🌷 #هر_روز_با_شهدا
#خلاصى_از_تير_خلاص
🌷امروز بعد از ظهر در محاصره دشمن گیر کردیم، هر چه مهمات داشتیم خرج بعثی ها کرده بودیم، آتش دشمن بسیار سنگین بود. در نزدیکی محل سنگرم، راکتی خورد، حفره ی بزرگی ایجاد کرد. به قصد رفتن به حفره (که حالا بعد از اصابت راکت محل امنی به نظر می رسید) خیز برداشتم، برای لحظه ای صدای انفجار و سپس دود مانع از این شد که بفهمم چه شده است ....
🌷 .... چند لحظه بعد به خودم آمدم، گوشهایم سوت می کشید، خواستم تکان بخورم، دیدم بدنم با من همراهی نمی کند، به سختی سرم را بالا آوردم، تقریبا ترکش ها به تمام بدنم خورده بود. پای راستم هم از زانو دیده نمی شد، دردی جانگاه از ناحیه ی گردن احساس می کردم، تعجب می کردم که چرا دردی از ناحیه پا احساس نمی کنم، اطرافم را به زحمت نگاه کردم، تمام بچه ها مورد آماج و اصابت ترکش های راکت های دشمن قرار گرفته بودند.
🌷عده ای شهید شده بودند، عده ای ناله می کردند، صدای برادر غلامی را شناختم، مداح گردان بود، داشت روضه ی حضرت ابوالفضل را زمزمه می کرد. زبانم از تشنگی خشک شده بود، شهادتین را در دل خواندم، لحظاتی نگذشته بود که نیروهای عراقی به بالای سرمان رسیدند ....
🌷هر که زخمی بود یا ناله می کرد با تیر خلاص می زدند، در دل دوباره اشهدم را خواندم، منتظر بودم به بالای سرم بیایند و تیر خلاصی هم به من بزنند، بی رمق با چشمانی نیمه باز به آسمان آبی می نگریستم. یعنی می شد تا لحظه ای دیگر در کهکشان ستاره های این آسمان جای بگیرم؟!
🌷فرمانده ی بعثی با کلاه قرمز تکاوری بالای سرم آمد، می توانستم چهره برافروخته اش را ببینم، در دل از خدا طلب مغفرت کردم، هفت تیرش را به سمت سرم نشانه گرفت، چشمانم را آهسته بستم، ظاهراً تا شهادت چیزی باقی نمانده بود، اما ....
🌷 ..... صدای داد و بیداد و بحث تندی به زبان عربی باعث شد تا چشمانم را دوباره باز کنم، یک سرباز عراقی مانع تیراندازی شده بود، شاید به خاطر وضعیت بسیار بدِ بدن خون آلودم و پای از دست رفته ام یا کلاً تیرهای ناجوانمردانه خلاص، این درگیری لفظی ایجاد شده بود.
🌷فرمانده عراقی اسلحه را بالا آورد و به سر سرباز شلیک کرد، بعد به طرف سر من هم شلیک کرد، اما خواست خدا بود که این کار را با بی دقتی انجام دهد، تنها زخمی نه چندان عمیق بر بالای سرم ایجاد کرد، حالا سرم یکپارچه درد شده بود، دیگر دردها را از یاد برده بودم، لحظه ای بعد از هوش رفتم.
🌷رزمندگان ایرانی ساعاتی بعد در یک پاتک دشمن را به عقب راندند، و من را به پشت جبهه منتقل کردند، حالا یک پای مصنوعی جایگزین پای راستم شده است، لیاقت شهادت نداشتم، اما امیدوارم به خاطر پای از دست داده ام، پایم به بهشت باز شود.
راوى: رزمنده جانباز رضا افشار
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#تکهی_جدا_شده_قبل_از_تکهتکه_شدن!
🌷چندماه پیش از عملیات، در اردوگاه حین آموزش، پیم یک نارنجک گیر کرد و بچهها برای جا زدن پیم آن را دست هاشم دادند. هاشم خیلی تلاش کرد تا با احتیاط پیم را سر جایش قرار دهد اما ناگهان نارنجک از دست او رها شد.... لحظات سختی بود و هاشم چند ثانیه بیشتر وقت نداشت تا پیم را جا بزند. دور تا دور هاشم هم پر از نیرو و چادر بود. او از خود گذشتگی کرد و نارنجک را در بین دو دست و پای خود محکم قرار داده و روی نارنجک خوابید، سپس با فریاد نیروها را به عقب راند.
