eitaa logo
بانوان شایسته
343 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
813 ویدیو
27 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ان شاءالله بزودی میگیم: مهــــــدی فاطمه آمـــد😍 👌فوق العاده زیبــــ💖ــــا 🌹تقدیم به شما عزیزان همراه کانال 🌸🍃 @shayestegan98
🌸 سوره حمد، آیه چهار 🌸 🌺 👇🏻👇🏻👇🏻
01.Hamd.04.mp3
2.31M
📌 خدا مالک روز قیامت است، مگه خدا مالک دنیا نیست؟! 💕اگر آنی کند نازی، فرو ریزد قالب ها💕 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ دختر ارمنستانی که شیعه شده وبشنوید بقیه ماجرا را از زبان خودش.... چقدر خدا بهمون نعمت داده و قدرش رو نمی دونیم... 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺نترسیم... 🔹میزان فرصتی که در بحران‌ها وجود دارد در خود فرصت‌ها نیست بحران یافرصت؟ 🌸🍃 @shayestegan98
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ { فرزام } آسمان به طرز مشکوکی بی قراری می کند، نمی شود حال فعلی اش را حدس زد، عاشق شده یا دلش گرفته! تفکیک این دو مسئله بسی بسیار دشوار است. شاید هم دلش مثل دل من هزار تکه شده که اینقدر عجیب غریب به نظر می رسد و هر از گاهی رنگ و رویش تغییر می کند، چند لحظه ای صاف است و لحظه ای دیگر نم نم اشک هایش زمین را سیراب می کند. صدای چیک چیک باران گوش هایم را نوازش می کند و بوی نم خاک بلند می شود. همسایه روبرویی عزم ساخت و ساز کرده و خاک جلوی درب خانه اش اسکان کرده... کل کوچه را بوی خاک برداشته... عاشق بوی خاکم، خاکی که حال آدمی را جا میاورد. طبق قرار دلانه به دیدن پدر و مادر آمده ام. خانه ویلایی پدری پر از خاطرات تلخ و شیرینی است که تلخی هایش ساخته دست خودم است، سابق از این کارگردان خوبی در این زمینه بودم و اسکار کارگردان تلخ ترین سکانس ها به من تعلق پیدا می کرد. ثانیه ثانیه آن روزها را به یاد دارم، یادآوری اش تنم را به لرزه می اندازد و دلم از اینهمه تلخی به درد می آید؛ هر چند که با چند حبه قند به شیرینی مبدل شد اما گاهی... گاهی تلخی گذشته حال الانم را می گیرد و گاهی حس می کنم تاوان پس می دهم. مشتی عشقعلی مشغول گل کاری در گوشه ای از حیاط بود تا مرا دید گل و گلدان و خاک را رها کرد با همان دستکش های خاکی مرا به آغوش کشید و با داد و بیداد اهل خانه را متوجه حضور من کرد. خوشقدم خانم همسر مشتی با آن وزن سنگینش تلو تلو خوران و اسپند دود کنان سمت من آمد، مدام اسپند را دور سرم می چرخاند و ورد زبانش شده: «اسفند دونه‌دونه/ اسفند سی و سه دونه/ اسفند خودش می‌دونه/ هر کی از دشمنو نه/ چشم خویش و بیگونه‌/ الهی بترکونه» با خنده گفتم: «خوشقدم خانوم بادمجون بم آفت نداره... نمی خواد هر دفعه اینهمه اسپند برای من تحفه دود کنی...» با همان لهجه شیرین دوست داشتنی اش گفت: «این چه حرفیه دردونه راضیه سادات، هر دفعه که سهله، هر روز برات اسپند دود می کنم و صدقه کنار می زارم.» خوشقدم خانوم دوباره شعرش را از سر می گیرد و همپای من راه می افتد. مشتی عشقعلی از همان قدیم الایام در حجره پدربزرگ بود، بعد فوت آن خدابیامرز، حاج حیدر زیر دست و بالش را گرفت و با خوشقدم خانوم همراه زندگی ما شدند. مادر تا چشمش به من افتاد دست از پخت و پز برداشت و سمتم آمد، سر و صورتم را غرق بوسه کرد. حاج حیدر کنار شومینه در حال خوردن انار گلپر زده همسر محترمه بود، چشم و ابرو آمد که ته تغاری یکی یکدانه اش را بیشتر از این لوس نکند اما بی فایده بود و بالاخره صدای