#ارسالی_ازطرف_شما
مسابقه تااربعین
(متن ادبی)
#خانم_نگاریناکشاورز
دختر کربلا
اربعین بود.اربعین بود و کربلا سیاهپوش شده بود.سیاه از جمعیت مردمی که از هم جلو می زدند تا زود تر به آرزویشان برسند.کربلا لباسش را صاف کرد و چشم چرخاند.دختری را دید.دختری سه ساله که دست در دست پدرش می رفت تا به آرزویش برسد.کربلا چشم هایش را بست.خاطراتش هجوم آورده بودند و جلوی چشم هایش رژه می رفتند.
کربلا چشم هایش را باز کرد.دختری سه ساله را دید میان تاریکی شب.خسته بود و داغی اشک هایش تن کربلا را می سوزاند.دختر،پدرش را میان تاریکی شب گم کرده بود.ناراحت بود.ناراحت از کسی که شب را آورده بود.چشم هایش را بست.صدایی از دور انگار به گوش کربلا رسید:«رقیه...رقیه...»
رقیه نشنید.رقیه نشنید و دیگر هیچ وقت چشم هایش را باز نکرد.
یک قطره اشک لباس سیاه کربلا را تر کرد.کربلا چشم هایش را به هم زد.دوباره دختری را دید.
دختری که دست در دست پدرش آمده بود بگوید که چهل روز است به خاطر آن دختر سیاهپوش است.
اربعین بود.اربعین بود و کربلا سیاهپوش شده بود.
#یارقیه
#تااربعین
«مسابقه تا اربعین»
#پای_دل_پیاده_اربعین_کربلا
📃 @shayestegan98