🌷....لحظهای بعد با انفجـار نارنجک، دست راستِ هاشم از مچ قطع شد و از دست چپ او نیز بیش از دو انگشت باقی نماند. شکم و رودههایش نیز به شدت آسیب دید. او را سریع به بیمارستان رساندند و چند بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. بعد از یکی دو ماه مجدداً به جبهه برگشت، آنقدر روحیـهاش خـوب بود که به محض ورود و با دیدن من، آن دو انگشت را که [به] صورت حرفِ وی انگلیسی بود به علامت پیـروزی بالا گرفت. هم خندهام گرفته بود و هم شرمنده آن همه ایثار و از خود گذشتگی او شده بودم.
🌷سرانجـام در روز ششم اسفند سال ۱۳۶۲ هاشم با سمت معاونت گردان مقداد لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) طی عملیـات خیبر در منطقه جفیـر بر اثر اصابت موشک هواپیمایِ دشمن با بدنی تکه تکه شده به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار هاشم کلهر
راوی: رزمنده دلاور عباس صداقت
#سید_هاشم_صفی_الدین
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#رفتنی!
🌷در بین یکی از قطعاتی که برای یکی از سایتهای هستهای وارد کرده بودیم، یک اخلالگر خیلی کوچک، اما خیلی خطرناک مغناطیسی جاسازی شده بود. آقای رضایی نژاد را از این قضیه مطلع کردیم. کار داریوش به گونهای بود که هیچگاه مستقیما به سایتهای هستهای رفت و آمدی نداشت. آن روز که برای خنثیسازی اخلالگر مغناطیسی مجبور شد به سایت برود، اولین و آخرین بارش بود. ایشان خیلی خونسرد قطعه را بررسی کردند. به من نگاه کردند و گفتند: دکتر میبینی دارن با ما چه کار میکنن؟ گفتم: داریوش بذار تیم متخصص خنثیسازی بیان، یه وقت آسیب میبینی. داریوش لبخندی زد و گفت: دکتر! ما دیگه رفتنی هستیم. هیچ وقت داریوش را اینقدر معنوی ندیده بودم. اصلاً شاید این بمب را برای این تعبیه کرده بودند که رضایی نژاد را شناسایی کنند. دو هفته بیشتر طول نکشید که داریوش را ترور کردند....
🌹خاطره ای به یاد شهید معزز دانشمند هستهای داریوش رضایی نژاد
📚 کتاب "شهید علم"، دفتر دوم
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#میدانست...!
🌷در يكى از مراحل عمليات والفجر چهار، نيروها توانسته بودند ارتفاعات «كانى مانگا» را تسخير و بر جادهى مهم ارتباطى دشمن مسلط شوند. اين جاده براى دشمن بسيار مهم بود و به همين جهت براى بازپسگيرى منطقه دست به پاتكهاى زيادى میزد. قرار شد واحد تخريب، آن منطقه را مينگذارى كند. قرعه به نام من و برادر «جمشيدى» افتاد. بعد از ظهر بود كه تعدادى مين ضد خودرو و ضد نفر تهيه و با خودرو به راه افتاديم. تقريباً دو ساعتى در راه بوديم. بچهها از هر درى صحبت میكردند و بيشتر از خاطرات خود میگفتند. برادر جمشيدى، پيشنهاد داد كه به جاى اين قبيل حرفها، مشغول ذكر گفتن شويم و خود شروع به دعاى توسل كرد.
🌷بقيه نيز كم كم تحت تأثير قرار گرفته و با او هم ناله شدند. هوا رو به تاريكى میرفت و آتش دشمن روى تپه و جادهى آن شديد بود. از زير آتش دشمن رد شديم و به محل مورد نظر رسيديم. در حال پياده شدن بوديم كه خمپارهاى در آن نزديكىها فرود آمد و تركشهاى آن، زوزهكشان از اطرافمان رد شد. پس از انفجار، برادر جمشيدى را صدا كردم؛ ولى جوابى نشنيدم. او خيلى آرام روى زمين خوابيده بود. مضطرب و نگران به طرفش رفتم. تركش، قسمتى از سرش را متلاشى كرده بود. آرى، او به آرزوى خود رسيده بود. به ياد چند دقيقه قبل افتادم كه لبانش در حال ذكر بود. گويا میدانست، وقت لقاء رسيده است و به ما چيزى نمیگفت.