حاج حیدر را در آورد: « راضیه سادات این بچه تازه تازه درست شده، سرش به سنگ خورده، آدم شده! سر جدت انقدر قربون صدقه اش نرو، باز بی جنبه میشه کار دستمون میده ها... بزار یکم حظ ببریم از این سربراه شدنش...» مادر که کلامش را شنید پشت چشمی نازک کرد و گفت: « اوا... این حرفها چیه حاجی... بچم مگه آدم نبود، پسر به این آقایی هیچکی نداره! خوش قد و بالا، خوش سر و زبون، خوش قلب و خوش اخلاق...» حاج حیدر دست از خوردن انار کشید و گفت: «خوبه خوبه کم هندونه زیر بغلش بزار» از آغوش پرمهر مادر بیرون آمدم و سمت حاج حیدر رفتم، بوسه ای بر دستان گرمش زدم؛ یک قطره اشک روی دستان چروکیده اش چکید. سر و صوت چروکیده و عصای چوبی اش حکایت از نشانه های پیری دارد. سروصدای فرناز و فرحناز و بچه هایشان از طبقه بالا به گوش می رسد، خواهران دوقلوی پرجنب و جوش با آخرهفته ها قرارداد بسته اند، بارو بندیل بسته از خانه شوهری به خانه پدری عزیمت می کنند. دلبری های من با حاج حیدر به پایان نرسیده سرو کله شان پیدا شد، فرناز گفت: «می بینم که فرزام خان تشریف آوردند، با وجود فرزام کی ما رو تحویل می گیره آخه... خدا بده شانس» فرحناز ادامه داد: « ما اگه شانس داشتیم اسممون رو می ذاشتن شمسی خانم!» گفتم: «شمسی خانومای نیمه محترم انقدر دلم خنک میشه حرص خوردنتونو می بینم» سر به سر گذاشتنمان شروع شد، انقدر بالا پایین کردیم و کل کل که از پا درآمدیم. تا دیر وقت پیششان ماندم و سپس راهی خانه آجری پر از نور شدم... خانه سبز من... خانه سبز نورانی من... ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😆 همه ی ماها این شبا ،قبل خواب 😂😂😂😂 اصن یه وضی :/ 🤣 🌸🍃 @shayestegan98
امام علی‏‌علیه السلام : و بِمَهدیِّنا تَنقَطِعُ الحُجَجُ فَهُوَ خاتِمُ الأئمَّهِ ومُنقِذُ الاُمَّهِ و مُنتَهَي النُّورِ و غامِضُ السِّرِّ با مهدی ما حجّت‏ها گسسته می‏شود . او پایان بخش سلسله امامان ، نجات بخش امّت وبحبوحه نور و راز نهان هست 🌸🍃 @shayestegan98
✍۷۰۰ سال پیش در اصفهان مسجدی می ساختند. کار تمام شده بود و کارگران در حال انجام خرده کاری های پایانی بودند. پیرزنی از انجا رد میشد . ناگهان پیرزن ایستاد و گفت بنظرم مناره مسجد کج است! کارگران خندیدند ولی معمار با صدای بلند فریاد زد ساکت ! چوب بیاورید . کارگر بیاورید . چوب را به مناره تکیه دهید . حالا همه باهم . فشااار دهید . فشااااااااااار !!! و مرتب از پیرزن می پرسید مادر درست شد؟ بعد از چند دقیقه پیرزن گفت درست شد و دعا کنان دور شد . کارگران گفتند مگر می شود مناره را با فشار صاف کرد ؟ معمار گفت : نه ! ولی میتوان جلوی شایعه را گرفت ! اگر پیرزن می رفت و به اشتباه به مردم میگفت مناره کج است و شایعه کج بودن مناره بالا میگرفت . دیگر هرگز نمیشد مناره را در نظر مردم صاف کرد. ولی من الان با یک چوب و کمی فشار ، مناره را برای همیشه صاف کردم!!! از شایعه بترسبد ! در تجارت و کسب و کارتان ، حتی در زندگیتان از شایعه بترسید ! اگر به موقع وارد عمل شوید براحتی مناره زندگیتان صاف خواهد شد 🌸🍃 @shayestegan98
سلام با عرض پوزش به علت مشکل اتصال به اینترنت قرار روزانه رو فردا خدمتتون تقدیم میکنم
