┄━•●❥ #پلاک_سوخته ❥●•━┄
#پارت_یازدهم
_فاطمه جان.
+جونم مامان.
_شام از دهن افتاد، پاشو بیا دیگه. بسه هر چی خوندی.
اشتها نداشتم اما به ناچار سر میز غذا حاضر شدم. یک دفعه علی گفت: «به به! عروس خانوم. چه عجب تشریف فرما شدین» "چشم هایم چهار تا شد! دلم می خواست جواب دندان شکنی به این بازیگوشی علی بدهم اما جمله پدر خبری از بازیگوشی علی نمی داد!" پدر قاشق و چنگال را روی بشقاب رها کرد و با اخم گفت: «آلو تو دهنت خیس نمی مونه بچه؟!» علی خنده کنان به خوردن خورشت آلو ادامه داد. "عجب آلو در آلویی شده بود که در دهانش خیس نماند! آلو به توان دو که باشد همین می شود." خوشحالی در چهره گندمگون مادر به وضوح دیده می شد، برق چشمانش مرا یاد آن خواب لعنتی می انداخت! همانطور که لبخند بر لب داشت جای علی جواب پدر را داد: «چیزی نشده که! اول و آخر که باید می فهمید.» "وای خدای من! چه چیزی را باید می فهمیدم، به گمانم پای این مهبد مزخرف در میان باشد."
مادر با لحن خاصی ادامه داد: «مهبد دوباره قراره بیاد خواستگاری... کنکور که قبول شدی، دو ترم از درستم که خوندی. پس بهانه بی بهانه! برای پنجشنبه هفته بعد امتحاناتت قرار گذاشتم.» آتشفشان درونم در حال فووران کردن بود، بالاخره از کوره در رفتم و گفتم: «من چند بار بگم دل من جایی واسه اون نداره!» بی آنکه منتظر ترکش های مادر باشم سمت اتاق دویدم. اشک هایم روی گونه غلطید. "به قول مادر اشکم دم مشکم بود!"
پدر با سینی مسی که حاوی پلو و خورشت، ماست و زیتون پرورده؛ یک لیوان دوغ که گل محمدی و نعنا رویش شناور بودند وارد اتاق شد. تندی دستور توقف اشک ها را صادر کردم. پدر گفت: «آسمون دلش با دل دختر من قرارداد بسته هر وقت که اون می باره، چشم های دختر منم باهاش رقابت می کنه!» به تته پته افتادم «بارون کجا بود، بچه که نیستم.» گوشم در دستان سنگین مردانه اش مچاله شد «دروغگو دشمن خدا بود، نبود؟» آخ گویان گفتم: «چند قطره اشک که گریه محسوب نمیشه آخه» گفت: «عجب! چته حالا؟» زانوی غم بغل کردم: «خودتون که شنیدید. آخه چرا بحث مهبد مثل سریالای نود قسمتی هی ادامه داره! دنیای من و اون کاملا متفاوته. اون تو آسمون سیر می کنه من رو زمین.» پدر نفس عمیقی کشید و گفت: «خوب فکراتو کردی؟جوابت نه هست؟» با تکان دادن سر حرفش را تایید کردم. خندید و چال روی گونه هایش نمایان شد «اینجور که بوش میاد بین تو و خاله و مادرت جنگی در راهه! باید خودتو واسه ترکش هاشون آماده کنی.» "هر دو زدیم زیر خنده..."
_خب حالا مثل بچه آدم بشین و شامتو بخور.
+جدا میل ندارم!
_ظرفا رو خالی میاری آشپزخونه، مفهومه!؟
بزور خنده ام را جمع و جور کردم:
+چشم قربان، مفهومه!
نزدیک بود بمبی به اسم مهبد وسط زندگی ام منفجر شود که بابا خنثایش کرد، همیشه دلم گرم بود به بودنش، به مادر اگر بود لابد الان در حال پاشویه دادن بچه مهبد بودم یا در به در دنبال پستانک اش توی اتاق بودم و صدای خروپف مهبد لالایی بچه!
رقابتم با باران نصفه ماند، قطرات درشت باران همچنان شیشه پنجره را شست و شو می دادند و آسمان دل من به لطف پدر صاف شده بود... ┄━•●❥ ادامه دارد...
#فاطمه_قاف
#حق_الناس_پیگرد_الهی_دارد
#انتشار_باذکرنام_نویسنده
🌈 @shayestegan98 🌺🍃