#طنز_جبهه 😁
سال ۱۳۵۹ دسته ای از سپاه زرین شهر به فرماندهی شهید محمدعلی شاهمرادی در گروه ضربت سنندج خدمت می ڪردیم.
روزی برای انجام ماموریت با یڪ ماشین سیمرغ عازم اطراف سنندج بودیم. حین عبور از رودخانه آب سر شمع ماشین رفت و خاموش شد.
شهید شاهمراد به بیسیمچی ڪه تازه ڪار بود گفت به فرمانده اطلاع بده که یواش تر بروند تا ما برسیم اما با رمز بگو!
بیسیمچی گفت: نمیدانم چه بگویم!! شهید شاهمراد بیسیم را گرفت و گفت: حسین حسین شاهمراد.... آب تو گوش خر رفته ڪمی یواش تر...😐 ڪمی بعد ماشین روشن شد و شاهمراد به بیسیمچی گفت حالا تو اطلاع بده!
بیسیمچی تماس گرفت و گفت الو الو.....
خر روشن شد...... 😂😂😂
#خنده_حلال😅
#لبخندبزنبسیجی😁
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
شب عملیات بود .
حاج اسماعیل حق گو به علی مسگری گفت:
ببین تیربارچی چه ذکری میگه 🤨که اینطور استوار جلوی تیرو ترکش ایستاده و اصلا ترسی به دلش راه نمیده . 😟✌️🏻
نزدیک تیر باچی شد و دید داره با خودش زمزمه میکنه :
دِرِن ، دِرِن ، دِرِن ،...(آهنگ پلنگ صورتی!) 😂😂😂
معلوم بود این آدم قبلا ذکرشو گفته که در مقابل دشمن این گونه شادمانه مرگ رو به بازی گرفته 😎✌️🏻
♡ایـنْجابِیْــتُالشُّهَــداســت... 🌷
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
یک روز سید حسن حسینی از بچههای گردان رفته بود ته درهای برای ما یخ بیاورد.
موقع برگشتن، عراقیها پیش پای او را با خمپاره هدف گرفتن، همه سراسیمه از سنگر آمدیم بیرون، خبری از سید نبود، بغض گلوی ما را گرفت بدون شک شهید شده بود. آماده میشدیم برویم پائین که حسن بلند شد و لباسهایش را تکاند، پرسیدیم: «حسن چه شد؟» 🤔
گفت: «با حضرت عزرائیل آشنا در آمدیم، پسرخاله زن عموی باجناق خواهرزاده نانوای محلمان بود. خیلی شرمنده شد، فکر نمیکرد من باشم والا امکان نداشت بگذارد بیایم. هرطور بود مرا نگه میداشت!»😂😂😂😂🤦♂🤦♂
😂🎈
🎈
.
.
#بخندبسیجے
.
.
استادِ سرِکار گذاشتنِ بچهها بود.روزے از یکے از برادران پرسید: «شما وقتے با دشمن روبہ رو مے شوید براے آنکہ کشتہ نشوید و توپ و تانکِ آنها در شما اثر نکند چہ مےگویید؟» آن برادر خیلے جدے جواب داد: «البتہ بیشتر بہ اخلاص برمےگردد واِلا خودِ عبادت بہ تنهایے دردے را دوا نمےکند. اولاً باید وضو داشتہ باشے،ثانیاً روبہ قبلہ و آهستہ بہ نحوے کہ کسے نفهمد بگویے: اللهَّم ارزُقنا ترکشاً ریزاً بِدَستنَا یا پایَنا و لا جایِ حَساسَنا بِرَحمَتِک یااَرحَمَالرّاحِمین» طورے این کلمات را بہ عربے اَدا کرد کہ او باورش شد و با خود گفت: «این اگر آیہ نباشد حتماً حدیث است» اما در آخر کہ کلمات عربے را بہ فارسے ترجمہ کرد، شک کرد و گفت:اَخَوے غریب گیرآوردهاے؟!🤦🏻♂
.
.
| #طنز_جبہہ |
| #شهداییمـ |
.
.
• #Shohadaiyam •
.
.
🎈
😂🎈
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
قبل از عملیات بود.
داشتیم با هم تصمیم مےگرفتیم
اگر گیر افتادیم چطور توے بےسیم به
همرزمانمون خبر بدیم ڪہ ٺڪفیریا نفهمن...
یهو سید ابراهیم (شهید صدرزاده) از
فرمانده هاے ٺیپ فاطمیون گفٺ:
آقا اگہ من پشت بیسیم گفٺم
همہچےآرومہ من چقدر خوشبخٺم
بدونید دهنم سرویس شده... 😂😂😂
♡
🦋🌱
🌱
.
.
: #بخندبسیجے :
.
.
