┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_چهل_و_هفتم
طبق قراری که با اجازه خانواده ها گذاشته شد وعده دیدار من و فرزام اینبار بیرون از کنج خانه توی امامزاده صالح بود. استرس داشتم که مبادا به موقع سرقرار نرسم و همین ابتدای کار برچسب بدقولی روی پیشانی ام بخورد از قضا زودتر به راه افتادم. دل توی دلم نبود کلا این دل با من سرناسازگاری داشت، خیلی کم پیش می آمد حرف گوش کند و کمی هم هوای من بیچاره را داشته باشد. گنبد امامزاده در راس دید چشمانم قرار گرفت، دست روی سینه عرض ادب کردم. آرام آرام پله ها را پایین می روم و پاشنه ی کفشم روی پله آخر نرسیده، فرزام روبرویم ظاهر می شود.
_سلام.
+سلام.
_حالتون خوبه؟
+خیلی ممنون. شما خوبین؟
_الحمدالله. بریم زیارت بعد ان شاءالله هر جا که شما مایل باشید با هم صحبت کنیم.
کنار هم با کمی فاصله حرکت کردیم. می خواستیم از هم جدا شویم که گفت: دعا یادتون نره. گفتم: حتما.
قطره های ریز عرق روی پیشانی اش زیر نور آفتاب به خوبی می درخشید، به زمین خیره شد و گفت: «التماس دعای شهادت. فعلا با اجازه» زبانم عاجز ماند از پاسخگویی. روی همان نقطه ای که ایستاده بودم چند دقیقه ای را همانطور ماندم و به دعایی که خواسته بود فکر کردم. نگاهی به آسمان انداختم و راه افتادم.
کافه ای که برای بودنمان کنار هم انتخاب کرده ایم جایی دنج است با آدمهای مختلف که هر کدام میزی را برگزیده اند برای هزار حرف نزده یا حرف های تکراری! شاید هم ثبت لحظات خاص شیرین دو نفره. با صدای فرزام به خود می آیم.
_چی میل دارید؟
+میلک شیک.
دلم غنج رفت از اینکه از آنچه من تقاضا کردم، برای خودش هم انتخاب کرد. فرزام امروز جور دیگریست، انگار رازی در نهان دارد که می خواهد آشکارش کند، کمی مضطرب به نظر می رسد. دست برد توی کیف اش و کتابی را مقابل چشمانم گرفت و گفت: «این همون کتابیه که می گفتم "سلام بر ابراهیم" تقدیم به شما»
_خیلی ممنون بابت این هدیه قشنگ، لطف کردید.
+خواهش می کنم. فقط دست نوشته داخل کتاب برای الان هست نه اونروز، یه وقت سوتفاهم نشه.
لمس جلد کتاب که تمام شد نگاهی به صفحه اولش انداختم. پایین صفحه با دست خطی خوش نوشته شده بود "شهیدآوینی: حواسمان هست یا نه؟ اگر "شهید" نشویم باید "بمیریم" راه سومی وجود ندارد. پس برای یکدیگر دعا کنید تا در زمره شهیدان و گمنامان درآئیم! | تقدیم با عین شین قاف! امضاء فرزام" اگر در خلوت خود این جمله خاص پایانی اش را می خواندم قطعا صدای جیغ و دادم دیگران را خبردار می کرد. نیمچه لبخندی بر لب آوردم بزور به خود مسلط شدم تندی کتاب را روی میز قرار دادم و لام تا کام سخنی نگفتم. فرزام سکوت حاکم بینمان را شکست «می خواستم در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم»
موضوع مهم! خب ازدواجمان همان موضوع مهم هست و برای همین اینجاییم.
_ببخشید چه موضوع مهمی؟
+موضوعی که شما حق دارید بدونید و شاید رو تصمیم شما تاثیر بذاره.
ای وای من! خاک عالم برسرم! این چه موضوعیست که باعث می شود دست از دلدار بردارم. محال است فرزام، بخدا قسم محال است. پس از محالات سخن مگو!
_می خوایین امتحانم کنید؟
+نه نه! اصلا. راستش من یه عشقی تو زندگیم دارم.
وا رفتم. عشق! خدایا این پسر چه می گوید، دیوانه ام کرد.
_چرا منو می ترسونید. میشه رک صحبت کنید.
+شرمندم بخدا. راستش این عشق ختم به وصال من و اون بالایی میشه. عشق من شهادته منتها ابتدا شهید گونه زندگی کردن، انتهای کار شهادت به شرط لیاقت.
نفس عمیقی کشیدم. شکرخدا از رقیب زمینی خبری نبود. وگرنه من می دانستم و این شاخ شمشاد!
_خب خیلیا عشق شهادتن اما موقعیتش تو این زمونه خیلی کمه! حالا چرا عشق شما منو برای انتخابم دو دل می کنه؟
+راه شهادت هنوزم بازه. شاید این اتفاق تا چندین سال دیگه هم رخ نده! شایدم خدا خواست و این امر زود محقق شد. بهتره با افکار و عقاید من آشنا بشید و بدونید هدف اصلی من چیه. بعدش فکر کنید و درست تصمیم بگیرید. من اگه به وجودم نیاز بشه حتما مثل ابراهیم و محمد یاعلی میگم، زانو نمی زنم در برابر دشمن. از شما می خوام که بشدت روی حرف هام فکر کنید، با خانواده تون در میون بذارید. شما دختر مورد علاقه من هستید، اگه... اگه جوابتون منفی باشه قطعا برام سخت میشه اما خب بهتون حق میدم. لطفا فکر کنید بعد سرفرصت بهم جواب بدید.
زبانم بند آمد نمی توانم کلامی بر زبان جاری کنم. حرف هایش کمی ترس به جانم انداخته، چنان حرف از رفتن و شهادت می زند که گویی
همین فردای عروسی مان موعد رفتنش فرا می رسد! اینهمه آدم در این کره خاکی چرا فرزام باید برود!
_نمی دونم چی بگم.
+الان هیچی. فکر کنید بعد.
_چشم.
+چشمتون منور به شش گوشه کربلا.
آه کربلا! چه دعای قشنگی. بغض گلویم می خواست چشمانم را بارانی کند اما ورود ممنوع چکیدن قطره اشک از چشمانم را صادر کردم ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
🌸🍃 @shayestegan98