eitaa logo
بانوان شایسته
343 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
813 ویدیو
27 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ آخر شب با علی مشغول دیدن فیلم شدیم، علی مشت مشت تخمه در دست ریخته، یک به یک می شکست و پوستش را پرتاب می کرد! تخمه خوردن را با مسابقه پرتاب نیزه اشتباه گرفته بود. متنفر بودم از این عادت زشت و زننده اش، اما درمانی بر این درد نمی یافتم. پدر و مادر آن طرف حال مشغول گپ و گفتگو بودند. گوش هایم را تیز کردم، حرف از باجناق بود و ویلا و تعطیلات! این خانواده باجناق بیخ ریشمان بودند و مایه رنج و عذاب من! مادر بلند شد و سمت ما آمد، دامن چین دار نخی اش تلو تلو می خورد و حکایت از تند تند قدم برداشتن مادر داشت. دست روی گردن گل پسرش انداخت: «علی جان مرخصی ۳روزه می تونی بگیری؟» علی نگاهش را از تلویزیون گرفت و معطوف مادر کرد تا او کلامی بگوید، پریدم وسط بحثشان: «مرخصی برا چی؟» علی بادی به غبغب انداخت: «تو وسط بحث خصوصی ما شرکت نکن خودم زبون دارم.» پشت چشمی نازک کردم «بله اینو که می دونم. ماشالا زبون داری اندازه قد بابا لنگ دراز!» کوسن مبل را سمتم پرتاب کرد و صدای پدر را درآورد: «ماشالا! بچه های تحصیلکرده ما رو باش.» من و علی خودمان را جمع و جور کردیم، پدر ماجرا را شرح داد: «باجناق محترم توی شمال ویلا خریدن و حالا می خوان سور بدن. دعوت برای به رخ کشیدن است و اجابت اجباری!» علی قهقه ای سر داد و گفت: «باشه تسلیم! بار سفر ببندید.» مادر چشم غره ای رفت آن سرش ناپیدا: «عجبا! بده می خوان آب و هوای ما هم عوض بشه» زیر لب گفتم: «آب و هوایی که قراره با مهبد و مهدخت عوض بشه می خوام صد سال سیاه نشه!» مادر گفت: چی؟ گفتم: «تو آلودگی هوای تهران خفه بشم بهتر از سه روز هم نفس شدن با مهبد و مهدخته!» پله ها را دو تا یکی بالا رفتم. مادر با صدای بلند گفت: «نمیشه که نیای، خان جون اینام هستن. چمدونتو برای پس فردا آماده کن!» . . قدم به چمدان بالای کمد دیواری نمی رسید، علی از همه قد بلندتر بود صدایش کردم تا چمدان طوسی رنگ را به دستانم برساند. از دیدن لباس های ریخته روی تخت جا خورد. _سفر قندهار نمیریما... تو کوله پشتی منم جا هس، چمدونت ترکید بده بزارم تو کوله ام! حوصله کل کل با علی را نداشتم، روی زمین کنار تخت زانوی غم بغل کردم. _چیه؟ کشتیات غرق شدن... نکنه مهبدم تو کشتی بود؟ الهی بمیرم برا اون ناراحتی! +علی بخدا میزنمتا... می بینه حالم خوش نیس هی مزه می پرونه... _سه روزه دیگه، ماتم گرفتن نداره که. چشم رو هم بزاری تهرانیم. +واسه تو سه روزه.. علی باز قضیه مهبد رو شروع می کنن بخدا. _نترس دیوونه. بابا به همچین باجناقی دختر نمیده. +خاله چپ میره راست میره، میاد میگه فاطمه عروس خودمه! مهدخت هی پز داداش پولدارشو میده. الانم که جواب نه دادیم معلوم نیس چه متلک ها که بهم ندازن! _فاطمه خودتو اذیت نکن. هر چه بادا باد. سفر رو به کام خودت تلخ نکن. +تروخدا نذار مهبد دور و بر من بپلکه... زل می زنه بهم دیوونه می شم. +در میارم چشایی رو که تو چشای تو می شینه! خنده ام را که دید، مجدد کانال را عوض کرد! _به نظرم کل کمد لباسات رو تو یه نیسان بذاریم ببریم بهتره ها، نظرت؟ +نظرم اینکه با این کانالت الان حال نمی کنم عزیز من! برو اتاق خودت لطفا... +پرویی دیگه! _به خودت رفتم! +به نکته ظریفی اشاره کردی... ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌊 @shayestegan98 🐬