┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_بیست_و_هشتم
تکه های پازل را کنار هم می چینم، یک تکه ناآشناست... تکه ابراهیم، تکه ی گمنام پازل..! ابراهیم که بود؟ خاک با ابراهیم چه سر و سری داشت؟! فرزام از کدام شخصیت صحبت می کرد که شبیه او شدن را انتخاب کرده بود، آنهم در این مدت کوتاه! حرفی که در دلش ماند و نزد چه بود؟ ذکر لبم شده فرزام... فرزام... فرزام... آه لعنت به من! اصلا چه شد فرزام شد جز دغدغه هایم! ادا و اطواری که دلم درآورده را نمی فهمم، عقل تخمه می شکند و فقط نظاره گر این ماجراست. عقل off شده و دکمه دل on! دلم می خواهد داد بزنم، کاش می توانستم دردم را به کسی بگویم؛ اما صدایی در درونم می گوید: "نشود فاش اسرار مگو!" فرزام اسرار مگو بود و باید مگو باقی می ماند، باید این راز را در دلم خاک می کردم. خاک، خاک، خاک..! همه چیز به خاک وصل می شود، به خاک ختم می شود؛ بوی خاک در فضا می پیچد! دست روی سینه گذاشتم و مدام ذکر " الا بذکرالله تطمئن القلوب " را تکرار کردم تا دلم آرام گرفت...
هنوز توی دانشگاه چادر به سر نشده ام، از متلک ها و مزه پرانی های بچه ها واهمه داشتم. علی که من را در بدو ورود به خانه بدون چادر دید بی مقدمه گفت: «نامحرم، نامحرمه!» جمله اش را چندین باره تکرار کردم و گفتم: «خب، منظورت؟!» یعنی پسرخاله مهبد جان و سوپری سر کوچه هر دو نامحرم اند! یعنی هم کلاسی و اساتید توی دانشگاه هر دو چی؟ نامحرم اند! کسی که این حجاب رو انتخاب می کنه دیگه جا و مکان براش فرقی نداره... اندر استند؟! افتاد؟!» گفتم: «علی تو ترشی نخوری یه چیزی می شیا... چه عجب برای اولین بار حرف حسابی زدی، باید این جملات ناب رو تو گینس ثبت کرد! الانم توقع بیجا مانع کسبه برو کنار...» من و علی باز به پرو پای هم پیچیده و در نهایت غش غش خندیدیم. می دانستم ممکن است در این راه حرف و حدیث ها بشنوم، اما دل به دریا زدم و خریدارش شدم...
.
.
خمیازه کشان از خواب بیدار شدم، نیم نگاهی به چادر اطو شده روی میز گوشه اتاقم انداختم، نور آفتاب روی چادرم مثل ستاره می درخشید، گل از گلم شکفت، با شور و شوق وصف ناشدنی آماده شدم. با گفتن بسم الله چادرم را سر کردم، زیر لب گفتم "برای رضای خدا حجاب سر می کنم قربه الی الله"
هنوز نیم ساعتی تا شروع کلاس زمان داشتیم، پیامک مرجان مرا به سمت بوفه کشاند. مرجان تا مرا دید، مات و مبهوت زل زد به چارقد مشکی ام، چند دقیقه ای را در همان حال ماند و آخر پرید ماچ و بوسه هایش را نصیبم کرد. سمیرا هنگ کرده بود باورش نمی شد، کم مانده بود چشمانش از حدقه بیرون بزند! پاستیل در بین دستان و دهان سمیرا روی هوا مانده بود. مسابقه بیست سوالی براه شد و من بی آنکه اجازه لب زدن به خوراکی ها را داشته باشم، یک به یک جواب سوال ها را شرح می دادم. از دور لبخند تلخ سارینا را روی لب های جیغ قرمزش که چند میز آن طرف تر، سمت در ورودی تک و تنها نشسته بود، می دیدم. در گوشی های دو به دو میزهای کناری و روبرویی را می دیدم، بی توجه به آنها پاسخگوی سوالات بچه ها شدم.
نگاه های تمسخرانه همه و همه خنجر به دلم می زدند اما قرار بود مصمم باقی بمانم در این راه و خم به ابرو نیاورم. در این روزهای چادر به سر شدنم لقب "جوزده" بالاترین رای را در دانشگاه به خود اختصاص داد! تیکه ها هرازگاهی نثارم می شد، یک گوشم در بود و یک گوشم دروازه... حرف های صدمن یا غاز دیگران برایم اهمیتی نداشت. باید صبر را یاد می گرفتم... صبر مادر را در برابر زخم زبان برای چادر مادر... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98