eitaa logo
کانال شعر مولانا ابتهاج سعدی
4هزار دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
929 ویدیو
0 فایل
اگه تبلیغ نذاریم تو کانال چطور کانال رشد بدیم؟ بابت تبلیغات پوزش میخایم
مشاهده در ایتا
دانلود
چشمان روشنت غزلی از بهار داشت فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت من کودکانه چشم به چشم تو دوختم چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم اما نه آن‌قَدَر که دلم انتظار داشت من حرف می‌زدم که تو لب وا کنی، ولی لب‌های کوچکت هوسِ اختصار داشت با تو چه قصه‌ها که نمی‌گفت زندگی با من چه غصه‌ها که بدِ روزگار داشت رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت 📕ماهی نمیر/
سکوت می‌کنم و حرف میَزنم با تو درین مباحثه دیوانه‌تر منم یا تو؟ من و تو پس زده روزگار امروزیم تو عشق بی‌سروپایی و من سراپا تو شبیه بوته خاری اسیر صحرا من شبیه قایق دوری غریق دریا تو چقدر حادثه با خود کشانده‌ای تا من چقدر آینه در خود شکسته‌ام تا تو به چشم من که اگر زنده‌ام به خاطر توست تمام اهل جهان مرده‌اند، الا تو ...! 📕ماهی نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi♥️
چشمان روشنت غزلی از بهار داشت فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت من کودکانه چشم به چشم تو دوختم چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم اما نه آن‌قَدَر که دلم انتظار داشت من حرف می‌زدم که تو لب وا کنی، ولی لب‌های کوچکت هوسِ اختصار داشت با تو چه قصه‌ها که نمی‌گفت زندگی با من چه غصه‌ها که بدِ روزگار داشت رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
ناگهان آمد و دلشوره به دل‌ها انداخت عشق این‌گونه جهان را به تقلا انداخت قطره از ابر جدا شد که به دریا برسد آسمان دام به اندازه صحرا انداخت ترس در جامه صبر آمد و دستم را بست کار امروز مرا باز به فردا انداخت عقل چون در قلمم جوهر معنا می‌ریخت عشق در دفتر خود نام مرا جا انداخت آن‌قدر در طلب هیچ دویدم که سراب کودک شوق مرا عاقبت از پا انداخت هیچ جز تکیه به خوش عهدی ایام نبود اشتباهی که دلم گردن دنیا انداخت مثل سهراب دلم از همه عالم که گرفت قایقی ساخت و یک روز به دریا انداخت 📕ماهی نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
ناگهان آمد و دلشوره به دل‌ها انداخت عشق این‌گونه جهان را به تقلا انداخت قطره از ابر جدا شد که به دریا برسد آسمان دام به اندازه صحرا انداخت ترس در جامه صبر آمد و دستم را بست کار امروز مرا باز به فردا انداخت عقل چون در قلمم جوهر معنا می‌ریخت عشق در دفتر خود نام مرا جا انداخت آن‌قدر در طلب هیچ دویدم که سراب کودک شوق مرا عاقبت از پا انداخت هیچ جز تکیه به خوش عهدی ایام نبود اشتباهی که دلم گردن دنیا انداخت مثل سهراب دلم از همه عالم که گرفت قایقی ساخت و یک روز به دریا انداخت 📕ماهی نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
در شعرِ تازه‌ام خبری از خیال نیست بغضم جواب داده که جای سوال نیست در روزگارِ من متشاعر زیاد هست اما زبانِ شعرِ من از قیل و قال نیست ای طفلِ نورسیده دنیای واژه‌ها باور کن این زبانِ فروبسته لال نیست هر دلبری که لایق پیغام عشق نیست هر سینه را که طاقت این شور و حال نیست طبعِ روان چه فایده وقتی که شعر ما جز بر زبانِ مردم بی‌اعتدال نیست دنیای شعر، برکه‌ای از نور و روشنی‌ست دنیای ما اگرچه همیشه زلال نیست وقتی شبیهِ شعرِ خودم درد می‌کشم حس می‌کنم به قله رسیدن محال نیست 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
چشمان روشنت غزلی از بهار داشت فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت من کودکانه چشم به چشم تو دوختم چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم اما نه آن‌قَدَر که دلم انتظار داشت من حرف می‌زدم که تو لب وا کنی، ولی لب‌های کوچکت هوسِ اختصار داشت با تو چه قصه‌ها که نمی‌گفت زندگی با من چه غصه‌ها که بدِ روزگار داشت رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
در شعرِ تازه‌ام خبری از خیال نیست بغضم جواب داده که جای سوال نیست در روزگارِ من متشاعر زیاد هست اما زبانِ شعرِ من از قیل و قال نیست ای طفلِ نورسیده دنیای واژه‌ها باور کن این زبانِ فروبسته لال نیست هر دلبری که لایق پیغام عشق نیست هر سینه را که طاقت این شور و حال نیست طبعِ روان چه فایده وقتی که شعر ما جز بر زبانِ مردم بی‌اعتدال نیست دنیای شعر، برکه‌ای از نور و روشنی‌ست دنیای ما اگرچه همیشه زلال نیست وقتی شبیهِ شعرِ خودم درد می‌کشم حس می‌کنم به قله رسیدن محال نیست 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
نشسته‌ای لب بامی و پَر نمی‌گیری سراغی از من آسیمه‌سر نمی‌گیری چقدر روز و شبم بگذرد به بی‌خبری چه کرده‌ام که تو از من خبر نمی‌گیری پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق تو دست تشنه‌لبان را مگر نمی‌گیری درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم چرا به دست جوانت تبر نمی‌گیری به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی جرقه‌ای و از این بیشتر نمی‌گیری 📕ماهی‌ نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
چشمان روشنت غزلی از بهار داشت فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت من کودکانه چشم به چشم تو دوختم چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم اما نه آن‌قَدَر که دلم انتظار داشت من حرف می‌زدم که تو لب وا کنی، ولی لب‌های کوچکت هوسِ اختصار داشت با تو چه قصه‌ها که نمی‌گفت زندگی با من چه غصه‌ها که بدِ روزگار داشت رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
تمامِ شهر دلم زیرِ گام‌های تو بود که چشم‌های تو آغازِ ماجرای تو بود تو رازهای مرا کوچه‌کوچه می‌دیدی و کنجکاوی تو راز چشم‌های تو بود میانِ قابِ تنم، پشتِ این نقابِ غریب چه بود؟ عکسِ عقابی که در هوای تو بود به فکرِ صیدِ تو بودن چه جرأتی می‌خواست برایِ من که دلم طعمه‌ای برای تو بود همیشه چشمِ دلم محوِ دیدنِ می‌شد همیشه گوشِ دلم در پیِ صدای تو بود خوشا به آینه‌هایی که با تو شکل تواند! خوشا به پیرهنت! جامه‌ای که جای تو بود نگو پی‌ات ندویدم که پا نداد و نشد که خطِ فاصله دنبالِ ردپای تو بود 📕ماهی نمیر کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
نشسته‌ای لب بامی و پَر نمی‌گیری سراغی از من آسیمه‌سر نمی‌گیری چقدر روز و شبم بگذرد به بی‌خبری چه کرده‌ام که تو از من خبر نمی‌گیری پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق تو دست تشنه‌لبان را مگر نمی‌گیری درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم چرا به دست جوانت تبر نمی‌گیری به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی جرقه‌ای و از این بیشتر نمی‌گیری 📕ماهی‌ نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
