
٩- هرگاه بالاترین لذت ما شاد کردن دیگران بود.
١٠- هرگاه همه چیز بودیم و گفتیم: "هیچ نیستیم"
پس بیاییم بزرگ باشیم...
وبزرگ شدن را تمرین کنیم...
وبعدبزرگ شدن را تعلیم دهیم.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
وقتی نانوا خمیر نان سنگک را پهن میکند...
و درون تنور میگذارد را دیدی که چه اتفاقی می افتد؟
خمیر به سنگها می چسبد...
اما نان هر چه پخته تر می شود،
از سنگها جدا میشود!!
حکایت آدمها همین است...
سختی های دنیا ، حرارت تنور است...
و این سختی هاست که انسان را پخته تر می کنند...
و هر چه انسان پخته تر میشود
سنگ کمتری بخود می گیرد...
سنگها تعلقات دنیایی هستند...
ماشین من.. خانه من..من.. من !!
آنوقت که قرار است نان را از تنور
خارج کنند سنگها را از آن می گیرند!!
خوشا بحال آنکه در تنور دنیا
آنقدر پخته میشود...
که به هیچ سنگی نمی چسبد!!
ما در زندگی به چه چسبیده ایم ؟
سنگ ما کدام است ؟📌
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_هشتم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
عصر مرتب شماره هارو میگرفتم اما خبری نبود…..دلشوره تمام وجودمو گرفته بود و نمیدونستم چیکار کنم؟؟؟
گوشی بدست یکسره شماره میگرفتم و قدم میزدم……از همه جا ناامید بودم و میخولستم به عمو خبر بدم که زنگ خونه زده شد….بسرعت بسمت آیفون دویدم و گفتم:بله…..صدای عمو توی گوشم پیچید و گفت:پاییز…!!!آما داریم میریم شمال….آماده شید تا شما هم با ما بیایید……گفتم:چرا…؟؟؟چی شده؟؟؟
عمو گفت:بابات زنگ زد و به من گفت حالا که داری میایی بچه هارو هم بیار……فقط سریع اماده بشید و بیایید پایین….
همراه عمو راهی شمال شدیم…..عمو خیلی با سرعت رانندگی میکرد و هر بار که ازش میخواستم ارومتر بره با حرص ،بیشتر گاز میداد….وقتی رسیدیم جلوی یه بیمارستان پارک کرد….با تعجب گفتم:عمو…!!!چرا اینجا؟؟عمو گفت:راستش….!!..بابات تصادف کرده و اوردند این بیمارستان…..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
تجربه ڪن
همه اتفاقات خوب و بدے ڪه تا حالا داشتے براے قویتر شدنت بوده !
اگه امروز اشتباه ڪردید
اگه دلتون شڪست
اگه شڪست خوردید
اگه اتفاقے افتاد ڪه این سوال تو ذهنته ڪه چرا من
آخه چرا
اگه از اعتمادت سو استفاده شد
اگه ترک شدے
اگه نخواستنت
اگه رد شدے
اگه باختے
تو هرسنے ڪه هستے خوشحال باش
چون تو دارے بزرگ میشے و تجربه ڪسب میڪنی..!
دارے یاد میگیرے یه چیزایے و ڪه لازمه بدونی
این دنیا به اندازه ڪافے به ما مهلتِ فـرصت ساختن از شڪست هامون و داده.
پس نگران نباش دوست من
با خیال راحت زندگے و واقعا زندگے ڪن
زندگے ڪن و درس بگیر از هر لحظه..!
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
✍💎
یادم هست روزی با دوستی حرف میزدیم، به او می گفتم تهش که چی؟
آخر مسیر چه می خواهد بشود؟
حرف خیلی خوبی به من میزد،
میگفت مسیر به این زیبایی،
آن وقت تو از آخرش، از تهش حرف میزنی...؟
از بودن در مسیر و عبور از این راه لذت ببر...
از آن وقت بود که حرفش گویی آویزه گوشم شد،
راستش در زندگی آن قدر درگیر رسیدن می شویم،
که معجزه لذت بردن از مسیر را فراموش می کنیم،
آن قدر هدف مهم میشود که دیگر مسیر رسیدن به هدف لذت بخش نیست!
همیشه همینطور است،
اما همیشه باید جوری زندگی کرد که هدف تنها لذت بردن از این مسیر باشد،
شاید اینطور رسیدن هم دلچسب تر شود،
شاید اینطور وقتی که هدف حاصل شد با افتخار سرت را بالا بگیری
و به آن که از مسیر لذت بردی و خسته نشدی افتخار کنی.
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پاییز
#به_جرم_دختر_بودن
#پارت_نهم
اسم من پاییزه…..الان که دارم سرگذشتمو تعریف میکنم وارد ۲۸سالگی شدم……….
