eitaa logo
شهدای مدافع حرم
483 دنبال‌کننده
45.9هزار عکس
37هزار ویدیو
83 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم سلام وصلوات بر محمد وال محمد صل الله علیه واله السلام علیک یا ابا عبدالله سلام دوستان شهدا
مشاهده در ایتا
دانلود
... دوستی زنگ زد و گفت :ما عمل قلب باز داشتیم، خیلی هم نگران مشکلات و عوارض عمل بودیم، به شهید مجید متوسل شدیم و برای این شهید نذر گرفتیم، خدا را به حق این شهید دادیم باورکردنی نیست که مشکل مریض ما، بدون عمل جراحی حل شد... 📚 ابو طاها زندگینامه و خاطرات مدافع حرم شهید مجید صانعی موفق صفحه ٧ شهید مدافع حرم ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ " 🌷شهدای مدافع حرم در ایتا https://eitaa.com/shdaemdafhharm 🌷شهدای مدافع حرم در سروش https://splus.ir/khalilghyed
💍 🎙 راوے: همسر شهید من متولد سال۱۳۵۵ و همسرم متولد۱۳۵۸ و هردو همدانی هستیم. هردو مربّی رزمی بودیم و از طرفی ایشان دوست صمیمی برادرم بودند. هیئت رزمی به واسطه ایشان دنبال کسی بودند که نمایندگی یک سبْک را به یک خانم بدهند. وقتی فهمیدند من رزمی کار می‌کنم، پیشنهاد این کار را به من دادند و در بسیج ورزشگاه قرار ملاقات گذاشتند که با حضور رئیس بسیج انجام شد. آنجا با هم صحبت کردیم و از من خواست که بیایم و نمایندگی سبْکش را بگیرم. من اصلاً ایشان را نمی‌شناختم و وقتی به برادرم گفتم که با چنین شخصی صحبت کرده‌ام، کلی خندید و گفت: «بابا این مجید بوده دیگه، چرا نشناختیش!» در هر صورت روی پیشنهاد ایشان فکر کردم و چون خودم در دو باشگاه مربّیِ کاراته بودم و همان موقع مادرم هم فوت کرده بود و خیلی درگیر زندگی و باشگاه بودم، گفتم: «برایم سخت است» و قبول نکردم. باز هم آقا مجید از طریق برادرم پیام می‌داد که «بیا و کار را قبول کن.» من هم نمی‌توانستم و قبول نمی‌کردم. این مسئله گذشت تا اینکه قرار شد برای من خواستگار بیاید؛ برادرم هم این مسئله را با مجید در میان گذاشته بود. یک شب قبل از قرار خواستگاری ساعت ۱۰، دیدیم مجید به تنهایی و با یک جعبه شیرینی و یک انگشتر منزل ما آمده است. من و خواهرم هم که در تدارک برنامه فرداشب بودیم کلی خندیدیم. شهید صانعی به پدرم گفت: «حق نداری او را به کس دیگری بدهی. من به خانواده‌ام هم گفته‌ام و می‌خواهم با او ازدواج کنم. منتهی چون عصر این موضوع را فهمیدم، سریع رفتم انگشتر خریدم و آمدم». پدرم هم خندید و گفت: هر چیزی آداب و رسوم خودش را دارد و ما نمی‌توانیم قبول کنیم. مجید گفت: «این انگشتر اینجا باشد و من می‌روم خانواده‌ام را می‌آورم.» ما صبح روز بعد با آن خانواده تماس گرفتیم و گفتیم مشکلی پیش آمده است و فعلاً قصد ازدواج ندارم. یک هفته بعد در روز ۱۶آذرماه سال۱۳۸۵ مجید و خانواده‌اش آمدند و حرف‌ها را زدند؛ در ابتدا پدرم خیلی موافق نبود و سنگ انداخت. ما فقط یک جلسه با هم صحبت کردیم. بعد هم که نامزد شدیم، بیشتر با خصوصیات اخلاقی او آشنا شدم. البته، چون برادرم با او دوست بود می‌گفت: «این مشکلات و کمبود‌ها وجود دارد؛ خوب فکر کن و اگر نمی‌خواهی همین حالا بگو.» خودم در ابتدا به‌خاطر اختلاف سنّی‌مان قبول نمی‌کردم ولی آقا مجید گفت: «اصلا دست شما نیست و من پسندیدم و کار تمام است.» او گفت: «من با خانواده‌ام هم صحبت کرده‌ام و مشکلی نیست.» گفتم: «فردا دردسر می‌شود.» گفت: «نه! من باید قبول می‌کردم که کردم.» پدرم هم او را خیلی دوست داشت و حرف‌هایش را به مزاح می‌گرفت، نَه به قُلدری. مجید آدمِ افتاده‌حال و صبوری بود. با وجود اینکه عصبانی به‌نظر می‌رسید اما خیلی مهربان بود. مجید در اوج اقتدارش مظلوم بود. بمناسبت شهیدمدافع‌حرم ♥️ 🌷کانال شهدای مدافع حرم در ایتا https://eitaa.com/shdaemdafhharm 🌷کانال شهدای مدافع حرم در سروش https://splus.ir/khalilghyed