راوى: رزمنده دلاور اكبر اكبرى
📚 كتاب "معبر"
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#اعتقاد_به_شهدا
🌷یک شب که صحبت از مرگ و احوالات آن به میان آمد. هر کس چیزی گفت. مطلبی را که خواهر زاده ام بیان کرد، اعتقادم را به شهدا دو چندان نمود.
🌷او گفت: چند سال پیش پیرزنی در همسایگی مان داشتیم که به رحمت خدا رفت. من در مراسم خاکسپاری او حاضر نشدم. چند سال گذشت و یک روز پنجشنبه که برای زیارت اهل قبور به قبرستان محل رفته بودم خودبخود یادم افتاد که قبر این پیرزن را هم پیدا کنم و فاتحه ای برای او بخوانم.
🌷هر چه جستجو کردم قبرش را نیافتم. آشنایی هم نبود که از آن نشانی قبر ایشان را بگیرم. ناچار به نیت او حمد و سوره ای خواندم و به خانه برگشتم.
🌷شب که خوابیدم، ایشان به خوابم آمد و گفت: امروز برای پیدا كردن قبر من خیلی خسته شدی، من همسایه ی شهیدی هستم و از بابت این همسایگی، در آسایش کامل هستم و خیلی به من خوش می گذرد.
🌷وقتی فردا از خواب بیدار شدم جریان را به مادرم گفتم. مادرم گفت: راست گفته قبرش کنار قبر شهیدی است، از شنیدن این خبر یکه خوردم تا به حال در مورد صحت خواب هایم شک داشتم. چادرم را پوشیدم و راهی آرامستان شدم. حال برای پیدا کردن قبرش آدرس داشتم. آدرسی که خودش داده بود.
🌷جلوی قبرستان که رسیدم فاتحه ای خواندم و به طرف قسمتی که شهدا را دفن کرده بودند به راه افتادم. قبور اطراف شهدا را گشتم و به راحتی قبر این پیرزنی که از همسایگی شهدا خوشنود بود را یافتم. ساعتی کنارش نشستم و در نهایت با چشمان خیس، دور و اطراف شهدا را ورانداز کردم تا شاید جایی برای همسایگی با آنان پیدا کنم.
راوى: احمد یوسفی
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🥀🕊🥀🕊🥀
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#خون_و_اشک 💕
🌷آن موقع ما در بیمارستان الزهرا اقامت داشتیم. در یکی از حملات، یکی از سربازان که در اثر اصابت ترکش خمپاره به شکمش به بیمارستان اعزام شده بود، خونریزی بسیار شدیدی کرده بود. ترکش به پهلویش خورده بود و بعد از عبور از کیسه صفرا، کلدوک و پورتاهپاتیس (ورید باب) را هم قطع کرده بود. خونریزی خیلی زیاد بود و من به اتفاق یک دستیار او را عمل میکردم. کلاپی گذاشتم روی وریدها، وریدها خونریزیشان بند آمده بود و سپس شروع کردم به ترمیم تک تک اعضاء قطع شده که....
🌷که متوجه خونریزی بسیار زیاد بیمار شدم. ادامه عمل، تحت چنین شرایطی خطرناک و مرگآور است. دقیقاً یادم هست که جمعاً ۵۶ واحد خون و سرم به او دادیم که ۳۶ واحدش خون بود. مریض از همه جایش خونریزی کرده بود، چون انسداد انعقادی میداد. در مسیر (این را همکارانمان به خوبی میدانند) ترانفوزیسیون میشود. چون ما در بیمارستان ام.اف.پی نداشتیم و من به خون تازه که در آن مواد انعقادی وجود داشته باشد نیاز داشم تا بتوانم عملم را انجام بدهم.
🌷فداکاری سربازها برایم جالب بود که همگی برای خون دادن توی صف ایستاده بودند و من واقعاً اشک میریختم و کار میکردم. چون خون اینها واقعاً لازم بود و علیرغم اینکه خودشان به این خونها برای ادامه نبرد احتیاج داشتند، ولی میآمدند و خون میدادند و من آخرین بخیهها را میزدم، با ادامه عمل، خونریزی قطع شد و او خوشبختانه خوب شد و چندی بعد مرخص شد.
📚 کتاب "همپایِ مردان خطر"
🥀🕊🥀🕊🥀
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#فراموشى_پاسدارها!!