عمو تا گفت بابا اینا تصادف کردند اول از همه حال مامان رو پرسیدم وگفتم:مامانم…..مامانم حالش خوبه؟؟؟عمو گفت:اره خوبه…..اصلا حال خوشی نداشتم سریع از ماشین پیاده شدم و دویدم داخل بیمارستان…..توی ذهنم به رضا فکر میکردم چون عمو گفته بود حال مامان خوبه و بابا هم خودش با عمو تلفنی صحبت کرده بود پس قطعا رضا طوری شده که مارو با این سرعت رسونده بود شمال……وارد سالن بیمارستان شدم و به پرستار فامیلی خودمو گفتم و ازش خواستم تا بگه مامان و بابام کدوم اتاق هستند….!!؟پرستار تا حال و روز منو دید به عمو که پشت سرم بود گفت:این دختر خانم چه نسبتی باهاشون داره…؟؟؟عمو به پرستار نگاه کرد و بغضش ترکید و روی زانو افتاد و گریه کنان گفت:دخترشه….. سریع متوجه شدم که برای مامان اتفاقی افتاده ……یه لحظه حالم بد شد و افتادم روی زمین…..فقط لحظه ی افتادن یادمه و همهمه ایی که توی سالن بود……
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
در علم تاثیر کلام میگویند:
اگر شما بگویی انجام کاری سخت است!
سخت میشود!!!
اگرشما بگویی راحت است!
راحت میشود!!!
اگر شما بگویی نمیشود!
نمیشود!!!
شما بگویی میشود میشود!!!
شما اگر بگویی حالم عالیه،
تمام عوامل متافیزیکی دست به کار میشوند تا حال شما عالی شود!
اگر شما بگویی همسرم نمونه است!
هستی تمام نیروهای خود را برای نمونه شدن همسر شما انجام میدهد!!!
اگرشما بگویی امروز چه روز عالییه!
میبینی که کائنات چقدر سریع به این فرمان شما جواب مثبت میده!!!
اگر بگی من گیجم!
کائنات شمارو به سمت حواس پرتی و گیجی میبرد!!!
کسی که کلمات قوی بر زبان جاری کنه
نتایج قوی دریافت میکنه!!!
کسی که کلمات ضعیف و منفی ارسال کنه
نتایج ضعیف دریافت میکنه!!!
از همین حالا امتحان کنید و شروع کنید .
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
خیلی وقتها شده که ما خیری به یه نفر رسوندیم با نیت « برای رضای خدا»
اما
اگه از همون آدم ضربه ای بخوریم اولین چیزی که بذهنمون می رسه اینه:
«بشکنه این دست که نمک نداره» یا «کلا من شانس ندارم به هرکس خوبی کردم بدی دیدم»
دوستان مهربان بودن عالیه اما عالیتر اینه که از محبتی که کردیم رد بشیم.
و دریافت کننده ی محبتمون را مدیون ندونیم.
چون ما کاری برای او نکردیم که انتظار پاسخ از او داشته باشیم.
اینکه از نظر اخلاقی، جواب محبت، محبته درسته.
اما ما با طرف مقابل کار نداریم هر کس باید روی درستی عمل خودش زوم کنه.
دست بی نمک دستیه که خیری را به دیگران رسونده و همینطور دراز مونده که کی طرف میخواد جبران کنه.
محبت برای رضای خدا یعنی از لحظه ای که نیت کردیم پاسخ را از خدا گرفتیم
دیگه منتظر پاسخ از بنده اش نیستیم.
بی توقع مهربان باشیم
خدا جبران میکنه بنده ش رو بی خیال
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
5.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#پندانه 🌹❤️
گاهی وقــتا لازمه دســت از نــگاه کردن
به مــقصدت برداری
و یه نــگاه به مــسیر پــشت ســرت بندازی
ببینی چــقدر راه اومدی
از کجـا ها گــذشتی
چه ســختی هایی رو تــحمل کردی
و هیچکس مــطلقا هیچکس نفهمید...
دســت برداری از ســرزنش کردن
خــودت بابت آروم جــلو رفتن
یا اشتـباهای تو مســیرت
و شــروع کنی به تشــکر کردن
بابت ایــنکه این همه راه اومدی
گـاهی وقتا باید بزنــی کــنار
یه نفــسی تازه کنی
یه خــسته نباشی به خــودت بگی
و دوباره ادامــه بدی
ادامــه بدی تا رســیدن 👊😎
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
ﻣﻦﺍﮔﺮﻧﯿﮑﻢ و ﮔﺮ ﺑﺪ، ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
✨ﻣﺎﺟﺮﺍﯼ ﺧﺎﮐﺴﭙﺎﺭﯼ ﺣﺎﻓﻆ
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ ﺣﺎﻓﻆ ﺍﺯ ﺩﻧﯿﺎ ﻣﯽﺭﻭﺩ ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﻣﯽﺭﯾﺰﻧﺪ ﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ ﺷﺎﻋﺮ ﺩﺭ ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ، ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ ﺷﺮﺍﺏﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽﺩﯾﻦ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ .
ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ ﺑﺮﻣﯽﺧﯿﺰﻧﺪ. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﮐﻪ ﮐﺘﺎﺏ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻓﺎﻝ ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ .
ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ ﻣﯽﺩﻫﻨﺪ ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﻣﯽﮐﻨﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻏﺰﻝ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯽﺷﻮﺩ :
«ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ
ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ
ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ
ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ
ﻫﻤﻪﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪﻣﺴﺖ
ﻫﻤﻪﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪﻋﺸﻖﺍﺳﺖ چهﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪﮐﻨﺸﺖ»
ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ ﻣﯽﺷﻮﻧﺪ ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺰﯾﺮ ﻣﯽﺍﻓﮑﻨﻨﺪ. ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ ﭘﯿﮑﺮ ﺣﺎﻓﻆ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻣﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ «ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ» ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد