بر هر دری کوبیده ام شاید که از فکرم رَوَد
دیدم که تنها عشق او با کَندنِ جان میرود
رسوا شدم در کوی او بر زُلف و بر گیسوی او
دیدم که چون رسوا شوی غرق تمنا میرود
وای از دلِ پُر خونِ من آهم رِسَد بر آسمان
همچون که صیادِ دلم سیر از پِیِ صیدش رود
مستانه از راه آمد و تنهایی ام بَر رُخ کشید
روحم به زنجیری بِبَست و گفت تنها میرود
از رفتن جان از بدن تعبیر گوناگون کنند
با رفتنش با چشم خود دیدم که جانم میرود
دیدَش که جان دارم هنوز، ناز آمدُ جانم بِبُرد
سودای او دارم به سر اما چُنانم میرود
بر دشت او وارد شدم صحرای بی حاصل شدم
گویی که آهویی شدُ آهو خرامان میرود ...
شاعر : #افروز_هواکشیان
📜کانال اشعار مولانا حافظ سعدی
@shear_farsi
شده بیتاب شوی راه به جایی نبری؟
تو دلت تنگ و زِ او هیچ نباشد خبری
آنکه دادهست چنین درد تو را، میجویی
هی بگردی و نباشد دگر از او اثری...
#افروز_هواکشیان
📜کانال اشعار مولانا حافظ سعدی
@shear_farsi
من ادعای عشق را از چشم تو آموختم
یکدم به سرمستی ولی، یکدم در آتش سوختم
گاهی چو میرانی مرا، چون شب به تاری میروم
گاهی چنان میخوانی ام، چون رود جاری میروم
زنجیر مهرت را به دور گردنم آویختی
هم درد و هم درمان عشق را به هم آمیختی
سیرابتر میخواهیاش این عاشق بیتاب را؟
سعدی ببین با دست خود او میکشد قلاب را
شاعر: #افروز_هواکشیان
کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇
@shear_farsi