🌷مقر آموزش نظامی بودیم. ساعت ۳ نصفه شب بود. پاسدارا آهسته و آروم اومدند و در سالن ایستادند. همه بیدار بودیم و از زير پتوها زیر نظرشون داشتیم. اول بدون سروصدا یه طناب بستند دم در سالن؛ میخواستند ما هنگام فرار بریزیم رو هم. طناب رو بستند و خواستند کفشامونو قايم کنند اما اثری از كفشها نبود. کمی گشتند و رفتند. در گوش هم پچ پچ میکردند که یکی از اونا نوک کفشهای نوری رو از زير پتو بالا سرش دید. آروم دستشو برد طرف کفشا....
🌷نوری یه دفعه از جاش پرید بالا، دستشو گرفت و شروع کرد داد و بيداد كردن: آهای دزد. کفشامو کجا میبری. بچهها کفشامو بردند. پاسدار گفت: هیس هیس برادر ساکت باش منم. اما نوری جیغ میزد و کمک میخواست. پاسدارا دیدند کار خیطه خواستند با سرعت از سالن خارج بشند. یادشون رفت که طنابِ دم در. گیر کردند به طناب و ريختند رو هم. بچهها هم رو تختها نشسته بودند و قاه قاه میخندیدند.
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#تکهی_جدا_شده_قبل_از_تکهتکه_شدن!
🌷چندماه پیش از عملیات، در اردوگاه حین آموزش، پیم یک نارنجک گیر کرد و بچهها برای جا زدن پیم آن را دست هاشم دادند. هاشم خیلی تلاش کرد تا با احتیاط پیم را سر جایش قرار دهد اما ناگهان نارنجک از دست او رها شد.... لحظات سختی بود و هاشم چند ثانیه بیشتر وقت نداشت تا پیم را جا بزند. دور تا دور هاشم هم پر از نیرو و چادر بود. او از خود گذشتگی کرد و نارنجک را در بین دو دست و پای خود محکم قرار داده و روی نارنجک خوابید، سپس با فریاد نیروها را به عقب راند.
🌷....لحظهای بعد با انفجـار نارنجک، دست راستِ هاشم از مچ قطع شد و از دست چپ او نیز بیش از دو انگشت باقی نماند. شکم و رودههایش نیز به شدت آسیب دید. او را سریع به بیمارستان رساندند و چند بار تحت عمل جراحی قرار گرفت. بعد از یکی دو ماه مجدداً به جبهه برگشت، آنقدر روحیـهاش خـوب بود که به محض ورود و با دیدن من، آن دو انگشت را که [به] صورت حرفِ وی انگلیسی بود به علامت پیـروزی بالا گرفت. هم خندهام گرفته بود و هم شرمنده آن همه ایثار و از خود گذشتگی او شده بودم.
🌷سرانجـام در روز ششم اسفند سال ۱۳۶۲ هاشم با سمت معاونت گردان مقداد لشکر ۲۷ محمد رسول الله (صلی الله علیه و آله) طی عملیـات خیبر در منطقه جفیـر بر اثر اصابت موشک هواپیمایِ دشمن با بدنی تکه تکه شده به شهادت رسید.
🌹خاطره ای به یاد فرمانده شهید معزز سردار هاشم کلهر
راوی: رزمنده دلاور عباس صداقت
#سید_هاشم_صفی_الدین
#یحیی_سنوار
#سید_حسن_نصرالله
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#شد_زینب.
🌷اسم دخترم را گذاشته بودم آرشیدا. شهید حسین محرابی (همسر خواهر شوهرم) این اسم را برازنده دخترم که از سادات بود، نمیدانست. بعد از شهادتش وقتی این را فهمیدم، دنبال این بودم که یک اسم مناسب انتخاب کنم. یکبار که شهید سلیمانی خانه شهید محرابی، آنجا سر حرف را باز کردم و از ایشان خواستم اسمی را انتخاب کنند. حاج قاسم گفت: پیامبر (ص) اسم زینب را برای دختر حضرت زهرا (س) انتخاب کرد. حضرت زهرا (س) هم به خاطر علاقه پیامبر (ص) این اسم را گذاشت روی دخترش. شد زینب. شما هم همین اسم را بگذارید روی دخترتان. خم شد دخترم را که حالا زینب شده بود بوسید. چون اسم دختر بزرگ شهید محرابی هم زینب بود، خندید و گفت: زینبها زیاد شدند. دست کرد توی جیبش و یک انگشتر داد بهم و گفت: هر وقت زینب بزرگ شد، بدید دستش بکنه.
