eitaa logo
بانوان شایسته
341 دنبال‌کننده
2.5هزار عکس
813 ویدیو
27 فایل
کانال رسمی بانوان شایسته طراز انقلاب اسلامی 🆔 ادمین @shayesteganeenghelab ____________________ زیر نظر قرارگاه کمیته های سعادت وصیانت انقلاب اسلامی مسجد پایه/ محله محور ویژه بانوان
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام با عرض پوزش به علت مشکل اتصال به اینترنت قرار روزانه رو فردا خدمتتون تقدیم میکنم
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ دلگیرم از زمانه ای که همه چیز در آن پیشرفت کرده، اما آدم ها هنوز همان آدم دیروزند..! آدم هایی که دیروزت را باور دارند و امروزت را نه! عادت به حرف زدن پشت سر دیگران برایشان از نان شب واجب تر است و اگر یک کلاغ، چهل کلاغ نکنند شب خوابشان نمی برد. کاش صدایم به حضرت آدم(ع) می رسید که چرا حرف گوش نکرد و سمت میوه ممنوعه رفت و حال ما راهی زمین شدیم! نگاه کردن به ستاره های چشمک زن از دریچه کوچک اتاق، کار هر شبم شده، چشم می دوزم به آسمان و دردهایم را هوار می زنم؛ وسعت آسمان این اجازه را به من می دهد. امشب هم طبق معمول ناله هایم را برایش ارسال کردم تا مبادا غمباد بگیرم! دفتر خاطرات از دیشب همانطور روی میز باز مانده، خودکار از لای دفتر می افتد و صفحه از ابتدا باز... نوشته هایم از دور مانند ستاره گان چشمک می زنند، بی اختیار سمتش می روم و مجدد خاطرات را مرور می کنم: "به نام خدای ابراهیم" به وقت تولد، تولدی دوباره... از امشب دست به قلم می برم، می نویسم از پاکی... از آزادگی... از بندگی... نه از دود قلیان خبری است و نه از دود سیگار... ریه هایم جانی دوباره گرفته اند و مدام تعظیم کرده و عرض ادب می کنند! نه از پرخاشگری در خانه خبری است و نه از رجز و کری خواندن در میان دوستان... نه از مزه پرانی برای دختران دبیرستانی خبری است و نه از پچ پچ های در گوشی با پسران و دست انداختن بچه ها... چشم هایم در برابر نامحرم زمین را نشانه می گیرند و چشم می دوزند به زمین به نیت قربه الی الله... به قول داش ابرام «مشکل ما این است که برای رضای همه کار میکنیم جز رضای خدا»و من برای رضای خدا، فقط برای رضای یگانه معبودم چشم می بندم بر گناه! گفتم ابرام! ابراهیم زندگی ام به موقع به فریادم رسید. دو سال سربازی که حاج حیدر بزور مرا راهی اش کرد، ختم شد به همراه شدن با بچه مثبت پرانرژی تخت بالایی... به دل نشستن مهر عباس در دلم اتفاقی نبود! آشنایی با عباس، آشنایی با ابراهیم را در پی داشت. آشنایی با این دو بزرگ مرد زندگیم را زیر رو کرد. روزی هزار بار هم قربان صدقه حاج حیدر بروم کم است. اگر لجبازی هایم ادامه می یافت و به پادگان نمی رفتم، سقوطم حتمی می شد اما به لطف ابراهیم از چاله و چوله ها درآمدم و زندگی خاکستری ام روشن شد. طبق قولی که به ابراهیم داده ام، هر شب قبل خواب پناه می برم به کلام خدا... امشب دلم پیش از پیش قرص می شود. پیامی از جانب خالق به مخلوق: «به بندگام خبر ده که من آمرزنده مهربانم!» ۴۹حجر• {یادت باشه من آمرزنده ام، باز آ هر آنچه هستی باز آ! / یادم هست... یادم هست...