┄━•●❥ #پلاک_سوخته❥●•━┄
#پارت_سی_و_دوم
دلگیرم از زمانه ای که همه چیز در آن پیشرفت کرده، اما آدم ها هنوز همان آدم دیروزند..! آدم هایی که دیروزت را باور دارند و امروزت را نه! عادت به حرف زدن پشت سر دیگران برایشان از نان شب واجب تر است و اگر یک کلاغ، چهل کلاغ نکنند شب خوابشان نمی برد. کاش صدایم به حضرت آدم(ع) می رسید که چرا حرف گوش نکرد و سمت میوه ممنوعه رفت و حال ما راهی زمین شدیم!
نگاه کردن به ستاره های چشمک زن از دریچه کوچک اتاق، کار هر شبم شده، چشم می دوزم به آسمان و دردهایم را هوار می زنم؛ وسعت آسمان این اجازه را به من می دهد. امشب هم طبق معمول ناله هایم را برایش ارسال کردم تا مبادا غمباد بگیرم!
دفتر خاطرات از دیشب همانطور روی میز باز مانده، خودکار از لای دفتر می افتد و صفحه از ابتدا باز... نوشته هایم از دور مانند ستاره گان چشمک می زنند، بی اختیار سمتش می روم و مجدد خاطرات را مرور می کنم:
"به نام خدای ابراهیم"
به وقت تولد، تولدی دوباره... از امشب دست به قلم می برم، می نویسم از پاکی... از آزادگی... از بندگی... نه از دود قلیان خبری است و نه از دود سیگار... ریه هایم جانی دوباره گرفته اند و مدام تعظیم کرده و عرض ادب می کنند! نه از پرخاشگری در خانه خبری است و نه از رجز و کری خواندن در میان دوستان... نه از مزه پرانی برای دختران دبیرستانی خبری است و نه از پچ پچ های در گوشی با پسران و دست انداختن بچه ها... چشم هایم در برابر نامحرم زمین را نشانه می گیرند و چشم می دوزند به زمین به نیت قربه الی الله... به قول داش ابرام «مشکل ما این است که برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا»و من برای رضای خدا، فقط برای رضای یگانه معبودم چشم می بندم بر گناه!
گفتم ابرام! ابراهیم زندگی ام به موقع به فریادم رسید. دو سال سربازی که حاج حیدر بزور مرا راهی اش کرد، ختم شد به همراه شدن با بچه مثبت پرانرژی تخت بالایی... به دل نشستن مهر عباس در دلم اتفاقی نبود! آشنایی با عباس، آشنایی با ابراهیم را در پی داشت. آشنایی با این دو بزرگ مرد زندگیم را زیر رو کرد. روزی هزار بار هم قربان صدقه حاج حیدر بروم کم است. اگر لجبازی هایم ادامه می یافت و به پادگان نمی رفتم، سقوطم حتمی می شد اما به لطف ابراهیم از چاله و چوله ها درآمدم و زندگی خاکستری ام روشن شد. طبق قولی که به ابراهیم داده ام، هر شب قبل خواب پناه می برم به کلام خدا... امشب دلم پیش از پیش قرص می شود.
پیامی از جانب خالق به مخلوق:
«به بندگام خبر ده که من آمرزنده مهربانم!» ۴۹حجر•
{یادت باشه من آمرزنده ام، باز آ هر آنچه هستی باز آ! / یادم هست... یادم هست...}
"آه ابراهیم... چه به موقع دستم را گرفتی، به لطف تو خدا آتش دنیا را بر من گلستان کرد."
"به نام خدای ابراهیم"
از وقتی تغییر کرده ام هجمه اصابت شلیک های خودی بیشتر و بیشتر شده، رفیق فابریکی که تا دیروز رفاقتش گوش عالم را کر می کرد امروز با یک پیامک دور رفاقت را خط کشید..! با زبان بی زبانی گفت: «پیف پیف بو میدی!» هنوز در بهت مانده ام. جرمم چیست؟! من را به چه چیزی محکوم می کنند!؟ به خدا پرستی؟! به سربه راه شدن و صراط مستقیمی که در پیش گرفته ام؟! رفاقتم با شیطان پوچ بود، منبعد رفیق فابریکم خود خداست... هضم این مسئله ساده انقدر سخت است؟! همه بچه ها با من قطع رابطه کردند، زنجیره دوستیمان تا لبه پرتگاه بود حال که از پریدن منصرف شده ام، زنجیره متصل به من را تکه تکه کرده اند. وقت و بی وقت سراغشان را گرفتم اما بازبان بی زبانی بهم فهماندند که دیگر نمی خواهند من را ببینند، دیگر مزاقشان با من خوش نمی آید. طفلی مش ماشالا پدر میلاد، چپ می رفت راست می آمد می گفت: «یکم با پسر من بگرد بلکه اونم مثل تو سربه راه بشه!» خبر نداشت پسرش از من منتفر شده و چشم دیدنم را ندارد!
پیامی از جانب خالق به مخلوق:
«آیا خدا برای بنده اش کافیت نیست؟!» ۳۶زمر•
{یادت باشه من با توام، تو تنها نیستی! / یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98