گاهی فقط یک ابر می‌فهمد هوایم را یک روح سرگردانْ سرای ناکجایم را یک باغبان در خشک‌سالی‌های پی‌درپی یک گوشِ کر، فریادهای بی‌صدایم را دردم شبیه دردهای پیش از اینم نیست گم‌کرده‌ام انگار در قلبم خدایم را می‌ترسم از تصویر آیینه که در چشمش دیوانه‌ای دیگر بگیرد باز جایم را مثل خوره این زخم‌ها بر روحم افتاده در هم تنیده تارِ رخوت انزوایم را من گرم رؤیای خودم بودم نمی‌دیدم کابوس‌های منتظر در خواب‌هایم را لرزان قدم برداشتن رسم رسيدن نیست ای‌ عشق! محکم‌تر زمین بگذار پایم را 📕ماهی‌ نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
هر بار با صدای تو از پشت سیم‌ها پل می‌زنم به خاطره‌ای از قدیم‌ها لبخند تو تلافی یک عمر خستگی‌ست لبخند من تلاقی امّید و بیم‌ها آه! ای تمام آنچه که باور نداشتم ای حسرت همیشگیِ «می‌رسیم»ها این ماجرا برای همیشه تمام شد وقتی شکست بین من و تو حریم‌ها پرواز هم غبار دلم را نمی‌برد مانند گرد روی تن یاکریم‌ها امشب شبیه قاصدکی کوچ می‌کنم فردا بپرس حال مرا از نسیم‌ها دستم اگر به سوی تو کوتاه‌تر شده پایم درازتر شده باز از گلیم‌ها 📕ماهی نمیر کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
هستم میان جمع شماها و نیستم «بودن» بدون اینکه بدانم که کیستم عمری‌ست در اسارت تقدیرم و هنوز فکر رهایی از غم این قصه نیستم ای روح گنگِ خیره به من پشتِ آینه با تو هزار حرف مگو را گریستم با تو مسیر خاطره‌ها را قدم زدم تا لحظه‌ای مقابل دنیا بایستم شاعر شدم نهان نکنم نام خویش را شاید به بام شعر ببینم که چیستم 📕ماهی نمیر کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
سوال‌های نپرسیده گرچه بسیار است جواب چرخ فلک بر مدار تکرار است یکی پرنده ازین کهنه دام پر نگرفت که تور صید قضا پهن بر لجن‌زار است برای مرغ مقلد قفس نشان بقاست چنان‌که مرغ انالحق نشانه‌اش دار است کجا به دست محبت شده‌ست خاری گل زمانه‌ای‌ست که هرکس وفا کند خوار است تمام عمر بکوشد به هیچ‌جا نرسد کسی که بیشتر از هرکسی سزاوار است کجاست بال رهایی کجاست بام خیال که فکرهای بدی بر سر من آوار است درون آینه مردی‌ست زخم‌خورده و مست کسی که زندگی‌ام را به من بدهکار است کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
نشسته‌ای لب بامی و پَر نمی‌گیری سراغی از من آسیمه‌سر نمی‌گیری چقدر روز و شبم بگذرد به بی‌خبری چه کرده‌ام که تو از من خبر نمی‌گیری پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق تو دست تشنه‌لبان را مگر نمی‌گیری درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم چرا به دست جوانت تبر نمی‌گیری به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی جرقه‌ای و از این بیشتر نمی‌گیری 📕ماهی‌ نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
ناگهان آمد و دلشوره به دل‌ها انداخت عشق این‌گونه جهان را به تقلا انداخت قطره از ابر جدا شد که به دریا برسد آسمان دام به اندازه صحرا انداخت ترس در جامه صبر آمد و دستم را بست کار امروز مرا باز به فردا انداخت عقل چون در قلمم جوهر معنا می‌ریخت عشق در دفتر خود نام مرا جا انداخت آن‌قدر در طلب هیچ دویدم که سراب کودک شوق مرا عاقبت از پا انداخت هیچ جز تکیه به خوش عهدی ایام نبود اشتباهی که دلم گردن دنیا انداخت مثل سهراب دلم از همه عالم که گرفت قایقی ساخت و یک روز به دریا انداخت 📕ماهی نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
چشمان روشنت غزلی از بهار داشت فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت من کودکانه چشم به چشم تو دوختم چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم اما نه آن‌قَدَر که دلم انتظار داشت من حرف می‌زدم که تو لب وا کنی، ولی لب‌های کوچکت هوسِ اختصار داشت با تو چه قصه‌ها که نمی‌گفت زندگی با من چه غصه‌ها که بدِ روزگار داشت رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