} "آه ابراهیم... چه به موقع دستم را گرفتی، به لطف تو خدا آتش دنیا را بر من گلستان کرد." "به نام خدای ابراهیم" از وقتی تغییر کرده ام هجمه اصابت شلیک های خودی بیشتر و بیشتر شده، رفیق فابریکی که تا دیروز رفاقتش گوش عالم را کر می کرد امروز با یک پیامک دور رفاقت را خط کشید..! با زبان بی زبانی گفت: «پیف پیف بو میدی!» هنوز در بهت مانده ام. جرمم چیست؟! من را به چه چیزی محکوم می کنند!؟ به خدا پرستی؟! به سربه راه شدن و صراط مستقیمی که در پیش گرفته ام؟! رفاقتم با شیطان پوچ بود، منبعد رفیق فابریکم خود خداست... هضم این مسئله ساده انقدر سخت است؟! همه بچه ها با من قطع رابطه کردند، زنجیره دوستیمان تا لبه پرتگاه بود حال که از پریدن منصرف شده ام، زنجیره متصل به من را تکه تکه کرده اند. وقت و بی وقت سراغشان را گرفتم اما بازبان بی زبانی بهم فهماندند که دیگر نمی خواهند من را ببینند، دیگر مزاقشان با من خوش نمی آید. طفلی مش ماشالا پدر میلاد، چپ می رفت راست می آمد می گفت: «یکم با پسر من بگرد بلکه اونم مثل تو سربه راه بشه!» خبر نداشت پسرش از من منتفر شده و چشم دیدنم را ندارد! پیامی از جانب خالق به مخلوق: «آیا خدا برای بنده اش کافیت نیست؟!» ۳۶زمر• {یادت باشه من با توام، تو تنها نیستی! / یادم هست... یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از « امام مبین»
نصب بنرهای امید آفرین و توکل بر خدا توسط مجمع رهروان امر به معروف و نهی از منکر استان اصفهان در ورودی های شهر اصفهان @emamemobin110
🌺 خودش گفته: 💠 "یَدُ اللَهِ فَوْقَ أَیْدِیهِمْ 💠 🌿😔 یعنی بنده ی من فردایت نباش 🌿☹️ از اَفعال آدمهای اطرافت نباش 🌿😠 نکن کاری از آنها بر نمی آید 🌿🕋 تا نخواهم برگی از درخت نمی افتد 🌸🍃 @shayestegan98
✌️🏻✊🏻 🚨تقابل دین و علم ؟!! 🚨دعا کردن ؟؟!! 🚨ترامپ و دعا ؟!! 😡سرطان اصلاحات... 😡سکوت خائنین.. 🌸🍃 @shayestegan98
✍ قصه درست از جایی تلخ شد; که دینمان را ... گذاشتیم سر طاقچه ! 🤕 و البته قبل آن ؛ کاملا شرحه شرحه اش کردیم! 😊 🔪🔪🔪 آخر چه معنی دارد دین خودش را بندازد وسط تماممممم روزمره گی های ما ؟! 😒 دین عزیز ! امشب دعوتم ! لطفا بیخیال شو !💃💃💃 دین بزرگوار! با دوستانم میرویم ! تو نیا لطفا ! 🙅 دین گرامی ! فردا 🎉 دوستم است ! اما شما دعوت نیستی! 😌 ولی : دین نازنینم امشب است کجایییی😭😭😭 فردا دارم کجاییییی😰😰 مادرم خوب نیست توبمان کنارم😞😞😞 کوتاهتر از دیوار تو دیواری نیست دین عزیز! 🙄 به هر جای زندگیت نگاه کنی؛ 👀به همین نتیجه میرسی!👌 که را با معیار های خود دائم بالا و پایین میبریم⬇️⬆️ اگر بمن نشان دهی که کجای دین نامحرم و داریم! خوشحال میشوم😊 اگر نشانم دهی پسرخاله ات با اسماعیل اقای بقال سرکوچه چه تفاوتی دارد🤔 (دررعایت پوشش تو)؛ خیلیییییی خوشحال میشوم! 😎 اگر نشانم دهی کجای دین ات نوشته با پسرعمویت بخند از ته دل😂 اما با صندوقدار فروشگاه محل نه!😠 بینهایت سپاسگذارم!🤗 اگر نشانم دهی کجای دین ات خوانده ای؛ که با شوهرخواهر خود شوخی کنیییی😜😉 بی حد و اندازه؛ ولی با شوهر خانم همسایه نه؛😡 ممنونت میشوم!!!🙏 نازنین خواهرم؛ برادرم .... ! مصداق این آیه نشو ❌👇 .... وَيَقولونَ نُؤمِنُ بِبَعضٍ وَنَكفُرُ بِبَعضٍ وَيُريدونَ أَن يَتَّخِذوا بَينَ ذٰلِكَ سَبيلًا  {۱۵۰/ نساء} ... و میگوند: «به بعضی ایمان می‌آوریم، و بعضی را انکار می کنیم» و می‌خواهند در میان این دو، راهی برای خود انتخاب کنند... !!! 🌸🍃 @shayestegan98
🌸 سوره حمد آیه ۵🌸 🌺 👇🏻👇🏻👇🏻
khane mehra4-4.mp3
10.93M
⚘یابن الحَسَن (عج) روحے فداڪ⚘ مَتے تَرانا وَ نَراڪ شیعہ ندارد جز تو ڪَس افتادیم آقا از نفس تنها تورا داریم و بس 🌸🍃 @shayestegan98
شاگرد:استاد چه کار کنم که خواب امام زمان (عج)رو ببینم؟‌ استاد:شب یک غذای شور بخور،آب نخور و بخواب. شاگرد دستور استاد رو اجرا کرد و برگشت. شاگرد:استاد دیشب دائم خواب آب میدیدم. خواب میدیدم بر لب چاهی آب مینوشم. کنار نهر آبی در حال خوردن هستم! در ساحل رودخانه ای مشغول... استاد فرمود: تشنه آب بودی خواب آب دیدی.تشنه امام زمان(عج)بشو تا خواب امام زمان (عج)ببینی... 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━ "به نام خدای ابراهیم" امروز از مادر شنیدم که میلاد تصادف کرده و طفلی پای چپش باید مدتی را مهمان گچ باشد. میلاد کمی بدعنق است و ممکن است میزبان را برنجاند، دلم برای صاحبخانه بخت برگشته می سوزد! مدام با خود کلنجار میروم به عیادتش بروم یا نه؟! هر چه باشد در زمان نه چندان دوری دوست بودیم و از طرفی قوم و خویش... آنقدر استخاره کردم که بالاخره عقل و دل یکصدا جواب بله را برایم صادر کردند. پیامی از جانب خالق به مخلوق: «...و آنان که قطع می کنند آنچه را خدا به پیوند آن دستور داده، و فساد در زمین می نمایند بر اینان است لعنت و برای آنان است دوزخ.» ۲۵رعد• {یادت باشه صله رحم رو قطع نکنی! / یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" بچه ها با دیدنم در بیمارستان شروع به پچ پچ کردند، یکی نیشخند و یکی تلخند... مش ماشالا با چشم و ابرو به میلاد اشاره می رفت بلکه کمی مرا تحویل بگیرد. میلاد بزور سلام خشک و خالی داد و بالاجبار لبخندی تحویل من... با کمی فاصله کنار بقیه سر پا توی اتاق ایستادم، سبدهای گل روی میز و کنار تخت را اشغال کرده بودند. هر ثانیه که می گذشت قلبم بیشتر و بیشتر به درد می آمد. نمک پاش قوی روی زخم بودند، کم مانده بود مرا از پای در بیاورند و من هم روی یکی از تخت ها بستری شوم. یادآور روزهای تلخ زندگی ام شدند و عرق شرم روی پیشانی ام نشاندند... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و به یقین ما می دانیم که تو سینه ات از آنچه آنها می گویند تنگ می شود.» ۹۷حجر• {یادت باشه دلت درد نگیره از زخم زبون ها..! / یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" حاج حیدر طبق روال گذشته دو رکعت نماز شکر برای حال خوب الانم و تحولم به جا می آورد و بلند بلند می گفت: «هر چه قدر خدا را در برابر این نعمت شکر کنم، باز کم است.» هزار بار دل دل کردم و بالاخره کنار سجاده پهن شده، پهلو به پهلویش نشستم و گفتم که عزم رفتن کرده ام! جو سنگین کوچه و محله برایم سنگین تر از قبل شده، قلبم به درد آمده و کاری از دست اطرافیان ساخته نیست. با این همه حرف و جدل، بی محلی ها جز تضعیف روحیه چیزی نصیبم نمی شود. شاید دوری از این محل و آدمهایی که هنوز نمی دانند تحول یعنی چه، آرامش را به من هدیه دهد تا فارغ از فکرهای پوچ و وسوسه های شیطانی مشغول درس خواندن شوم. دلم می خواست حالا که همان گل پسر دوست داشتنی سابق حاج حیدر شده