┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_دهم
شکم مبارک به غار و قور افتاد، مسیر را به سمت بوفه کج کردیم. گرسنگی معده بر من واضح و مبرهن بود اما بین آنهمه کیک و پیراشکی، چیپس ساده دست و پا میزد که من خوشمزه ترم و دلخواه شکم مبارک! چیپس در دهان به تولید صدا می پرداخت، سمیرا سخنرانی اش را شروع کرد:
_فاطمه میگما این پسره چه سربزیره!
+کجاش سربزیره؟! من حس می کنم قیافه میاد برا بقیه، نکه یه سروگردن از بقیه سرتره کلاس میزاره.
_پوف! بی خبری پس از اخبار موثق دانشگاه!
+آتیش پاره تو از چی خبر داری که من ندارم!؟
_اولا اینکه غرور نداره، دوما خیلی آقا و باحیاست، سوما مثل تو خرخونه! چهارما...
مرجان سربزنگاه رسید، چی داشتید پچ پچ می کردید؟ گفتم: «خانم مارپل داره با آب و تاب اخبار سری دانشگاه رو به سمع نظر بنده می رسونن! شما هم سکوت اختیار کن تا تمرکز ایشون بهم نریزه. مرجان با خنده گفت: «ببخشید خانم محترم از کدوم خبرگزاری هستند؟!» سمیرا پشت چشمی برایمان نازک کرد: «حیف من که می خوام اسرار مگو رو براتون فاش کنم!» مرجان نازش را خرید تا مبادا بی خبر بماند از این اخبار فوری که تکرار ندارد.
سمیرا سرفه ای کرد و ادامه داد: «صدا خوبه بچه ها؟ جلسه جدیه ها... شوخی ممنوع! وگرنه اخراجید!
"به نام خدا" رسیده بودم به چهارما! خب این پسره آق فرزام از اونجایی که خیلی خیلی جذاب و تو دل برو هست، بسیار اهل مبادی آداب... درسشم فوق العاده خوبه و طبق آخرین آمار پولدار هم تشریف داره... القصه مثل گلزار طرفدار داره بدجور! دخترا با واسطه و بی واسطه براش پیغام پسغام می فرستن. حالا همه اینا به کنار، سارینا رو که می شناسید؟ عاشق فرزام شده! غرورش رو دو دستی گذاشته زیر پاهاش و رفته بهش گفته!» "باورم نمی شد، سارینا! دختری که با یک من عسل هم نمی شد خوردش، پاچه همه را می گرفت! چطور غرورش را ندید گرفته بود؟!" سمیرا ادامه داد: «اما فرزام گفته من و شما هیچ سنخیتی با هم نداریم! سارینا رو کاردش می زدی خونش در نمی اومد! فک کن همه تو کف دوستی با سارینا موندن اونوقت این پسره دست رد به سینه اش زده اونم برا ازدواج!» "سوالی مثل خوره به جانم افتاد! فرزام نامزد داشت؟! اگر نداشت از سارینا زیباتر را می خواست؟! "
مرجان دست زیر چانه زد و گفت: «اما اگه با هم ازدواج کنن باحاله ها! سارینا و فرزام! چه بهم میان، بچشونم چه ناز و گوگولی بشه. فرزام چرا رو دور ناز کردن افتاده، مگه دختره!» سمیرا رو به من پرسید: «نظر تو چیه فاطمه؟» گفتم: «وا! مگه نظر من مهمه! یا دردی رو دوا می کنه.» مرجان لابه لای خرچ خرچ چیپس گفت: «دختر چقده بی ذوقی تو... خنثای خنثی!» از نظر مرجان من بی تفاوت و بی ذوق بودم! اما در ذهنم فرزام به شکل علامت سوال بود و در کشفش وامانده بودم، منتها چیزی بروز نمی دادم. یک نمونه همان تسبیح خاکی که گاهی در کف دستانش جا می گرفت و گاهی دور مچ دست چپش پیچیده می شد و با ظاهرش همخوانی نداشت. خاک با مارک بازی اش متضاد بود! با گفتن بیخیال به جان خوردنی های روی میز افتادیم.
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌈 @shayestegan98 🌺🍃