#سرگذشت_لیلا
#درس_عبرت
#پارت_هشتم
سلام اسمم لیلاست...
آیفونو زدم و رفتم تند تند لباسمو عوض کردم، در واحد و که باز کردم اونا کل کشون اومدن داخل..خواهر بزرگ آرمین همون زن داییم یه جعبه بزرگی دستش بود که داد دستم و گفت اینو مامان فرستاده برات برای جشن امروز. با تعجب گفتم جشن چی؟ گفت دختر هنوز خوابیا... خب معلومه جشن پاتختی دیگه
آهانی گفتم و جعبه رو از دستش گرفتم، داخل جعبه یه لباس سبز رنگ بود..دخترا اصرار داشتن زودتر بپوشمش، رفتم تو اتاق و لباسو پوشیدم، جلوی آینه خودمو برانداز کردم... واقعا بهم میومد و سلیقه مامان آرمینو تحسین کردم..به محض این که رفتم بیرون دخترا هورا کشیدن و گفتن حسابی بهت میاد..آرمین که از حموم اومد بیرون خواهراشو که دید خوشحال شد و بهشون خوش آمد گفت..نگاش که به من افتاد گفت یا خدا این حور و پری از کجا پیداش شده؟ چه لباس نازی از کجا آوردی؟ گفتم خواهرات زحمت کشیدن واسه جشن امروز برام آوردن. آرمین ازشون تشکری کرد و رفت لباسشو بپوشه. جشن امروز قرار بود خونه پدر آرمین برگزار بشه..زن داییم گفت اگه بخوای من موهاتو یکم مدل میدم دخترا هم آرایشت میکنن
منم قبول کردم، واسه نهار آرمین زنگ زد پیتزا آوردن، بعد از اینکه خوردیم رفتیم تو اتاق که آماده شیم..موهامو فر ریز کردن و دخترا یه آرایش لایت کردن برام که حسابی به لباس سبزم میومد.. وقتی کارمون تموم شد راه افتادیم سمت خونه پدر آرمین..دخترا با ماشین زن داییم رفتن منم با آرمین.
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مریم
#کینه
#پارت_هشتم
سلام اسمم مریمه ...
وقتی چشماموبازکردم روی تخت بیمارستان بودم وسرم به دستم بودتمام بدنم دردمیکردسرم روکه چرخوندم کسی روندیدم بعدازچنددقیقه پرستاراورژانس امد..گفت خوبی تازه یادم افتادچه اتفاقی افتاده اشکام سرازیرشدپرستارگفت شمابارداری نگاه دوربرم کردم ازترس گفتم چطورگفت حدس میزنم باردارباشی..گفتم نه پرستارکه رفت بعدازچنددقیقه مامانم امدبه حال بخت سیاه من داشت گریه میکرد میگفت شانس داشتی توی بچگی یتیم نمیشدی..گفتم پدرمادررامین کجاهستن گفت دامادشون،بادوتاخواهرهاش امدن دنبالشون رفتن مامانم میگفت خدابه دادمون برسه بااین خانواده هرچی بهت گفتم فعلابرای ازدواج کردن فرصت داری قبول نکردی پاتوکردی توی یه کفش گفتم مامان من رامین رودوستدارم خانواده اش الان عزادارن توقع چی داری گفت هیچ کدومشون نیومدن یه سربهت بزنن خواهراش فهمیدن زیرسرم هستی وحالت خوب نیست پشت دراتاق بودن ولی تونیومدن میفهمی یعنی چی،ساکت بودم مامانم گفت اگربهتری بلندشوکمکم ماهم بریم به زوراز روی تخت بلندشدم گفتم میخوام رامین روببینم مامانم گفت ممنوع ملاقاته...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_پروین
#چشم_هم_چشمی
#پارت_هشتم
سلام اسم من پروین هست متولد سال چهل هستم...