ام، کنارش بمانم و از ثانیه ثانیه بودن با او لذت ببرم، دلم می خواست بمانم و عصای دستش باشم. دلم می خواست کنار مادر بمانم و هر روز و هر شب بر دستانش بوسه زنم و تلافی آن چند سالی که دق و دلی بیجایم را سرش خالی کردم جبران کنم اما چه کنم که گاهی رفتن راه را هموارتر می کند، گاهی رفتن گام ها را استوارتر می کند. وقتی من نباشم، دل مادر از حرف های خاله خان باجی های محله و فک و فامیل به درد نمی آید و دانه های تسبیح حاج حیدر از شنیدن طعنه های بازاریان دیگر روی زمین پخش و پلا نمی شود. گاهی باید رفت... گاهی باید رفت... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «پروردگارت مقرر داشت که جز او را نپرستید و به پدر و مادر نیکی کنید. هر گاه تا تو زنده هستی هر دو یا یکی از آن دو سالخورده شوند، آنان را میازار و به درشتی خطاب مکن و با آنان به اکرام سخن بگوی‏ »۲۳اسراء• {یادت باشه حق نداری به پدر و مادرت اف بگی! / یادم هست...یادم هست..!} ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
🔴 حکایت برخی فروشگاه های مانتوی شهر ما و بانوانی که در تهیه لباس مناسب عاجز مانده اند. 🙁 🌸🍃 @shayestegan98
🍃❤️ 💢 میپرسند کی گفته 😇 ؟؟ ⇩⇩⇩ ⇩⇩⇩ ✅امیرالمومنین علی علیه السلام : ◄ همانا عفیف و پاکدامن،فرشته ای ازفرشته هاست.😍 📚حکمت 476 نهج البلاغه 🌸🍃 @shayestegan98
🌸سوره حمد آیه۶🌸 🌺 👇🏻👇🏻👇🏻
جاده‌ها می‌گذارند، آنکه را نیست خودت را برای در رکاب مولایت آقا ‌(عج) آماده کن... 🌸🍃 @shayestegan98
⭕️ می گفت : ای کاش کرونا تو همون ووهان چین از بین می رفت و مجبور نبودیم اینجا باهاش درگیر باشیم ... ▫️ گفتم درست مثل داعش ... شهدای مدافع حرم ❤️ 🌸🍃 @shayestegan98
هدایت شده از بانوان شایسته
👇🏻👇🏻👇🏻
‍ ┄━•●❥ ❥●•━┄ "به نام خدای ابراهیم" از من اصرار و از حاج حیدر انکار... با شنیدن اسم خانه مجردی خون به مغزش نمی رسید، مدام دور تا دور خانه را متر می کرد و تسبیح را دور دستش می چرخاند و استغفار از زبانش متوقف نمی شد. یکدفعه تسبیح در بین پنج انگشت مردانه اش جمع شد و پاهایش در نقطه ای از خانه توقف کردند. انگشت اشاره اش را چنان محکم به سمتم شلیک کرد که گویی دشمن را هدف گرفته: «میری خونه بی بی گل نساء، همین که گفتم. رو حرف منم حرف نباشه! والسلام!» با اینکه اصلا خاله پدر را به یاد نداشتم قبول کردم، بالاخره کاچی بهتر از هیچی بود. با به توافق رسیدن من و حاج حیدر، طفلی مادر نفس راحتی کشید، از طرفی نگران فشار حاج حیدر بود و از طرفی نگران حال ته تغاری اش! دل کندن از خانه و خانواده طاقت فرسا بود منتها دوری دوای زخم ها و دردهای من بود. بی بی گل نساء کوچه را آب و جارو کرده بود، گل های شمعدانی را آب داده و دور حوضچه با سلیقه چیده بود. از دیدنم جا خورد، می گفت آخرین بار وقتی ده ساله بودم مرا دیده، قد و قامت الانم را که دید اسپند دود کنان دور سرم می چرخید و قربان صدقه ام می رفت. چشمانش آب مروارید نداشت، اما پر شده بود از دانه های مروارید که چند تایی هم روی گونه های چروکیده اش افتاد. شاید با دیدن من یاد دردانه اش که می گفت در سفر است افتاد. کوچ عجیبی ست من سفر کرده ام به منطقه ای دیگر و دلبر او نیز در سفر است. پیامی از جانب خدا به مخلوق: «مترس و غمگین مباش! ما تو را نجات خواهیم داد.» ۳۳عنکبوت• {یادت باشه ما نجات دهنده ایم! / یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" یک اتاق در طبقه دوم به من اختصاص داده شده، اتاقی کوچک در خانه شمالی آجری. شاخه های درخت حیاط بی بی از پنجره اتاق خودنمایی می کنند، یک کمد چوبی رنگ و رو رفته گوشه اتاق قرار دارد به گمانم کفاف لباس های من را ندهد و نیم بیشتر لباس هایم در چمدان ها باقی بماند! یک قالیچه قدیمی وسط اتاق روی موکت پهن شده، از همان قالیچه هایی که مادر عاشقشان است. کاغذ دیواری ساده و سبز رنگ لبه های پنجره پاره پوره شده، بین این اتاق عهد قجری با اتاق خودم فرسنگ ها فاصله است، زوار خیلی چیزها در رفته، نمی دانم چقدر اینجا دوام می آورم؛ خدا کند جوری پایبند اینجا شوم که هوس برگشتن به خانه را نکنم. طبقه دوم کمی اسرار آمیز است و حس و حال عجیبی به آدمی دست می دهد. در جوار اتاق من، اتاقی قرار دارد که مانند صندوقچه اسرار می ماند. پاهایم اصرار رفتن به آن اتاق را داشتند، هر چه کردم نتوانستم حریفشان بشوم. آهسته آهسته چند قدمی برداشتم، بی اختیار انگشتانم دستگیره در را لمس کردند، اما دری به رویم باز نشد و پاهایم در یک نقطه متوقف شدند. دلم می خواست از اسرار آن اتاق سر در بیاورم، چرایش را نمی دانستم اما کنجکاوی ام بدموقع گل کرده بود؛ به ناچار امشب را از خیر کارگاه بازی گذشتم تا فردا خدا چه خواهد... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «و هر کجا باشید او با شماست.» ۴حدید• {یادت باشه من همه جا باتوام! / یادم هست... یادم هست...} "به نام خدای ابراهیم" ترس آن داشتم تا مبادا نماز صبح را خواب بمانم، جایم عوض شده بود و بی خوابی زده بود به سرم. در نیمه های شب خوابیدن، خوابم را مثل جرثقیل سنگین می کرد و دیگر بیدار کردنم کار حضرت فیل بود. با زنگ ساعت و موبایل هم یک آن پلک هایم تکان نمی خوردند، کار فقط کار حاج حیدر بود اما صدای دلنشین بی بی گل نساء مانند لالایی مادرانه با لهجه ترکی شیرینش که می گفت: «دور بالام دور... نماز وقتیدی اوغول... دور بالام جان دور...» خواب ناز را از چشمانم ربود و شیطان رفت پی کارش... بی بی هر روز صبح نیم ساعتی قبل اذان بلند می شد و نماز شب می خواند، موقع خواندن یازده رکعت دردها از تنش خداحافظی کرده و سپس باز می گشتند. بین الطوعین هم چشمانش به خواب نمی رفتند، با همان لهجه شیرین صدای صوت قرآنش در آن اتاق اسرار آمیز می پیچید. بودن با بی بی گل نساء دریچه جدیدی از دنیای معنویت را برایم گشوده، خریدار آرامشی هستم که او همیشه خدا به همراه دارد... پیامی از جانب خالق به مخلوق: «نماز را وقت زوال آفتاب تا اول تاريكى شب به پا دار و نماز صبح را نيز به جاى آر كه آن به حقيقت هم مشهود ملائكه شب است كه مى روند و هم ملائكه روز كه مى آيند.» ۷۸ اسراء• {یادت باشه هر صبح و شب نماز را به یاد من به پا داری! / یادم هست...یادم هست...} ┄━•●❥ ادامه دارد... 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔷 چرا با شیوع ویروس کرونا نباید به حرم اهل بیت(ع) برویم؟ 🌸🍃 @shayestegan98
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸 سوره حمد، آیه ۷ ام🌸 🌺 👇🏻👇🏻👇🏻