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ دلگیرم از زمانه ای که همه چیز در آن پیشرفت کرده، اما آدم ها هنوز همان آدم دیروزند..! آدم هایی که دیروزت را باور دارند و امروزت را نه! عادت به حرف زدن پشت سر دیگران برایشان از نان شب واجب تر است و اگر یک کلاغ، چهل کلاغ نکنند شب خوابشان نمی برد. کاش صدایم به حضرت آدم(ع) می رسید که چرا حرف گوش نکرد و سمت میوه ممنوعه رفت و حال ما راهی زمین شدیم! نگاه کردن به ستاره های چشمک زن از دریچه کوچک اتاق، کار هر شبم شده، چشم می دوزم به آسمان و دردهایم را هوار می زنم؛ وسعت آسمان این اجازه را به من می دهد. امشب هم طبق معمول ناله هایم را برایش ارسال کردم تا مبادا غمباد بگیرم! دفتر خاطرات از دیشب همانطور روی میز باز مانده، خودکار از لای دفتر می افتد و صفحه از ابتدا باز... نوشته هایم از دور مانند ستاره گان چشمک می زنند، بی اختیار سمتش می روم و مجدد خاطرات را مرور می کنم: "به نام خدای ابراهیم" به وقت تولد، تولدی دوباره... از امشب دست به قلم می برم، می نویسم از پاکی... از آزادگی... از بندگی... نه از دود قلیان خبری است و نه از دود سیگار... ریه هایم جانی دوباره گرفته اند و مدام تعظیم کرده و عرض ادب می کنند! نه از پرخاشگری در خانه خبری است و نه از رجز و کری خواندن در میان دوستان... نه از مزه پرانی برای دختران دبیرستانی خبری است و نه از پچ پچ های در گوشی با پسران و دست انداختن بچه ها... چشم هایم در برابر نامحرم زمین را نشانه می گیرند و چشم می دوزند به زمین به نیت قربه الی الله... به قول داش ابرام «مشکل ما این است که برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا»و من برای رضای خدا، فقط برای رضای یگانه معبودم چشم می بندم بر گناه! گفتم ابرام! ابراهیم زندگی ام به موقع به فریادم رسید. دو سال سربازی که حاج حیدر بزور مرا راهی اش کرد، ختم شد به همراه شدن با بچه مثبت پرانرژی تخت بالایی... به دل نشستن مهر عباس در دلم اتفاقی نبود! آشنایی با عباس، آشنایی با ابراهیم را در پی داشت. آشنایی با این دو بزرگ مرد زندگیم را زیر رو کرد. روزی هزار بار هم قربان صدقه حاج حیدر بروم کم است. اگر لجبازی هایم ادامه می یافت و به پادگان نمی رفتم، سقوطم حتمی می شد اما به لطف ابراهیم از چاله و چوله ها درآمدم و زندگی خاکستری ام روشن شد. طبق قولی که به ابراهیم داده ام، هر شب قبل خواب پناه می برم به کلام خدا... امشب دلم پیش از پیش قرص می شود. پیامی از جانب خالق به مخلوق: «به بندگام خبر ده که من آمرزنده مهربانم!» ۴۹حجر• {یادت باشه من آمرزنده ام، باز آ هر آنچه هستی باز آ! / یادم هست... یادم هست...} "آه ابراهیم... چه به موقع دستم را گرفتی، به لطف تو خدا آتش دنیا را بر من گلستان کرد." "به نام خدای ابراهیم" از وقتی تغییر کرده ام هجمه اصابت شلیک های خودی بیشتر و بیشتر شده، رفیق فابریکی که تا دیروز رفاقتش گوش عالم را کر می کرد امروز با یک پیامک دور رفاقت را خط کشید..! با زبان بی زبانی گفت: «پیف پیف بو میدی!» هنوز در بهت مانده ام. جرمم چیست؟! من را به چه چیزی محکوم می کنند!؟ به خدا پرستی؟! به سربه راه شدن و صراط مستقیمی که در پیش گرفته ام؟! رفاقتم با شیطان پوچ بود، منبعد رفیق فابریکم خود خداست... هضم این مسئله ساده انقدر سخت است؟! همه بچه ها با من قطع رابطه کردند، زنجیره دوستیمان تا لبه پرتگاه بود حال که از پریدن منصرف شده ام، زنجیره متصل به من را تکه تکه کرده اند. وقت و بی وقت سراغشان را گرفتم اما بازبان بی زبانی بهم فهماندند که دیگر نمی خواهند من را ببینند، دیگر مزاقشان با من خوش نمی آید. طفلی مش ماشالا پدر میلاد، چپ می رفت راست می آمد می گفت: «یکم با پسر من بگرد بلکه اونم مثل تو سربه راه بشه!» خبر نداشت پسرش از من منتفر شده و چشم دیدنم را ندارد! پیامی از جانب خالق به مخلوق: «آیا خدا برای بنده اش کافیت نیست؟!» ۳۶زمر• {یادت باشه من با توام، تو تنها نیستی! / یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از « امام مبین»