بعد از داير شدن مجتمع هاے آموزشے رزمندگان در جبهہ، اوقات فراغت از جنگ را بہ تحصيل مے پرداختيم.يكے از روزهاے تابستان براے گرفتن امتحان ما را زير سايہ درختے جمع كردند.بعد از توزيع ورقہ هاے امتحانے مشغول نوشتن شديم.خمپاره اندازهاے دشمن همزمان شروع كرده بودند.يک خمپاره در چند متريمان بہ زمين خورد، همہ بدون توجه ، سرگرم جواب دادن بہ سئوالات بودند .
يك تركش افتاد روے ورقہ دوست بغل دستيم و چون گرم بود قسمتے از آن را سوزاند.دوستم ورقہ را گرفت بالا و بہ ممتحن گفت :"برگہ من زخمے شده بايد تا فردا به او مرخصے بدهيد!" همہ خنديدند و شيطنت دشمن را جدے نگرفتند.
.
.
🍃] #طنز_جبہہ
🌻] #شهداییمـ
.
.
* #Shohadaiyam *
.
··|🗣😂|··
#طنز_جبهه 😁
رزمنده ها برگشته بودن عقب بیشترشونـ هم رانندھ ڪامیونـ 🚚
بودنـ کھ چند روزے نخوابیده بودن.🥱
ظھر بود و همھ گفتند نماز رو بخونیم و بعد بریم براے استراحتـ. امام جماعت اونجا یڪ حاج آقاے پیرے👨🏻🦳 بود که ، خیلے نماز رو ڪند مےخوند..
رزمندھ هاےخیلےزیادے پشتش وایستادنـ و نماز رو شروع ڪردند.
آنقدر ڪند نماز خواند ڪہ رکعت اول فقط ۱۰ دقیقھ اے
طول ڪشید!😳😩
وسطاے رکعت دوم بود ڪہ یکے از رانندھ ها
از وسط جمعیت بلند داد زد:
حاجججججییییے جون مادرت
بزن دنده دوووو😭😂
#طنز_جبهہ♥✨
پیشنهاد میکنم در حال خوندن این متن چیزی نخورین😬😶
شلمچه بودیم .از بس که آتش سنگین شد، دیگه نمی تونستیم خاکریز بزنیم.
حاجی گفت: «بلدوزرها رو خاموش کنید بزارید داخل سنگرها تا بریم مقّر».
هوا داغ بود و ترکش کُلمَن آب رو سوراخ کرده بود. تشنه و خسته و کوفته، سوار آمبولانس شدیم و رفتیم.
به مقر که رسیدیم ساعت دو نصفه شب بود. از آمبولانس پیاده شدیم و دویدیم طرف یخچال. یخچال نبود.گلولهی خمپاره صاف روش خورده بود و برده بودش تو هوا.
دویدیم داخل سنگر.
سنگر تاریک بود، فقط یه فانوس کم نور آخر سنگر میسوخت.
دنبال آب میگشتیم که پیر مرادی داد زد: «پیدا کردم!» و بعد پارچ آبی رو برداشت و تکون داد.
انگار یخی داخلش باشه صدای تَلق تَلق کرد. گفت: «آخ جون».
و بعد آب رو سرازیر گلوش کرد. میخورد که حاج مسلم- پیر مرد مقر- از زیر پتو چیزی گفت: «کسی به حرفش گوش نداد.
مرتضی پارچ رو کشید و چند قُلُپ خورد.».به ردیف همه چند قُلُپ خوردیم. خلیلیان آخری بود.
تَهِ آب رو سر کشید.پارچ آب رو تکون داد و گفت: «این که یخ نیست. این چیه؟!»
حاج مسلم آشپز، سرشو از زیر پتو بیرون کرد و گفت: «من که گفتم اینا دندونای مصنوعی منه! یخ نیست، اما کسی گوش نکرد، منم گفتم گناه دارن بزار بخورن!»
هنوز حرفش تموم نشده بود که همه با هم داد زدیم:وای!.
از سنگر دویدیم بیرون. هر کسی یه گوشهای سرشو پایین گرفته بود تا...!