خلاصه تولد شروع شد بی بی یه دونه قابلمه برداشت و قابلمه رو میزد و همه می رقصیدیم کیک و آوردن من نمیدونستم که شکل کیکم چیه،داداشم رفته بود سفارش داده بود یک کیک مستطیلی شکلی بود که دورتادور شکوفه های صورتی رنگ داشت و روش نوشته بود که پروین تولدت مبارک ولی شمع نخریده بود و مجبور شدیم که کبریت بزاریم .وقتی دیدم که مادرم کبریت گذاشت روی کیک خیلی ناراحت شدم ،انگار تمام کارهایی که کردم بیهوده بود چون همه می خندیدن و می گفتند که چرا شمع نخریدن،اینقدر اخم کرده بودم که حتی توی عکس هم اخم هام افتاده بود. کادوی تولد مادرم برام النگو خریده بود من نمی دونستم ولی وقتی النگو رو دیدم حسابی خوشحال شدم بیبی پیش همه بلند با خنده گفت ننه نصف پولشو من دادم و گفتم مامان بابات خریدن..بی بی به شوخی گفت ولی من ناراحت شدم دوست نداشتم که دوستام بفهمن یه دونه النگو رو پدر مادرم به همراه بی بی برام خریدن...دوستام همگی کادوهایی آورده بودندکه به درد مادرم می خورد یا پارچه لیوان آورده بودن یا بشقاب.مادرم همه رو بسته بندی کرد گفت نگه می دارم برای جهیزیه ی خودت.دوستام رفتن نمیدونم با این که تولد خوب بود ولی چرا من کسل بودم.بی بی میگفت خیلی تولد خوبی بود مثل ماه شده بودی خلاصه حس حسادت بعد ازاین تولد تمام وجودمو گرفته بود...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ریحانه
#اشتباه_محض
#پارت_هشتم
اسمم ریحانه است..تک فرزند و متولد سال ۷۳ هستم
مامان گفت نه،مال و منال خودم به اندازه ی کافی دارم.من نمیتونم با تو زیر یه سقف باشم..تو کافیه فقط طلاقم بدی، بابا یه لحظه سرشکسته شد و سرشو انداخت پایین و اروم گفت باشه..قبل از طلاق یه مشاوره بریم بهتره..اگه جلسه ی مشاوره تموم شد و به نتیجه نرسیدیم قبوله ، هر چی تو بگی گوش میکنم..مامان خوشحال قبول کرد و رفتند پیش مشاور،نمیدونم چطور اما مشاور تونست مامان رو به ازای خونه و ماشین راضی کنه تا از طلاق منصرف بشه..نقل و انتقالات انجام شد و مثل همیشه خیلی سرد و خشک کنار هم زندگی کردند..البته با این تفاوت که احترام همدیگر رو بیشتر از قبل نگه میداشتند..یه مدت گذشت و دوباره مهمونیهای مامان شروع شد.بابا بیشتر وقتشو جلوی تلویزیون بود و توجهی به مهمونا نمیکرد و این همون خواسته ی مامان بود که کسی به کاراش دخالت نکنه،کم کم به پیشنهاد دوستاش مامان پاشو کرد توی یه کفش و اصرار به جراحیهای زیبایی کرد....بابا اصلا راضی نبود و خیلی سرسخت مخالفت کرد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_ترلان
#عاقبت_به_خیر
#پارت_هشتم
من ترلان هستم یه دختر آذری
سال ۱۳۳۸ تو یکی از روستاهای اطراف تبریز به دنیا اومدم
من ۱۵ ساله شده بودم آقام به هر سختی که بود و با قرض کردن از عموم تونست تو حیاط خونمون یه حوض درست کنه و شیر آب هم تا سر حوض بیاره و اینطوری شد که دیگه منو گلبهار مجبور نبودیم که تا سرکوچه و تا موتور آب واسه آوردن آب بریم و از اینکه این مسولیت از سر منو گلبهار باز شده بود از خوشحالی سر از پا نمیشناختیم..آب محلههای بالا از یه جای دیگه لوله کشی شده بود و بعضی وقتها آب اونجا قطع بود ولی کوچهی ما همیشه آب داشت،دیگه آقام خیالش راحت شده بود و همش با تکبر خاصی بهمون میگفت، آب رو آوردم داخل خونه، حق ندارید برید بیرون..روزها میگذشت و داشتم بزرگتر میشدم،هر روز با کارهای خونه مشغول بودم و روزگار میگذروندم.صبح یه روز بهاری توی حیاط و زیر درخت توت داشتم رختهارو میشستم و تو افکار خودم غرق بودم و زیر لب زمزمه میکردم..آقام یه گوشه از حیاط داشت خورجینش رو آماده میکرد و مشغول بستن خورجین به پشت دوچرخه بود..آقام که بعد از بستن خورجینش از در بیرون رفت، من با خیال راحت و با صدای بلندتری شروع کردم به خوندن آواز..تو حال خودم بودم تازه رختهارو آبکشی کرده بودم و داشتم رو بند پهن میکردم که با شنیدن صدای در به خودم اومدم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#پشیمانی
#پارت_هشتم
سلام اسمم الهام متولدیه روزپاییزی هستم.