در شعرِ تازه‌ام خبری از خیال نیست بغضم جواب داده که جای سوال نیست در روزگارِ من متشاعر زیاد هست اما زبانِ شعرِ من از قیل و قال نیست ای طفلِ نورسیده دنیای واژه‌ها باور کن این زبانِ فروبسته لال نیست هر دلبری که لایق پیغام عشق نیست هر سینه را که طاقت این شور و حال نیست طبعِ روان چه فایده وقتی که شعر ما جز بر زبانِ مردم بی‌اعتدال نیست دنیای شعر، برکه‌ای از نور و روشنی‌ست دنیای ما اگرچه همیشه زلال نیست وقتی شبیهِ شعرِ خودم درد می‌کشم حس می‌کنم به قله رسیدن محال نیست 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
نشسته‌ای لب بامی و پَر نمی‌گیری سراغی از من آسیمه‌سر نمی‌گیری چقدر روز و شبم بگذرد به بی‌خبری چه کرده‌ام که تو از من خبر نمی‌گیری پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق تو دست تشنه‌لبان را مگر نمی‌گیری درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم چرا به دست جوانت تبر نمی‌گیری به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی جرقه‌ای و از این بیشتر نمی‌گیری 📕ماهی‌ نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
چشمان روشنت غزلی از بهار داشت فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت من کودکانه چشم به چشم تو دوختم چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم اما نه آن‌قَدَر که دلم انتظار داشت من حرف می‌زدم که تو لب وا کنی، ولی لب‌های کوچکت هوسِ اختصار داشت با تو چه قصه‌ها که نمی‌گفت زندگی با من چه غصه‌ها که بدِ روزگار داشت رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
تمامِ شهر دلم زیرِ گام‌های تو بود که چشم‌های تو آغازِ ماجرای تو بود تو رازهای مرا کوچه‌کوچه می‌دیدی و کنجکاوی تو راز چشم‌های تو بود میانِ قابِ تنم، پشتِ این نقابِ غریب چه بود؟ عکسِ عقابی که در هوای تو بود به فکرِ صیدِ تو بودن چه جرأتی می‌خواست برایِ من که دلم طعمه‌ای برای تو بود همیشه چشمِ دلم محوِ دیدنِ می‌شد همیشه گوشِ دلم در پیِ صدای تو بود خوشا به آینه‌هایی که با تو شکل تواند! خوشا به پیرهنت! جامه‌ای که جای تو بود نگو پی‌ات ندویدم که پا نداد و نشد که خطِ فاصله دنبالِ ردپای تو بود 📕ماهی نمیر کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
چشمان روشنت غزلی از بهار داشت فصلی که عشق با دلِ تنگم قرار داشت من کودکانه چشم به چشم تو دوختم چون شیرِ کوچکی که خیال شکار داشت از روزگار گفتی و با هم قدم زدیم اما نه آن‌قَدَر که دلم انتظار داشت من حرف می‌زدم که تو لب وا کنی، ولی لب‌های کوچکت هوسِ اختصار داشت با تو چه قصه‌ها که نمی‌گفت زندگی با من چه غصه‌ها که بدِ روزگار داشت رفتی شبیه آمدنت، ساده و غریب چشمت نگفت با دلم آخر چه کار داشت 📕ماهی نمیر/ کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi
نشسته‌ای لب بامی و پَر نمی‌گیری سراغی از من آسیمه‌سر نمی‌گیری چقدر روز و شبم بگذرد به بی‌خبری چه کرده‌ام که تو از من خبر نمی‌گیری پی سرابِ تو از پا درآمدم، ای عشق تو دست تشنه‌لبان را مگر نمی‌گیری درخت پیرم و باید به خاک تن بدهم چرا به دست جوانت تبر نمی‌گیری به فرض اینکه بخواهی به آتشم بکشی جرقه‌ای و از این بیشتر نمی‌گیری 📕ماهی‌ نمیر! باش که دریا بیاورم کانال اشعار مولانا حافظ سعدی👇 @shear_farsi