که احمد داد زد:«مگه چیه! چیز بدی نبود! آب دندونه! اونم از نوعِ حاج مسلمش! مثل آبنبات.».😂
اصلاً فکر کنید آب انار خوردید.😀😂😝
#دلاتونشاد😻🤲🏻
ᷝᷝᷝ
#طنز_جبهه 😁😁😁
یه روز سرد زمستانی فرمانده گردانمون به بهانه دادن پتو همه بچه ها را جمع كرد و با صدای بلند گفت: كی خسته است؟☺
گفتیم: دشمن.😄
صدا زد: كی ناراضیه؟😉
بلند گفتیم: دشمن 😎
دوباره با صدای بلند صدا زد: كی سردشه؟😜
ما هم با صدای بلندتر گفتیم: دشمن 👊🏻
بعدش فرماندمون گفت: خوب دمتون گرم، حالا كه سردتون نیست می خواستم بگم كه پتو به گردان ما نرسیده !!!😝😂
#یادشان_با_صلوات🍃
٠•●♥♡✿﷽✿♡♥●•٠
•
#هشتگاڪانالمۅن⇝✐♥️😌🖐🏻
•
☺️👌🏼| #بیو♥️🖇↬
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــ
😍👌🏼| #قرار_هر_شبمون🤲🏻🥀
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــ
😇🤲🏻| #قرار_هر_روزمون🙃
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــ
😉👍🏼| #به_وقت_پروفایل🤤
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــ
😅🤚🏼| #طنز_جبهه💡↬
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ـــــــــــــــــــــــ
♨️🙌🏻 | #تلنگر☺️
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ـــــــــــــــــــــــ
😍🤲🏻 | #اعمالاعمالقبلازخواب
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ـــــــــــــــــــــــ
♻️😉 | #تب🍂
ـــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــــ
😋🤤 | #رهبرانه😌
ـــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــــ
😌✌️🏻 | #پلیسی🤤
ـــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــــ
🥀💞 | #شهیدانه🙃
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ـــــــــــــــــــــــ
🤤🤞🏻 | #دخترونه😌😉
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ـــــــــــــــــــــــ
😄😉 | #پسرونه😋
ـــــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــ
😌😁 | #عاشقانه😋😜
ـــــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــ
🤤😍 | #والیپر😉😎
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ـــــــــــــــــــــــ
😌😉 | #نوحه😋
ـــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــــ
🙂✌️🏻 | #شهادتانه💔
ـــــــــــــــــــ🌿🕊ــــــــــــــــــــــــ
🤤😉 | #رمان_مذهبی☺️😋
ــــــــــــــــــــ🌿🕊ـــــــــــــــــــــــ
بزن رو لینک ان شاءالله پشیمون نمیشید و برامون میمونید و میتونیم راضیتون کنیم☺️✌
🌼✨🌼✨🌼✨
☞ @chadory_ha_313
🌼✨🌼✨🌼✨
#طنز_جبهــه😂😂
#مردهزنده_شد🤭😳😱
دو ـ سه نفر بیدارم کردن و شروع کردن به پرسیدن سوالهای مسخره و الکی.
مثلا میگفتن: «آبی چه رنگیه؟»😕
عصبی شده بودم🤨
گفتن: «بابا بی خیال، تو که بیدار شدی، حرص نخور بیا بریم یکی دیگه رو بیدار کنیم»🤩
دیدم بدم نميگن!
خلاصه همینطوری سی نفر و بیدار کردیم! 😝
حالا نصفه شبی جماعتی بیدار شدیم
و هممون دنبال شلوغ کاری هستیم.
قرار شد یک نفر خودش رو به مردن بزنه و بقیه در محوطه قرارگاه تشییعش کنند!😰
فوري پارچه سفیدی انداختیم روی محمدرضا و قول گرفتیم که تحت هر شرایطی خودش رو نگه داره⚰
گذاشتیمش روی دوش بچهها
و راه افتادیم.
گریه و زاری😭
یکی میگفت: «ممد رضا! نامرد! چرا تنها رفتی؟»🤭🙊
یکی میگفت: «تو قرار نبود شهید بشی»
دیگری داد میزد: «شهیده دیگه چی میگی؟ مگه تو جبهه نمرده؟»🙄
یکی عربده میکشید😫
یکی غش میکرد!
در مسیر، بقیه بچهها هم اضافه میشدن و چون از قضیه با خبر نبودن
واقعا گریه و شیون راه میانداختن!
گفتیم بریم سمت اتاق طلبه ها!🚶♂
جنازه رو بردیم داخل اتاق😁
این بندگان خدا كه فكر ميكردن قضيه جديه، رفتن وضو گرفتن و نشستن به قرآن خواندن بالای سر میت!!!🙈
در همین بین من به یکی از بچهها گفتم: «برو خودت و روی محمدرضا بنداز و یه نیشگون محکم بگیر.»😂
رفت گریه کنان پرید روی محمدرضا و گفت: «محمدرضا! 😫
این قرارمون نبود! 🤨
منم میخوام باهات بیام!»😫
بعد نیشگونی🤞 گرفت که محمدرضا
از جا پرید
و چنان جیغی کشید که هفت هشت نفر از این طلبهها از حال رفتن!😰
ما هم قاه قاه میخندیدیم😂
خلاصه اون شب با اینکه تنبیه سختی شدیم ولی حسابی خندیدیم🤭😄😂
شادی روح شهدایی که رفتند
وخاطرات آنها به جاماند #صلواتـــــ🥀
#طنز_جبهه『°•.≼😂≽.•°』
رفــیــقــم مــیــگــفــت لــب مــرز یــہ داعــشــے رو دســتــگــیــر ڪردیــمــ...
داعــشــےگــفــتــہ تــا ســاعــتــ11 مــن رو بــڪشــیــد تــا نــهار رو بــا رســول خــدا و اصــحــابــش بــخــورمــ😌
ایــنــام لــج ڪردن ســاعــتــ2 ڪشــتــنــش گــفــتــن حــالــا بــرو ظــرفــاشــون روبــشــور😂😂