نصب بنرهای امید آفرین و توکل بر خدا توسط مجمع رهروان امر به معروف و نهی از منکر استان اصفهان در ورودی های شهر اصفهان @emamemobin110
🌺 خودش گفته: 💠 "یَدُ اللَهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ 💠 🌿😔 یعنی بنده ی من فردایت نباش 🌿☹️ از اَفعال آدمهای اطرافت نباش 🌿😠 نکن کاری از آنها بر نمی آید 🌿🕋 تا نخواهم برگی از درخت نمی افتد 🌸🍃 @shayestegan98
✌️🏻✊🏻 🚨تقابل دین و علم ؟!! 🚨دعا کردن ؟؟!! 🚨ترامپ و دعا ؟!! 😡سرطان اصلاحات... 😡سکوت خائنین.. 🌸🍃 @shayestegan98
✍ قصه درست از جایی تلخ شد; که دینمان را ... گذاشتیم سر طاقچه ! 🤕 و البته قبل آن ؛ کاملا شرحه شرحه اش کردیم! 😊 🔪🔪🔪 آخر چه معنی دارد دین خودش را بندازد وسط تماممممم روزمره گی های ما ؟! 😒 دین عزیز ! امشب دعوتم ! لطفا بیخیال شو !💃💃💃 دین بزرگوار! با دوستانم میرویم ! تو نیا لطفا ! 🙅 دین گرامی ! فردا 🎉 دوستم است ! اما شما دعوت نیستی! 😌 ولی : دین نازنینم امشب است کجایییی😭😭😭 فردا دارم کجاییییی😰😰 مادرم خوب نیست توبمان کنارم😞😞😞 کوتاهتر از دیوار تو دیواری نیست دین عزیز! 🙄 به هر جای زندگیت نگاه کنی؛ 👀به همین نتیجه میرسی!👌 که را با معیار های خود دائم بالا و پایین میبریم⬇️⬆️ اگر بمن نشان دهی که کجای دین نامحرم و داریم! خوشحال میشوم😊 اگر نشانم دهی پسرخاله ات با اسماعیل اقای بقال سرکوچه چه تفاوتی دارد🤔 (دررعایت پوشش تو)؛ خیلیییییی خوشحال میشوم! 😎 اگر نشانم دهی کجای دین ات نوشته با پسرعمویت بخند از ته دل😂 اما با صندوقدار فروشگاه محل نه!😠 بینهایت سپاسگذارم!🤗 اگر نشانم دهی کجای دین ات خوانده ای؛ که با شوهرخواهر خود شوخی کنیییی😜😉 بی حد و اندازه؛ ولی با شوهر خانم همسایه نه؛😡 ممنونت میشوم!!!🙏 نازنین خواهرم؛ برادرم .... ! مصداق این آیه نشو ❌👇 .... وَيَقولونَ نُؤمِنُ بِبَعضٍ وَنَكفُرُ بِبَعضٍ وَيُريدونَ أَن يَتَّخِذوا بَينَ ذٰلِكَ سَبيلًا  {۱۵۰/ نساء} ... و میگوند: «به بعضی ایمان می‌آوریم، و بعضی را انکار می کنیم» و می‌خواهند در میان این دو، راهی برای خود انتخاب کنند... !!! 🌸🍃 @shayestegan98
🌸 سوره حمد آیه ۵🌸 🌺 👇🏻👇🏻👇🏻
khane mehra4-4.mp3
10.93M
⚘یابن الحَسَن (عج) روحے فداڪ⚘ مَتے تَرانا وَ نَراڪ شیعہ ندارد جز تو ڪَس افتادیم آقا از نفس تنها تورا داریم و بس 🌸🍃 @shayestegan98
شاگرد:استاد چه کار کنم که خواب امام زمان (عج)رو ببینم؟‌ استاد:شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت. شاگرد:استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم. خواب میدیدم بر لب چاهی آب مینوشم. کنار نهر آبی در حال خوردن هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول... استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی.تشنه امام زمان(عج)بشو تا خواب امام زمان (عج)ببینی... 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━ "به نام خدای ابراهیم" امروز از مادر شنیدم که میلاد تصادف کرده و طفلی پای چپش باید مدتی را مهمان گچ باشد. میلاد کمی بدعنق است و ممکن است میزبان را برنجاند، دلم برای صاحبخانه بخت برگشته می سوزد! مدام با خود کلنجار میروم به عیادتش بروم یا نه؟! هر چه باشد در زمان نه چندان دوری دوست بودیم و از طرفی قوم و خویش... آنقدر استخاره کردم که بالاخره عقل و دل یکصدا جواب بله را برایم صادر کردند. پیامی از جانب خالق به مخلوق: «...