┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_پنجاه_و_یک
باعشق مشغول اطو زدن مشکی آرامم شدم و چادر به سر راه افتادم. رنگ و روی پریده ام شیفت خود را به شادابی و بشاشی تحویل داده بودند و چهره وا رفته ام سرو سامان گرفته بود. هوا جان می داد برای قدم زدن، آسمان آنقدر پاک و تمیز شده که کوه های سر پوشیده از برف، برخلاف روزهای قبل دیده می شدند. به گمانم ابرهای کوچک و بزرگ دست به دست هم داده اند و خود را پیشاپیش برای سال جدید، نو نوار کرده اند. آسمان خانه تکانی اش را زودتر از همیشه انجام داده و زمینیان را سوپرایز کرده است.
من و فرزام همزمان با هم جلوی درب دانشگاه حاضر شدیم، فرزام شیرینی به دست شال و کلاه کرده بود و می خواست دهن بچه ها را شیرین کند. من اما دلشوره داشتم و منتظر ترکش های بچه ها جای تبریک بودم. اولین حضور من و فرزام با حلقه ای مشترک در دانشگاه بود و اضطراب مهمان همیشگی ام. لبخندش را پاسخ گفتم و وارد شدیم. تقریبا تمامی صندلی های کلاس پر شده بود. عده ای به استقبال آمدند و ماچ و بوسه و تبریک، عده ای در شوک فرو رفته و دهانشان باز مانده بود و عده قلیل کلاس که طبق عادتشان دهان باز می کردند و کام دیگران را با سخنان بی سروته شان زهر، اینبار من را هم که به فرزام پیوسته بودم، خطاب قرار دادند و طعنه ها را مثل نیزه سمت هردویمان پرتاب کردند. سعی کردیم یک گوشمان را در کنیم و گوش دیگرمان را دروازه... سکوت را برگزینیم تا آرامش را گم نکنیم، البته تا جایی که اهانتی در کار نباشد.
سمیرا تا مرا تنها یافت، مرا گروگان گرفت و سوال های مانده در گلویش از بعد بله برون را یک به یک ردیف کرد، هنوز لب های سمیرا مثل لب ماهی های حوض خان جان باز و بسته می شد که مرجان هم به ما پیوست. خل و چل بازی هایمان به درازا کشید، تماس جان جانان حکایت زمان از دست رفته را می داد. سمیرا غرولند کنان گفت: «ای بابا! هنو مهر عقد نامه خشک نشده، زنگ بازی اینا و جدا شدن از دوستای جون جونی شروع شد!» مرجان چشمک زنان رو به من گفت: «نو که اومد به بازار کهنه میشه دل آزار... منبعد واسه بودن با فاطمه خانوم باید وقت قبلی بگیریم!» سمیرا ادامه داد: «فاطمه گربه رو دم حجله نکشتی..؟ مرد ذلیل نشو تروخدا...»
"مرد ذلیل! هنوز هم این واژه ها کار برد دارد... من و فرزام برای هم جان می دهیم، اسم اینگونه جان دادن ها را چه می گذارند؟!"
موقع خروج از بوفه، نگاهی پاهایم را میخکوب زمین کرد. نگاه آشنا و پر از کینه! سارینا با ظاهری آراسته و چهره ای پر رنگ و لعاب در چند قدمی ام کنار دیوار تکیه زده و زل زده بود به چشمانم. موج نفرتش را با چند جمله سمتم پرتاب کرد: «برادر لاکچری، شد شوهر لاکچری! نه، نه! شوهر مذهبی! هه هه... با چادر چاقچور دلشو بردی؟ جفتتون ریاکارید. برید به جهنم!»
فرزام بهم گفته بود که کی و کجا دلش لرزیده بود، لرزش های دل فرزام قبل چادری شدنم بود؛ دلم می خواست همه اینها را بر سر سارینا بکوبم، دلم می خواست هر چه که لایقش هست را نثارش کنم، جواب دندان شکنی حواله اش کنم تا برای همیشه صمم و بکم باقی بماند اما سکوت را بر فریاد ترجیح دادم تا آرامشم خدشه دار نشود. باید کظم غیظ را در مواقع ضروری یاد می گرفتم.
سارینا بی آنکه منتظر واکنش من بماند نگاه زهرآلودش را حواله ام کرد و رفت. نمی دانم چرا دست از سر فرزام بر نمی دارد. حلقه توی دستش چرا او را از این کارها باز نمی دارد. انگار هنوز هم فرزام را فراموش نکرده..! وای من... خدا نکند. لرزه بر اندامم می افتد. فکرم هزار راه می رود... نفرت از سارینا تمام وجودم را پر می کند. فکر و خیال های پوچ توی ذهنم را به هم می زنم و نفس عمیقی می کشم.
فرزام آب میوه به دست به استقبالم آمد. چشمانم کمی نم دار شده بود، با گوشه انگشتم نم اشک ها را کنار زدم تا مبادا بویی ببرد. همین که جلوی پاهایم سبز شد، نگاه نافذش را به چشمانم دوخت و پی برد به باران اندک چشم ها... دستی به موهای خوش فرمش کشید و گفت: «تا وقتی دانشگاه تموم نشه، بخاطر من زیاد اذیت میشی. شرمنده ام.» لبخندی به روی ماهش زدم و گفتم: «دشمنت شرمنده عزیزم. فدای یه تار موت جان جانانم.» نگاهش قفل نگاهم شد. سکوت اختیار کردیم و با چشم سخن گفتیم. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98