رضا یه اهی کشیدگفت کاش حل میشدفکرنکنم دیگه هیچ وقت مشکل من پروین حل بشه،باتعجب گفتم مگه اشتی نکردید؟دعواتوهمه ی زندگی هاهست زیادسخت نگیرید..گفت متاسفانه پروین یه ادم کینه ای که نمیخوادفراموش کنه ما درظاهرآشتی کردیم وگرنه هر روز دعوا داریم واقعاخسته شدم..گفتم بهش فرصت بدیدیه کم صبوری کنیددرست میشه..خلاصه رضا من رو رسوند اموزشگاه رفت منم تودلم گفتم چه ادم بامعرفتیه که حضوری امده ازم تشکر کنه،البته اون روز هیچی از کلاس نفهمیدم فکرم کلا درگیر حرفهای رضابود،باورم نمیشد این دو تا به مشکل خورده باشن..اخه ایسان همیشه ازعشق رضا وپروین برام تعریف میکرد..میگفت واقعاهمدیگه رودوست دارن ووو..اخرشب داشتم باگوشیم بازی میکردم که رضابهم پیام دادببخشیدمزاحمت شدم بیداری،راستش بخوایدخیلی جاخوردم چرابابدبهم پیام میداد..نوشتم سلام بله چیزی شده؟یهو یه عکس از تو ماشین تاریکی شب برام فرستادگفت ظهرحرفهام باورنکردی فکرکردی دارم شلوغش میکنم فازنصیحت برداشتی...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_گلاب
#زندگی_پر_پیچ_خم
#پارت_هشتم
سلام اسمم گلابه سوگلی پدر و مادرم بودم..
چندروزی که بابام نبودمادردختربهترین غذاهادرست میکردن میخوردن به منو ندایاپس مونده غذاشون میدادن یانون ماست..وقتی بابام امدبغلش کردم..زدم زیرگریه..بابام بنده خدافکرمیکردگریه ی من ازدلتنگیه!!دیگه خبرنداشت چه دردی توسینم حبس شده،افسانه منوازبغل بابام کشیدبیرون یه نیشکون ریزی ازم گرفت که بهم یاداوری کنه چیزی نبایدبگم ومثل همیشه شروع کردفیلم بازی کردن که بابات خسته است بذاراستراحت کنه،بابام نگاهی به افسانه کردلبخندی بهش زدگفت نمیدونم چه جوری ازت تشکرکنم خداروشکرتوهستی خیالم ازبچه هاراحته..افسانه ام یه عشوه ای امدگفت گلاب وندا مثل مهساهستن خدامیدونه هیچ فرقی بینشون نمیذارم!!ازاعصبانیت تمام بدنم میلرزیدولی چاره ای جزسکوت نداشتم چون حریف این مادردخترنمیشدم..بابام برای من مهسایه جفت کفش پاشنه دار خریده بود..ظاهرشون مثل هم بودفقط مال من یه سایز کوچیکتربود..برای نداهم چندتااسباب بازی خریده بودوبه افسانه ام به پلاک زنجیرطلاداد...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهین
#بیراهه
#پارت_هشتم
من مهین ۴۵ ساله و متولد تهران هستم
اون لحظه برای اولین بار پشیمون شدم که چرا برنگشتم روستا ؟البته پشیمونیم فقط یه لحظه بود چون آبرو ریزی و حرف و حدیثهای اهالی روستا و اقوام صد برابر بدتر از این وضعیت بود..بدون چادر فکر میکردم هیچ پوششی ندارم و جلوی نامحرمها لخت هستم برای همین شروع به گریه کردم که یه پسر جوونی از دور بطرفم اومد و گفت: آبجی،بیا بریم خونه ی ما..ننه هم خونه است..اینو گفت و دست محمود رو گرفت و از میدون گاه دور زد و وارد به خونه شد...حسم میگفت خونه ایی که یه مرد داخلش باشه بهتر از کوچه و بازار با دهها مرد هست،با این فکر پشت سر اون آقا وارد خونه شدم و در رو بستم..صدای قهقهه ی اون مردها رو هنوز میشنیدم و همچنان بدنم میلرزید..شاید با خودتون بگید که چرا مادرت برنگشت خونه اش؟؟؟ این سوال رو من از مامان پرسیدم که گفت: واقعا گیج شده بودم و نمیدونستم کدوم طرف برم...بدون حجاب چادر نمیتونستم قدم بردارم و فکر میکردم لخت هستم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_معین
