┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_نهم
ساعت از ۱۰ گذشته بود، بی بی گل نساء چادر چاقچور کرده و جلوی در چشم براه نشسته بود. قدم های آخر را سریع تر برداشتم سلام داده و نداده گفتم: «بی بی جان اینجا چیکار می کنی؟!» نگاهی به صورت پریشانم انداخت « چرا انقدر دیر کردی؟ نمیگی نگرانت می شم؟ یه لحظه ترسیدم گفتم نکنه مثل محمدم برنگردی!» با بغض جواب دادم: «الهی من تصدقت بهترین مادر دنیا... بهترین بی بی دنیا... من شرمنده ام بخدا...» گوشه چادرش را بوسیدم، تندی گفت: «دلبری کردن بسه پسر جون! الان این چه سر و وضعیه برا خودت درست کردی؟ چرا رنگ و روت پریده!» تته پته کنان گفتم: «حالا بریم تو بی بی، نمی خوای که تا صبح تو کوچه بمونیم بعدا برات میگم.»
تب و لرز به جانم افتاده بود، مثل بید می لرزیدم! بی بی گل نساء با دم نوش همیشگی اش سراغم آمد. با ترفند های خاص خودش مجبورم کرد تا تهش را بخورم. پتو را تا روی سینه کشید و پایین تخت نشست و به چشمانم زل زد. گفتم: «الان منتظری من حرف بزنم بی بی جان؟» خنده روی لب های ترک خورده اش نقش بست: «جونت بی بلا محمدم! فعلا منتظر خوب شدنتم بعدش بگو..» آهی از سودای دل کشیدم و گفتم: «الان میگم. بی بی اون دختره... اون دختره که بهتون گفتم، نامزد داره!» بی بی هم مثل من وا رفت! «اوا خاک عالم یعنی چی نامزد داره مگه نگفتی حلقه دستش نداره، شنیدی مجرده و...» چشمانم را از نگاه بی بی پنهان کردم: «بله ولی امروز با چشم های خودم دیدم، یه پسر با گل و کادو جلوی در دانشگاه بود، خندهاشونم به راه...» بی بی مکثی کرد و گفت: «فدای یه تار موت پسرم! من که نمردم، خودم می گردم برات یه دختر خوب پیدا می کنم.» سرم را تکان دادم و بزور نیمچه لبخندی بر لب آوردم و رو به بی بی گفتم: «بی بی جون از فردا نیفتی تو در و همسایه واسه پیدا کردن دخترا... » لحنش جدی تر از قبل شد: «دیگه تو با اینکارا کاری نداشته باش.» به پهلوی راست برگشتم «بی بی جدی گفتما من زن نمی خوام!» خنده کنان جواب داد «خوبه خوبه لابد قصد ادامه تحصیلم داری؟!» بی بی خدای کل کل کردن بود، روده بر شدم با جمله آخرش... درد صحنه ای که با آن مواجه شده بودم لابه لای خنده سراغم می آمد. آنقدر شدت درد زیاد بود که یک آن اشک هایم به پهنای صورت جاری شدند.
.
.
خیلی با دلم جنگیدم تا توانستم دلم را آرام کنم و نگذارم به کسی فکر کند که متعلق به دیگریست. پروژه دل بسته شد! خودم را غرق کتاب و درس کردم و طبق عادت همیشگی کوه! بالای کوه نقطه امنی برای من بود، جایی که آرامشش را هیچ کجای تهران نداشت. جایی نزدیک به خدا... ماه محرم از راه رسید، خونه بی بی گل نساء طبق عادت هر ساله تبدیل به حسینیه می شد. دیوارهای طبقه اول را دور تا دور با پارچه مشکی پوشاندم و پرچم ها را در جاهای مختلف نصب کردم. دهه اول هر روز راس ساعت مشخصی مراسم روضه به پا بود و من آن ساعت را یا در دانشگاه بودم یا خانه پدر و مادر، خلاصه حق خانه بی بی رفتن در آن تایم مشخص را نداشتم. بعد از دهه اول عزاداری حسینی بود که بی بی سر وقتم آمد. با آب و تاب شروع کرد به تعریف کردن، برق شادی در چشمانش هویدا بود! نمی توانستم جلوی اینهمه شور و شوق مادرانه اش را بگیرم. «خوب گوش کن ببین چی میگم، یه دختر پیدا کردم خانم، نجیب، مهربون، تو دل برو، من شیفته اخلاقش شدم. همون روز اول که دیدمش ازش خوشم اومد؛ اما گفتم بزار خوب براندازش کنم، تحقیقاتم رو انجام بدم بعدش بهت خبر بدم. جون برات بگه که نوه حاج حسین، از اقوام دور مادری ماست. مادر و مادربزرگش هر سال می اومدن روضه، امسال اولین بار بود دخترشونم چند باری همراهیشون کرد.» بی بی یک ریز حرف می زد و من هم فقط سکوت اختیار کرده بودم، ظاهرا همه حرفهایش را گوش می دادم. نمی توانستم به این راحتی ها دلم را به کس دیگری بدهم، لااقل به این زودی ها نمی توانستم. دلم می خواست وسط حرف هایش بپرم و مانع گفتن کلامش شوم! اما ادب حکم می کرد تا انتهای حرف هایش لام تا کام سخنی نگویم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98