┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_ششم
جلسه ای دیگر از خواستگاری فرا رسید. از استرس زیاد کمتر کنار میهمانان حضور یافتم و کنج آشپرخانه را محل استقرار خود قرار دادم. از آنجا که خانواده ها از قبل همدیگر را می شناختند و من و فرزام نیز هم، بزرگترها زودتر به حرف های مهم می رسیدند و وقت کمتری برای شناخت بیشتر دو خانواده صرف می شد. بعد کمی خوش و بش حرف به مسائل کلیشه ای رسید، مهریه و شیربها الی آخر... خان بابا با صدای دلنشینش با گفتن بسم الله مهریه را اعلام کرد: «یک جلد کلام الله مجید، یک شاخه نبات، یک جام آئینه و شمعدان، ۱۱۴سکه بهار آزادی، زیارت کربلا و یک شاخه گل رز»
صحبت هایشان که به سرانجام رسید رخصت دادند تا من و فرزام مجدد صحبت کنیم، منتها اینبار اولتیماتوم دادند که در سکوت نگذرد، حداقل حرف های اصلی زده شود و باقیمانده اش بماند برای روزهای آتی... اینبار محل امن من شد محل قرار سه نفره، من و خدا و فرزام. در اتاق هم باز بماند که نشود من و شیطان و فرزام! هر چند یک لحظه سایه علی بازیگوش را دیدم که به اتاق پدر و مادر که روبروی اتاق من بود پناه برد و همانجا اتراق کرد.
فرزام روی صندلی روبروی میز دراور نشست، من هم روی تخت روبروی او... یکدفعه سکوت را شکست و گفت: «عه این همون کتابه!» با تعجب گفتم: «کدوم کتاب؟» با اجازه ای گفت و دستانش شروع کردند به نوازش کردن کتاب "کشتی پهلو گرفته!" لبخند ملیحی رو لبانش نقش بست: «برادر لاکچری که یادتون نرفته، همون روز این کتاب خاکی شد! همون روز رسیدم دوباره به ابراهیم... همون روز یاد دور برگردون خدا افتادم. یاد خاکی شدن...» بی مقدمه گفتم: «ابراهیم! ابراهیم کیه؟» گفت: «اتفاقا همون روز برفی می خواستم ابراهیم رو بهتون معرفی کنم یعنی بخاطر اون تلنگر جانانه، از این طریق قدردانی کنم، نمی دونم چی شد منصرف شدم اما... اما یه دلیلش این بود که فکر کردم شاید شما بهتر از من بشناسینش...» با قیافه ای حق به جانب پرسیدم: «من چرا باید دوستش شما رو بشناسم؟ اونروز کسی همراهتون نبود. میشه انقدر گنگ صحبت نکنید!» لبخند روی چهره مردانه اش حک شد: «بله بله حتما. عذر می خوام. خب ابراهیم رفیق منه... همون که چند سال پیش باعث دگرگونی من شد، ابراهیم... منظورم همون شهید ابراهیم هادی... اونروز می خواستم از طریق کتاب "سلام بر ابراهیم" با این رفیق خاص و خاکی آشنا بشید که قسمت نشد!»
هاج و واج مانده بودم! او چنان از رفیق شفیقش صحبت می کرد که گویی زنده است و همین دیروز نان و نمک اش را خورده! بعد کمی مکث جملات داخل پرانتز ذهنم را به زبان آوردم و فرزام بی درنگ جواب داد:
«معلومه که زنده اس... همه شهدا زنده ان. نون و نمک هم که بله! همین تحول از نشستن سر سفره ابراهیمه... همین خاکی شدن از صدقه سری ابراهیمه...» زبانم بند آمده بود، دور و برم کسی را ندیده بودم با شهدا انقدر رفاقت داشته باشد و با حالت خاصی از آن سخن بگوید. اما فرزام با همه فرق داشت! در تمامی صحبت ها حرف از خاک بود، بوی نم باران با بوی خاک داخل اتاق در هم پیچید. محل امن من امشب خاص بود و خاکی!
عقربه های ساعت به سرعت باد در حال گذر بود. هنوز وارد مسائل اصلی نشده بودیم، شاید مسائل فرعی ها مهمتر بودند و اصلا همین فرعی ها ورودی بحث های اصلی بودند. از خاک و ابراهیم و تحول که عبور کردیم تازه رسیدم سر اصل مطالبی که شاید فرعی بود همان فرعی ها ما را به مقصد می رساندند. ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#کپی_تنها_با_نام_نویسنده_جایز_است
🌸🍃 @shayestegan98