#اشتباه_بزرگ
#پارت_هشتم
من معین ۳۰ساله و متولد تهرانم
مامان تنها بود و داشت شام میپخت..خودمو به مظلومیت زدم و به مامان گفتم:مامان..!خیلی گشنمه.شام کی اماده میشه؟مامان گفت:تا شام خیلی مونده،.بیا برات لقمه بگیرم،گفتم:نه لقمه نمیخواهم،میشه پول بدی شیر و کیک بگیرم،مامان گفت:برو بردار،.توی کیفمه.،در اوج خوشحالی، خودمو پرت کردم روی کیف و مبلغ شیر وکیک رو برداشتم،.دلم میخواست پول بیشتری بردارم،،اما نه بدون اجازه ،، رو همین حساب گفتم:مامان…میخواهم دو تا بخرم،مامان لبهاشو محکم بهم فشرد و تایید وار گفت:برردارر.دو تا بخر،.فقط خودت بخوری هاااا،،یه وقت ندی به اون نوچه هات،.همش بخاطر پول و خوراکیهات دنبالت هستند…گردنمو خم کردم و با لبخند گفتم:نهههه به اونا نمیدم..شاد و شنگول از خونه زدم بیرون و دویدم بقالی اقا مراد و ده بسته ترقه کبریتی خریدم و یواشکی بردم خونه و بدون اینکه مامان متوجه بشه رفتم راه پله پشت بوم ،اونجا تمام ترقه هارو از کاغذش خالی کردم و تقریبا یک مشت باروت بدست اوردم.همه رو مثل یه نارنجک درست و یکیشو بعنوان فیتیله استفاده کردم،بچه بودم و به من کسی نارنجک دست ساز نمیفروخت برای همین خودم ساختم و مخفیش کردم...
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_شیرین
#رنگ_آرامش
#پارت_هشتم
اسمم شیرین تویه خانواده شلوغ به دنیاامدم.
تومسیرکه میرفتیم گاهی تواینه باامیرچشم توچشم میشدیم چندثانیه ای بهم خیره میشدیم بعدسریع چشم ازهم برمیداشتیم درسته خیلی کوتاه بودولی همونم نگاهم اتیش به جونم مینداخت ومن عاشق روشیداترازقبل میکرد.تومسیرمتوجه شدم امیرفوق دیپلم مکانیک خودرو داره بعدازسربازی تویه شرکت دولتی مشغول به کارشده..امیرساکن تهران بودوازنظرمسافت ۵ساعتی بامافاصله داشت..مابافیلمبردارباهم رسیدیم منتظرموندیم بقیه مهموناهم بیان تاباهم بریم خونه عروس،حوصله توماشین نشستن نداشتم پیاده شدم رفتم سمت خونه عروس میناهم پشت سرم امدیه گوشه وایستاده بودیم که امیرابوالفضلم به جمعمون اضافه شدن..چون تاریک بودمن خیلی درقبدبندشال درست کردن نبودم موهای بلندم دورم ریخته بودشالم عقب رفته بود،چشمم به خیابون بودکه متوجه نگاهای خیره امیرشدم وقتی نگاهش کردم دیدم ابوالفضل اخماش توهم عصبی این پا اون پامیکنه!انگارمیخواست یه چیزی بهم بگه اما نمیتونست...ودراخربه امیرگفت بیابریم تاسرخیابون تابقیه ام بیان وجالبه بدونیدموقع برگشتن هم نذاشت منو میناسوارماشین امیر بشیم!