🌹خاطره ای به یاد سردار دلها، سپهبد شهید معزز حاج قاسم سلیمانی و شهید معزز مدافع حرم حسین محرابی
#فاطمیه
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#از_دست_بچه_حزبالهیها !!
🌷توی مقر تختهایمان کنار هم بود. ساعتم یک ربع قبل از اذان صبح زنگ میزد. زودتر بلند میشدم برای نماز شبی، دعایی، چیزی. علی توی خواب و بیداری فحش میداد. پتویش را میکشید روی سرش و میگفت: عجب گیری کردم از دست شما بچه حزبالهیها !! نمیگذارید بخوابم. ساعت خودش سر اذان زنگ میزد. بعضی شبها تنها میخوابید، توی چادر فرماندهی. یک شب یواشکی خودم را رساندم دم چادرش. چراغ خاموش بود اما صدای مناجاتش را میشنیدم. تازه فهمیدم همه این کارهاش فیلم بوده برای مخفی نگه داشتن نماز شبهایش!
🌹خاطره ای به یاد جستجوگر نور، سردار شهید معزز حاج علی محمودوند [فرمانده گروه تفحص لشکر ۲۷ محمد رسول الله (ص)]
#وعده_صادق
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا
#وقتی_شهید_شد....
از شهید آوینی پرسیدند: شهدا چه ویژگی خاصی داشتند که به این مقام رسیدند؟؟ گفت: یکی را دیدم سه روز در هوای گرم خط مقدم جبهه روزه گرفته بود؛ هرچه از او سؤال کردم برادر روزه مستحبی در این شرایط واجب نیس خودت را چرا اذیت میکنی؟! جواب نداد. وقتی شهید شد دفترچه خاطراتش را ورق میزدم نوشته بود: خب آقا مجید یک سیب اضافه خوردی جریمه میشی سه روز، روزه بگیری تا نفس سرکش را مهار کرده باشی...!
#کتاب_خودسازی_شهدا
#ناصرکاوه
🌹خاطره اى به ياد سيد اهل قلم شهید معزز آسيد مرتضى آوینی و شهید معزز آقا مجید ....
❌️❌️ مسؤلین! خدا را، خدا را....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا
https://eitaa.com/shdaemdafhharm
🌷شهدای مدافع حرم در سروش
https://splus.ir/khalilghyed
🌷 #هر_روز_با_شهدا🌷
#بگذار_من_همینجا_باشم...🌷
🌷در جریان عملیات كربلای ۵ در یكی از محورهای شلمچه جهت انتقال پیكر پاك شهدا به خط مقدم رفته بودیم من كه جلوی ستون حركت میكردم، خمپارهای پشت سرم خورد و مجروح شدم در پشت سر من، عزیز دیگری هم مجروح شد و ما دو نفر به زمین افتادیم ما را به عقب وانت گذاشتند دوست عزیزمان داور، سریع پرید عقب وانت و دیدم بالای سر من است به ایشان گفتم كه شما از عقب ماشین پیاده شوید چون منطقه دست انداز زیاد داشت.
🌷داور گفت: من پیاده نمیشوم، به خاطر اینكه سر شما به كف ماشین میخورد میخواهم سر شما را روی دستم نگه دارم. حدوداً ده_پانزده متر عقبتر آمدیم. دوباره به ایشان گفتم كه شما از ماشین پیاده شوید اینجا جای خطرناكی است هر آن امكان اصابت خمپاره هست جایی بود كه خمپاره های شصت دشمن می رسید.
🌷ایشان یك دستی به سر و صورت من كشید و مقداری خاك و خون صورتم را تمیز كردند و گفت: بگذار من همینجا باشم و سر شما را نگه دارم تا از اینجا رد بشویم. در همین موقع خمپارهای به زیر چرخ عقب ماشین خورد و بلافاصله در پاهایم حس كردم كه چند تركش خورده در همین موقع یك آن سرم را بلند كردم دیدم ایشان از ناحیه سر تركش خوردهاند و در همین حالت روی صورت من افتادند و شهید شدند.
🌹خاطره ای به یاد سردار شهید داور یسری [فرماندهی که در میدان جنگ چون شیر بیباک و در خلوت شب زاهدی بود كه اشک از چشمانش همیشه جاری بود.]
#راوی: رزمنده دلاور احمد مخبریان، از واحد اطلاعات و پیگیری مفقودین نیروی زمینی قرارگاه خاتم الانبیا (صل الله علیه وآله و سلم)
🌷شهدای مدافع حرم در ایتا