eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
23.1هزار دنبال‌کننده
20.2هزار عکس
18.9هزار ویدیو
38 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
( این داستان واقعی است !) چند سالی بود ازدواج كرده و از زندگی زناشویی‌ام هم نسبتا راضی بودم. روزی در یك مغازه با زن جوان و زیبایی آشنا شدم. این زن كه «ش» نام داشت با همان نگاه اول مرا تحت تاثیر قرار داد طوری كه با یكدیگر شماره تلفنی رد و بدل كرده و ارتباط‌مان شروع شد. «ش» گفت به تازگی به علت اعتیاد همسرش از او جدا شده و تنها زندگی می‌كند. وی پس از چند ارتباط تلفنی و یك بار قرار گذاشتن در كافی شاپ فكر و ذهن مرا اسیر خود كرد طوری كه در همان روزهای اول به وی پیشنهاد كردم در ازای تامین مقداری از هزینه زندگی‌اش وی را به‌طور مخفیانه به صیغه موقت خود درآورم و او هم قبول كرد. چون می‌دانستم اگر همسرم از این ماجرا با خبر شود دیگر سنگ روی سنگ بند نمی‌شود. این اقدام خود را از وی مخفی كردم. دیالوگ با اجنه مرد شاكی ادامه داد: در محل كار دائم با «ش» در تماس بودم و گاهی اوقات تا پاسی از شب پیش او می‌ماندم و به همسرم هم می‌گفتم به خاطر اضافه كار بعضی شب‌ها مجبورم دیرتر به خانه بیایم اما این خوشی دیری نپایید و حدود 10 روز از رابطه ما گذشته بود كه متوجه بعضی رفتارهای عجیب و ترسناك این زن شدم.او رفتار مرموزی داشت، گاهی به من زل می‌زد و حرف‌های عجیب و غریبی رد و بدل می‌كرد طوری كه انگار با موجود دیگری در حال صحبت است. وقتی هم از او در این باره سوال می‌كردم نگاهی خوف‌آور به من می‌كرد و لبخندی غیر عادی می‌زد.این رفتارها ادامه پیدا كرد تا اینكه یك شب كه پیش او بودم از من خواست لامپ‌های خانه را خاموش و ساكت گوشه‌ای بنشینم. چیزی نگذشت كه از جا بلند شده و ضربه محكمی به شیشه پنجره زد و زوزه‌ای كشید و نشست. سر جایم خشكم زد با ترس از او علت این كار را پرسیدم. او كه از دستش خون زیادی جاری شده بود گفت شیطان قصد ضربه زدن به تو را داشت جلویش را گرفتم. حمله وحشیانه شیاطین شاكی ادامه داد: ترس فراوانی وجودم را گرفت.ساعتی بعد كه از خانه‌اش خارج شدم به من گفت از مدتی قبل توسط یك جن‌گیر جنی را به تسخیر خود درآورده و مهره ماری كه این جن برای او از غار مارها آورده است هم باعث علاقه شدید تو به من شده است وی از من خواست چیزی در این باره به كسی نگویم وگرنه توسط همین جن مورد اذیت و آزار قرار خواهم گرفت.فردا شب وقتی دوباره با ترس ولرز به منزل وی رفتم یكمرتبه زوزه‌های وحشتناكی را شنیدم كه از داخل حمام به گوش می‌رسید. وقتی از او در این باره سوال كردم گفت اجنه برای عقد من و او جشنی به پا كرده‌اند.من كه داشتم قالب تهی می‌كردم بلافاصله از خانه او گریخته و به منزلم رفتم اما او دست بردار نبود او مدام با من تماس می‌گرفت و می‌خواست پیش او بروم و وقتی از این كار امتناع كردم، گفت جن‌ها بعد از آنكه خانه‌اش را ترك كرده‌ام او را بارها مورد هجوم خود قرار داده و زخمی كرده‌اند! «ش» گفت اجنه از اینكه حرمت جشن آنها را پاس نداشته و این رابطه را تمام كرده‌ام عصبانی شده و تهدید كرده‌اند اگر شوهرت برنگردد هم تو و هم او را خواهیم كشت! نمی دانستم چه كار كنم از نگرانی اینكه این قضیه صحت داشته باشد و واقعا بلایی سر او بیاید به خانه‌اش رفتم. او زخم‌هایی كه به جای ناخن می‌مانست روی بدن خود نشان داد و از من خواست با او ازدواج كنم. ضبط صوتی در حمام مرد پریشان خاطر گفت: مانده بودم چه خاكی بر سرم بریزم این رابطه كج دار و مریز ادامه داشت تا اینكه یكروز كه دوباره صداهای عجیب و غریب از حمام می‌آمد و او هم مشغول ظرف شستن بود ترس را كنار گذاشته و داخل حمام رفتم.