و آنان که قطع می کنند آنچه را خدا به پیوند آن دستور داده، و فساد در زمین می نمایند بر اینان است لعنت و برای آنان است دوزخ.» ۲۵رعد• {یادت باشه صله رحم رو قطع نکنی! / یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" بچه ها با دیدنم در بیمارستان شروع به پچ پچ کردند، یکی نیشخند و یکی تلخند... مش ماشالا با چشم و ابرو به میلاد اشاره می رفت بلکه کمی مرا تحویل بگیرد. میلاد بزور سلام خشک و خالی داد و بالاجبار لبخندی تحویل من... با کمی فاصله کنار بقیه سر پا توی اتاق ایستادم، سبدهای گل روی میز و کنار تخت را اشغال کرده بودند. هر ثانیه که می گذشت قلبم بیشتر و بیشتر به درد می آمد. نمک پاش قوی روی زخم بودند، کم مانده بود مرا از پای در بیاورند و من هم روی یکی از تخت ها بستری شوم. یادآور روزهای تلخ زندگی ام شدند و عرق شرم روی پیشانی ام نشاندند... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و به یقین ما می دانیم که تو سینه ات از آنچه آنها می گویند تنگ می شود.» ۹۷حجر• {یادت باشه دلت درد نگیره از زخم زبون ها..! / یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" حاج حیدر طبق روال گذشته دو رکعت نماز شکر برای حال خوب الانم و تحولم به جا می آورد و بلند بلند می گفت: «هر چه قدر خدا را در برابر این نعمت شکر کنم، باز کم است.» هزار بار دل دل کردم و بالاخره کنار سجاده پهن شده، پهلو به پهلویش نشستم و گفتم که عزم رفتن کرده ام! جو سنگین کوچه و محله برایم سنگین تر از قبل شده، قلبم به درد آمده و کاری از دست اطرافیان ساخته نیست. با این همه حرف و جدل، بی محلی ها جز تضعیف روحیه چیزی نصیبم نمی شود. شاید دوری از این محل و آدمهایی که هنوز نمی دانند تحول یعنی چه، آرامش را به من هدیه دهد تا فارغ از فکرهای پوچ و وسوسه های شیطانی مشغول درس خواندن شوم. دلم می خواست حالا که همان گل پسر دوست داشتنی سابق حاج حیدر شده ام، کنارش بمانم و از ثانیه ثانیه بودن با او لذت ببرم، دلم می خواست بمانم و عصای دستش باشم. دلم می خواست کنار مادر بمانم و هر روز و هر شب بر دستانش بوسه زنم و تلافی آن چند سالی که دق و دلی بیجایم را سرش خالی کردم جبران کنم اما چه کنم که گاهی رفتن راه را هموارتر می کند، گاهی رفتن گام ها را استوارتر می کند. وقتی من نباشم، دل مادر از حرف های خاله خان باجی های محله و فک و فامیل به درد نمی آید و دانه های تسبیح حاج حیدر از شنیدن طعنه های بازاریان دیگر روی زمین پخش و پلا نمی شود. گاهی باید رفت... گاهی باید رفت... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «پروردگارت مقرر داشت که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید. هر گاه تا تو زنده هستی هر دو یا یکی از آن دو سالخورده شوند، آنان را میازار و به درشتی خطاب مکن و با آنان به اکرام سخن بگوی‏ »۲۳اسراء• {یادت باشه حق نداری به پدر و مادرت اف بگی! / یادم هست...یادم هست..!} ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
🔴 حکایت برخی فروشگاه های مانتوی شهر ما و بانوانی که در تهیه لباس مناسب عاجز مانده اند. 🙁 🌸🍃 @shayestegan98
🍃❤️ 💢 میپرسند کی گفته 😇 ؟؟ ⇩⇩⇩ ⇩⇩⇩ ✅امیرالمومنین علی علیه السلام : ◄ همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست.😍 📚حکمت 476 نهج البلاغه 🌸🍃 @shayestegan98