eitaa logo
بانوان شایسته
330 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
848 ویدیو
28 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
02.Baqara.012.mp3
1.23M
✔️در مقابل متلک ها چه کنیم؟؟ 1. در قرآن میگه گاهی این جسارت ها غرض نداره و عمیق نیست وطرف خودی هست... غضبت رو قورت بده.. با کرامت از کنارش بگذر و عفو کرد... 2. اونی که خودشو بالا میبینه و با برنامه ریزی جسارت میکنه مثلا اون کسی به پیغمبر گفت ابتر خدا فرمود اون خودش ابتر هست ان شانئک هوالابتر آدم رند رو باید برخورد کرد... البته برخورد صحیح 🌸🍃 @shayestegan98
🌸ازتوصیه هاى امام زمان به آیةالله مرعشی نجفی: 🌸تاكیدبر خواندن قرآن وهدیه كردن ثوابش، برای شیعیانی است كه وارثی ندارندیا دارند ولكن یادی ازآنها نمیكنند شیفتگان ح مهدی،ج۱،ص۱۳۰ 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍   ┄━•●❥ ❥●•━┄ طبق قراری که با اجازه خانواده ها گذاشته شد وعده دیدار من و فرزام اینبار بیرون از کنج خانه توی امامزاده صالح بود. استرس داشتم که مبادا به موقع سرقرار نرسم و همین ابتدای کار برچسب بدقولی روی پیشانی ام بخورد از قضا زودتر به راه افتادم. دل توی دلم نبود کلا این دل با من سرناسازگاری داشت، خیلی کم پیش می آمد حرف گوش کند و کمی هم هوای من بیچاره را داشته باشد. گنبد امامزاده در راس دید چشمانم قرار گرفت، دست روی سینه عرض ادب کردم. آرام آرام پله ها را پایین می روم و پاشنه ی کفشم روی پله آخر نرسیده، فرزام روبرویم ظاهر می شود. _سلام. +سلام. _حالتون خوبه؟ +خیلی ممنون. شما خوبین؟ _الحمدالله. بریم زیارت بعد ان شاءالله هر جا که شما مایل باشید با هم صحبت کنیم. کنار هم با کمی فاصله حرکت کردیم. می خواستیم از هم جدا شویم که گفت: دعا یادتون نره. گفتم: حتما. قطره های ریز عرق روی پیشانی اش زیر نور آفتاب به خوبی می درخشید، به زمین خیره شد و گفت: «التماس دعای شهادت. فعلا با اجازه» زبانم عاجز ماند از پاسخگویی. روی همان نقطه ای که ایستاده بودم چند دقیقه ای را همانطور ماندم و به دعایی که خواسته بود فکر کردم. نگاهی به آسمان انداختم و راه افتادم. کافه ای که برای بودنمان کنار هم انتخاب کرده ایم جایی دنج است با آدمهای مختلف که هر کدام میزی را برگزیده اند برای هزار حرف نزده یا حرف های تکراری! شاید هم ثبت لحظات خاص شیرین دو نفره. با صدای فرزام به خود می آیم. _چی میل دارید؟ +میلک شیک. دلم غنج رفت از اینکه از آنچه من تقاضا کردم، برای خودش هم انتخاب کرد. فرزام امروز جور دیگریست، انگار رازی در نهان دارد که می خواهد آشکارش کند، کمی مضطرب به نظر می رسد. دست برد توی کیف اش و کتابی را مقابل چشمانم گرفت و گفت: «این همون کتابیه که می گفتم "سلام بر ابراهیم" تقدیم به شما» _خیلی ممنون بابت این هدیه قشنگ، لطف کردید. +خواهش می کنم. فقط دست نوشته داخل کتاب برای الان هست نه اونروز، یه وقت سوتفاهم نشه. لمس جلد کتاب که تمام شد نگاهی به صفحه اولش انداختم. پایین صفحه با دست خطی خوش نوشته شده بود "شهیدآوینی: حواسمان هست یا نه؟ اگر "شهید" نشویم باید "بمیریم" راه سومی وجود ندارد. پس برای یکدیگر دعا کنید تا در زمره شهیدان و گمنامان درآئیم! | تقدیم با عین شین قاف! امضاء فرزام" اگر در خلوت خود این جمله خاص پایانی اش را می خواندم قطعا صدای جیغ و دادم دیگران را خبردار می کرد. نیمچه لبخندی بر لب آوردم بزور به خود مسلط شدم تندی کتاب را روی میز قرار دادم و لام تا کام سخنی نگفتم. فرزام سکوت حاکم بینمان را شکست «می خواستم در مورد موضوع مهمی با شما صحبت کنم» موضوع مهم! خب ازدواجمان همان موضوع مهم هست و برای همین اینجاییم. _ببخشید چه موضوع مهمی؟ +موضوعی که شما حق دارید بدونید و شاید رو تصمیم شما تاثیر بذاره. ای وای من! خاک عالم برسرم! این چه موضوعیست که باعث می شود دست از دلدار بردارم. محال است فرزام، بخدا قسم محال است. پس از محالات سخن مگو! _می خوایین امتحانم کنید؟ +نه نه! اصلا. راستش من یه عشقی تو زندگیم دارم. وا رفتم. عشق! خدایا این پسر چه می گوید، دیوانه ام کرد. _چرا منو می ترسونید. میشه رک صحبت کنید. +شرمندم بخدا. راستش این عشق ختم به وصال من و اون بالایی میشه. عشق من شهادته منتها ابتدا شهید گونه زندگی کردن، انتهای کار شهادت به شرط لیاقت. نفس عمیقی کشیدم. شکرخدا از رقیب زمینی خبری نبود. وگرنه من می دانستم و این شاخ شمشاد! _خب خیلیا عشق شهادتن اما موقعیتش تو این زمونه خیلی کمه! حالا چرا عشق شما منو برای انتخابم دو دل می کنه؟ +راه شهادت هنوزم بازه. شاید این اتفاق تا چندین سال دیگه هم رخ نده! شایدم خدا خواست و این امر زود محقق شد. بهتره با افکار و عقاید من آشنا بشید و بدونید هدف اصلی من چیه. بعدش فکر کنید و درست تصمیم بگیرید. من اگه به وجودم نیاز بشه حتما مثل ابراهیم و محمد یاعلی میگم، زانو نمی زنم در برابر دشمن. از شما می خوام که بشدت روی حرف هام فکر کنید، با خانواده تون در میون بذارید. شما دختر مورد علاقه من هستید، اگه... اگه جوابتون منفی باشه قطعا برام سخت میشه اما خب بهتون حق میدم. لطفا فکر کنید بعد سرفرصت بهم جواب بدید. زبانم بند آمد نمی توانم کلامی بر زبان جاری کنم. حرف هایش کمی ترس به جانم انداخته، چنان حرف از رفتن و شهادت می زند که گویی همین فردای عروسی مان موعد رفتنش فرا می رسد! اینهمه آدم در این کره خاکی چرا فرزام باید برود! _نمی دونم چی بگم. +الان هیچی. فکر کنید بعد. _چشم. +چشمتون منور به شش گوشه کربلا. آه کربلا! چه دعای قشنگی. بغض گلویم می خواست چشمانم را بارانی کند اما ورود ممنوع چکیدن قطره اشک از چشمانم را صادر کردم ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
توزیع ۵۰۰۰ بسته میوه و شکلات همزمان با ولادت امام زمان(عج) در مناطق محروم اصفهان؛ مسابقه «باغ‌های بهشت» برگزار می‌شود حجت الاسلام صادق زاده جانشین مجمع رهروان امر به‌ معروف و نهی‌ از منکر استان اصفهان گفت: مسابقه بزرگ کتاب‌خوانی و نقاشی «باغ‌های بهشت» ویژه ایام شعبانیه برگزار می‌شود. https://www.tasnimnews.com/fa/news/1399/01/14/2235142/%D8%AA%D9%88%D8%B2%DB%8C%D8%B9-5000-%D8%A8%D8%B3%D8%AA%D9%87-%D9%85%DB%8C%D9%88%D9%87-%D9%88-%D8%B4%DA%A9%D9%84%D8%A7%D8%AA-%D9%87%D9%85%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%A8%D8%A7-%D9%88%D9%84%D8%A7%D8%AF%D8%AA-%D8%A7%D9%85%D8%A7%D9%85-%D8%B2%D9%85%D8%A7%D9%86-%D8%B9%D8%AC-%D8%AF%D8%B1-%D9%85%D9%86%D8%A7%D8%B7%D9%82-%D9%85%D8%AD%D8%B1%D9%88%D9%85-%D8%A7%D8%B5%D9%81%D9%87%D8%A7%D9%86-%D9%85%D8%B3%D8%A7%D8%A8%D9%82%D9%87-%D8%A8%D8%A7%D8%BA-%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A8%D9%87%D8%B4%D8%AA-%D8%A8%D8%B1%DA%AF%D8%B2%D8%A7%D8%B1-%D9%85%DB%8C-%D8%B4%D9%88%D8%AF
