«به کجا چنین شتابان؟»
گَوَن از نسیم پرسید
«دلِ من گرفته زینجا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟»
«همه آرزویم، اما
چه کنم که بسته پایم ...»
«به کجا چنین شتابان؟»
«به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا سرایم»
«سفرت به خیر! اما،
تو و دوستی، خدا را
چو ازین کویرِ وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفهها، به باران
برسان سلامِ ما را»
@shearhayeziba
#شفیعی_کدکنی
«دستِ مرا بگیر خدایا!
دستی که کورمال،
به هر سوی،
در جستجوی تُست.
وز هیچ مخزنِ کُتُب اینجا
یک پنجره به سویِ تو نگشود.
اوراقِ هر کتاب،
چون برگهایِ زردِ خزانی،
در لحظهٔ تلاطمِ طوفان،
تنها،
بر دامنِ تحیّرم افزود.
دستِ مرا بگیر!»
@shearhayeziba
#شفیعی_کدکنی
در خداحافظیاش رفتنِ ایمانم بود
شعله صاعقه در روحِ پشیمانم بود
غم به شکلی به من آویخت که نشناختمش
گرچه از عهدِ ازل خود ز ندیمانم بود
همه دیدند در آن لحظه بدرود و درود
حالت شامِ غریبان یتیمانم بود
رفت و با رفتن او هجرتِ جان شد آغاز
دل مهاجر شد اگر تن ز مقیمانم بود
@shearhayeziba
#شفیعی_کدکنی
چنان که ابر
گره خورده با گریستنش،
چنان که گُل
همهعمرش مسخّرِ شادی است،
چنان که هستیِ آتش
اسیرِ سوختن است،
تمام پویهی انسان
به سوی آزادی است
@shearhayeziba
#شفیعی_کدکنی