┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_سی_و_هفتم
"به نام خدای ابراهیم"
دور از چشم حاج حیدر و مادر یک کار نیمه وقت در شرکت حسابداری پیدا کرده ام، چند ساعتی در هفته را به حساب کتاب اختصاص می دهم و ترجیح می دهم روی پاهای خودم بایستم و سرم گرم درس و کار باشد. حقوقی که می گیرم کم است اما شیرین... انگار نه انگار حساب بانکی ام پر پول است و بی نیازم از اسکناس هایی که نامش را چرک کف دست نامیده اند...
پیامی از جانب خالق به مخلوق: «روز را براى كسب روزى معيشت قرار داديم.» ۱۱ نباء•
{یادت باشه بیکاری باعث فساده..! / یادم هست... یادم هست...}
خودکار مجدد خود را لای دفتر جا می کند، تکرار خاطرات بیشتر از اینکه حالم را بگیرد روحیه ام را مضاعف کرده و حال دلم را خوب می کند و چه خوب است دست به قلم بردن، شنوای دردت یک برگ کاغذ می شود و اشکت را هم خریدار...
.
.
.
برادر لاکچری... برادر لاکچری... تسبیح خاکی، سوغات کربلای حاج حیدر را به دست گرفتم تا با ذکر صلوات حالم سرجایش بیاد، از اواسط تسبیح ذکر لبم به برادر لاکچری تغییر پیدا می کند. سرم روی قفل فرمان قفل می شود و به عمق این حرف فکر می کنم. همکلاسی محترم از سکوت من خسته شد و صدایش درآمد! چرا او؟! او به فکر من بود یا می خواست مثل دیگران دق و دلی اش را سر من درآورد؟ اما نه بعید بود از او که مثل دیگران باشد. با صدای ممتد بوق ماشین عقبی مجبور به حرکت می شوم.
بی بی را در خانه پیدا نمی کنم، چارقد مشکی اش توی چوب لباسی آویزان نیست، کاموا و میل های بافتنی اش روی میز آشپزخانه نمیه کاره مانده... همان بهتر که خانه نیست و آشفته حالی ام را نمی بیند. روی تخت شیرجه می زنم، چشمم به گوشه ی کتابخانه می افتد، "سلام بر ابراهیم" خاطرات ابراهیم یک به یک از ذهنم می گذرد، دستانم سمت کتاب روانه می شوند، مجدد کتاب را مرور می کنم. می خوانم و می خوانم... همه قسمت ها برایم تازگی دارد اما من به دنبال فصلی هستم که از خاطرم رفته! بالاخره صفحه مورد نظر پیدا می شود، نگاهم روی سرفصلش حک می شود و انگشتانم مدام لمسش می کنند "شکستن نفس!" چطور نکته به این مهمی را یادم رفته بود، همان موقع که سارینا و دختران دیگر در پی من بودند و من یاد این قسمت از زندگی "ابراهیم زندگی ام" نبودم؟! تلنگر ابراهیم که مختص گذشته نبود، حال و آینده را هم در بر می گرفت، پس حواس من پی چه بود که از خاطر برده بودمش!
نمی دانم منی که عشق لباس و تیپ خاص هستم می توانم کمی فقط کمی به اندازه نوک سرسوزن شبیه او باشم؟! از خیر لباس های خاص و مارک بگذرم و مثل ابراهیم زندگی ام خاکی شوم؟ مثل محمد زندگی ام آخرت را به دنیا ترجیح دهم؟! یعنی من می توانم..؟!
نگاهی به کمد چوبی در کنج اتاق می اندازم، کفش های چرم، کت و شلوار مارک دار، پیراهن های مردانه گران قیمت، همه و همه اینهمه مدت آزارم دادند و من نفهمیدم! بلای جان شده بودند و من اصرار به این بلا می کردم! ممکن بود دچار خطا شوم همین یک خطا کافی بود تا اینبار حضرت آدم سراغم بیاید، بگوید تو چرا حواست نبود و در چاه افتادی؟!
جنگ سختی ست، جنگ با نفس که برتر است از جهاد در راه خدا... نه با سرعت تند بلکه باید با سرعت مجاز حرکت کنم و خود را به جایگاه امن تری برسانم، دل کندن از لباس هایم سخت است اما امکان پذیر...
از این ماه دست بخشیدنم چند برابر می شود، نیم بیشتر پولی که حاج حیدر به حسابم می ریزد را برای صرف خیریه خالی می کنم و پول باقی مانده را صرف چند دست لباس ساده تر... برای خاکی شدن باید از لاکچری بودن سقوط کرد و سقوط چه زیباست وقتی به خاک بیفتی آنهم در آغوش خود خدا...
.
.
روی صندلی اش میخکوب شده بود، تصمیم گرفتم برای عرض تشکر روبرویش بایستم. آهسته آهسته قدم برداشتم و جلوی رویش ظاهر شدم، از دیدنم با ظاهر جدید جاخورد! از ابراهیم گفتم و او به فکر فرو رفت، به گمانم ابراهیم برایش گمنام گمنام است! خواستم بهترین کتاب زندگیم را برای تلنگری که نصیبم کرده بود هدیه دهم، انگشتانم چند باری کتاب توی کیف را لمس کردند اما نشد که بشود..! ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98