مساجد قرارگاه مهر و امید 👈👈مطالب مذهبی واخبارمربوط به مساجدرا اینجا دنبال کنیم. 🌸🌸فعالیتهای فرهنگی وبرنامه های مسجد ویاهییت خودویاپایگاه بسیج خودرا برای ماارسال نمایید تا هم درکانال مساجدوهم گروههای دیگر مان توزیع کنیم.🌸🌸 🙏شما هم عضوکانال شوید @gharargahemehromid https://eitaa.com/gharargahemehromid
🍃❤️ نفس بده ڪہ برایٺ نفس نفس بزنم نفس بجزتو نخواهم براےڪس بزنم مرا اسیر خودٺ ڪرده‌اےدعایےڪن ڪہ آخرین نفسم در رڪاب شمابزنم 🌸🍃 @shayestegan98
🌺وچون به آنان گفته شود، شما نيز همان‌گونه كه (ساير) مردم ايمان آورده‌اند ايمان آوريد، (آنها با تكبّر وغرور) گويند: آيا ما نيز همانند ساده‌انديشان و سبك مغزان، ايمان بياوريم؟! آگاه باشيد! آنان خود بى‌خردند، ولى نمى‌دانند.🌺 🌸آیه ۱۳ سوره بقره🌸 🌺 👇🏻
02.Baqara.013.mp3
1.22M
✅وقتی به منافقین میگن مثل بقیه باشید.... میگن همه یه مشت عوامن .. و مومنین رو تحقیر میکنن!!! ✅ارشاد گرچه لازمه... ولی احتمال بدید گوش ندن... ✅ممکنه منافقین عاقلم باشن و بالاترین مدارجم باشن ولی زیر بار حق نمیرن ✅افشای چهره منافقین برای جامعه ضروریه تعبیرات خدا برای منافقین👇 لایشعرون. لایفقهون. لا یعمهون بماکانوا یکفرون ،هم السفها،لایعلمون،لایبصرون 🌸🍃 @shayestegan98
❓ 🌹حضرت علامه طباطبایی: ✍ما با سنی ها یک وجه مشترک داریم، یک وجه افتراق؛ وجه مشترک ما این است که هر دوی ما یک چیز را گرفتیم و دیگری را رها کردیم. 💠🍃اما وجه افتراق ما این است که آنها قرآن را گرفتند عترت را رها کردند، ما عترت را گرفتیم، قرآن را رها کردیم! این صحیح نیست. 📚آیت الله حاج سید محمد محسن حسینی‌طهرانی 🌸🍃@shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄   کل مسیر منتهی به خانه، حرف های فرزام را مرور کردم. حرف هایش مرا به فکر وا داشته بود. چطور می توانستم بگویم هر وقت که خواستی پی خواسته ات برو! چطور جانم را در دل خطر می فرستادم. چطور می توانستم کنج خانه بنشینم و چشم انتظار آمدنش باشم اما خدای نکرده زبانم لال خبر نیامدنش را برایم بیاورند. عجب دلی دارد فرزام چطور می تواند دل بکند و برود! هضمش کمی برایم سخت است باید همین ابتدای کار تکلیفم را با خواسته ی فرزام مشخص کنم و جواب نهایی را به او اعلام کنم. دل از دلش بکنم و بگویم نه! همین الان نداشته باشمش بهتر از این است که دو روز دیگر... آه! زبانم لال! آخر چطور می توانم نه بگویم و نیمه ی جانم را به دیگری بسپارم! خدا بگم چکارت نکند فرزام، کلام امروزت دلشوره به جانم انداخته و تشویش همنشینم گشته. اصلا تو را چه به شهادت، پسرک مارک دار دانشگاه! تو را چه به نترس بودن در برابر مرگ، برادر لاکچری! بالاخره بعد از کلی قدم زدن، پاهایم روی موزائیک حیاط باز شد. پشت در تکیه دادم، پشت هم آه کشیدم و نگاهم را به آسمان پر ستاره دوختم. تعداد آه هایم داشت بیشتر می شد که نگاه نافذ مادر از پشت پنجره دستور توقف آه های بیشمار را صادر کرد. مادر مانند ماموران راهنمایی و رانندگی مرا جلوی ورودی پذیرایی نگه داشت و رفتن به اتاقم را ممنوع کرد، هر یک قدم حرکت جریمه ای سنگین را در برداشت. سوال هایش شروع شد: «اتفاقی افتاده؟ چرا پریشونی؟ فرزام چیزی بهت گفته؟ حرف بزن دختر، جون به سرم کردی که!» چادر را از سر درآوردم و به جان دکمه های مانتو افتادم «مادر من یکم امون بدید آخه! چیزی نشده، یکم خسته ام. همین. چرا از کاه کوه می سازید.» «عجب! مطمئن باشم چیزیت نیست؟» بوسه ای بروی گونه هایش کاشتم و گفتم: «بله مامان خوشگلم.» نگرانی روی چهره اش خودنمایی می کرد اما به ناچار حرف های مرا قبول کرد و اجازه رفتن را صادر کرد. هر چه با خود کلنجار می رفتم با پدر صحبت کنم یا نه به نتیجه ای نمی رسیدم به مادر که نمی توانستم بگویم، قطعا مخالفت می کرد. جواب نه دادن به فرزام مساوی بود با جان دادنم. نمی توانستم یک لحظه به نبودن فرزام در زندگی ام فکر کنم پس قضیه جواب منفی، متنفی بود اما چطور کنار آمدن با عشق فرزام بسی برایم مشکل بود. صدای در مرا به خود آورد. پدر با چای دبش مادر جان به دیدارم آمد. انگار خدا به دل پدر انداخته بود که کنارم بیاد تا حرف مانده در گلویم را به او بگویم و سرخود تصمیمی نگیرم. بعد خوش و بش های دختر پدری گفت: «مادرت نگرانته. میگه فاطمه از وقتی برگشته یه طوریه» بزور لبخند زدم «مامان همیشه خدا نگرانه.» زل زد به چشمانم «یعنی چیزی نیست که ما باید بدونیم» زل زدم به دستانش و گفتم: «چرا هست... منتها فقط می خوام به شما بگم» _خب. اول چایی تو بخور. بعد بگو هر آنچه دل تنگت می خواهد. نگاهم را از پدر گرفتم و سیر تا پیاز ماجرا را برایش شرح دادم. سکوت کرده بود و گوش هایش را به من قرض داده بود. حرف هایم که تمام شد انگار باری از روی دوشم برداشته شد و سبک شدم... نگاهم را معطوف صورتش کردم و گفتم: «بابا نمی خوایین چیزی بگین. نظر شما چیه؟» دستانم را در دستانش گرفت «ببین دخترم من متوجه شدم که چقدر به فرزام علاقه داری. فرزام از نظر من کاملا تایید شده است و مطمئنم در کنارش حالت خوبه، آرامش داری، خوشبختت می کنه. منتها در مورد این قضیه باید خودت تصمیم بگیری، به قول خود فرزام شاید اصلا قسمتش نشه، شایدم زودی نصیبش بشه. می دونم که نمی تونی از فرزام بگذری و جواب نه بدی. پس حتی اگه من بگم نه، تو باز کار خودتو می کنی. فقط خوب فکراتو کن ببین می تونی دل به دل فرزام با خواسته اش بدی یا نه. این فکرم نکن که آره فعلا فرزام رو بدست بیارم بعد پایبندش می کنم و از این حرف ها... با اینجور حرف ها خودتو گول نزن.» _یعنی به این زودی فرزام از خیر جونش می گذره؟! +یادته بهم گفتی فرزام یه مرد واقعیه، یکی مثل من! _اوهوم +اشتباه فکر می کردی _چرا؟! +فرزام از منم مردتره... اینو مطمئن باش. بوسه به دستان گرمش زدم، اشک در چشمان هر دویمان حلقه زد. _بابا. +جون بابا. _برام دعا کن. خیلی ام دعا کن. +به روی جفت چشمام. ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98