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_الهام
#عشق_بچه
#پارت_هشتم
من الهام هستم ،متولد دهه ی ۶۰
اومدم بشینم گوشیم زنگ خورد،بغضمو قورت دادم و گوشی رو برداشتم،پریسا بود….همین که الو کردم پریسا گفت:چی شده الهام؟چرا صدات گرفته،بغضم ترکید و بلند بلند شروع به گریه کردم و گفتم:پریسا بدبخت شدم.بازم آزمایشم منفیه…دیگه پولی برامون نمونده که به دکترا بدیم….پریسا گفت:اینجوری نگو دختر،من دلم روشنه.ناامید نباش.انشالله خدا فرجی میکنه.خداروشکر بهنام هم دوستت داره و تا به امروز جلوی خانواده اش ایستاده و طرفداری تورو میکنه.امیدوار باش…یه کم با پریسا درد و دل کردم و بعدش که اروم شدم گفتم:راستی..کاری داشتی که زنگ زدی؟پریسا گفت:نه کار خاصی نداشتم،
،،راستش وامی که قرار بود برای عمل مامان بگیرم جور شد،از روی خوشحالی بهت زنگ زدم..گفتم:خداروشکر،.انشالله که خاله هم هر چه زودتر خوب میشه…واقعیتش خواهر و برادرای پریسا بعد از فوت پدرشون کلا خودشونو کنارکشیدند و مراقبت از مادر رو به پریسا سپردند ،اوایل ماهانه یه مبلغی بهش میدادند ولی کم کم اونم قطع شد…..تنها منبع درآمدشون حقوق مستمری بود و بس………..
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد
#سرگذشت_مهرناز
#سیاه_بخت
#پارت_هشتم
من مهرناز هستم از یک خانواده ترک
خیال میکردم بابا هم منو گذاشته و رفته یاد لحظه ای افتادم که مامان اومد بالا و وسایلشو برداشت و رفت،آنا به صدای گریه من اومد تو اتاق و با همون حالت گریه گفتم بابام کجا رفت..آنا بغلم کرد و بوسیدم و گفت رفته سر کار مادر آقاجون تو حیاط بود رفتم پیشش نشستم و دستی کشید رو سرم و رو به آنا گفت سرنوشت این بچه قراره چی بشه آنا گفت اونم خدایی داره خودم نگهش میدارم بازم بغض چنگ انداخت رو گلوم و داد زدم من میخوام برم خونه،آقاجون من و نشوند رو پاهاش و گفت اینجا هم خونه ات هست دیگه گفتم نه میخوام برم خونه خودمون پیش مامان و بابام آقاجون و آنا حرفی نزدن و به بهانه کارتون منو بردن تو خونه تا ظهر فقط چشمم به در بود و نگران بودم که بابا میاد یا نه هر نیم ساعت یه بار میرفتم در و باز میکردم و از لای در کوچه رو نگاه میکردم تا ببینم بابا کی میاد بلاخره موقع ناهار بابا اومد و از دیدنش انگار دنیا رو بهم داده باشن پریدم تو بغلش و با گریه گفتم بابا منو هم با خودت ببر آنا گفت وا دختر اینجا مگه ما چیکارت داریم که اینطور میگی بابا منو چسبوند به خودش و گفت من هیچ وقت تنهات نمیزارم با گریه گفتم طلاقم نمیدی یعنی بابا از شنیدن این حرف شوکه شد و نگاه کرد تو چشام و گفت این حرفو کی بهت گفته ....
ادامه در پارت بعدی 👇
@shayad_etefagh
┈┈•✾🌿🌺🌿✾•┈┈
#داستانهای_آموزنده
#شاید_برای_شما_هم_اتفاق_بیفتد