از مشاهده آنچه می‌دیدم خشكم زد . ضبطی را دیدم كه داخل حمام قرار داده شده واین صداهای وحشتناك از آن خارج می‌شود. خونم از كلاه بزرگی كه بر سرم رفته بود به جوش آمد. از حمام بیرون آمده و دعوای مفصلی با او راه انداختم. بعد از ترك وی از اینكه از دست این زن مالیخولیایی و متوهم خارج شده‌ام احساس راحتی می‌كردم اما این آسایش دیری نپایید و چند روز بعد متوجه تماس تلفنی شدم كه این زن دیوانه با همسرم برقرار و قضیه رابطه مرا با وی برملاكرده بود.از آن روز دیگر زندگی واقعا برای من زهرمار شد حال كه در آستانه جدایی با همسرم قرار دارم آمده‌ام از این زن مكار شكایت كنم. هنوز نمی‌دانم با این تحصیلات بالا چطور گول ادعاهای این زن حقه‌باز را خوردم. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
. هر الف جا و هرنقطه مکانی دارد: 🙇🏻 هرگز از یتیمی چگونگی مرگ پدرش را نپرس!! 👪 هرگز از پدر و مادری سبب مرگ فرزندش را نپرس، 👤 هرگز از مردی که بی کار است در جمع مردان نپرس: چرا کار نمی کنی!!؟ 💵 هرگز از فقیری نپرس که پول می خواهی!!؟ 👈بلکه بدون این که او طلب کند به او پول بده و کمک کن که این در حفظ کرامت و عزّت نفس او کمک می کند، چون گهگاهی با تو روبرو خواهد شد. 🍧 هرگز از میهمانت نپرس: چی میل داری...؟ آب و غذا چیزی می خوري!!؟ 👈 بدون سوال از او پذیرایی کن، چون اگر پرسیدی او را محروم می کنی...!! 🗣 هرگز..هرگز.. برای خنداندن دیگران از دوست خودت استهزاء و مسخره نکن، در هرحالی که باشد. 👈 چون این در عالم دوستی خیلی دردآور است!! 💠همیشه خودت را جای طرف مقابل بگذار تا احساس او را زندگی کنی..!! 🔷 بیماری قسمت و سرنوشت است، 🔷 و علاج تصمیم و اراده خودت. 🔶 ازدواج قسمت و سرنوشت است، 🔶و طلاق اراده و تصمیم خودت. ♦️ و بودن اشخاصی در زندگی ات قسمت و سرنوشت، ♦️ و نگهداری آن ها اراده و تصمیم خودت... ◻️ تو اگر مالک قسمت و سرنوشت نیستی، ◽️ اما صاحب تصمیم و اراده هستی... 🌷با دقّت بخوان که از زیباترین نوشته ها می تواند باشد. 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌼🍃در تاریخ آورده اند که در زمان قدیم دو برادر بودند که هر دو خوب و با خدا بودند.یکی چوپان بودو دیگری در بازار شهر طلا فروشی داشت.بعد از چندین سال برادرچوپان برای بازدید وصله رحم به شهر آمده به مغازه برادر خود رفت وقتی مغازه برادر دید که بسیار شیک و مرتب بود، به اوگفت: 🌼🍃برادرتو چرا این کار را انتخاب کرده ای زیرا اینجا محل رفت آمد شیطان ها است و مشکل است در ینجا انسان با خدا و پرهیزگار باشد. 🌼🍃مرد زرگر روکرد به مرد چوپان و گفت:تو حالا چندین سال است فقط گوسفند دیده ای کوه و بیابان حالا چه کار غیر عادی می توانی انجام دهی.چوپان که در بازار غربالی خریده بود ان را پر از آب کرد و گداشت کنار مغازه برادر و گفت: 🌼🍃ببین من آب را در غربال نگه میدارم از بس که در بیابان ریاضت کشیدم و ذکر خدا گفتم.مرد زرگر هم با خونسردی تکه آتشی از کوره طلا سازی برداشت و داخل پنبه ای گذاشت و کنار غربال گذاشت وگفت: 🌼🍃برادر جان ماهم در این مغازه و بازاربی دین نبوده ایم حالا خواهشمندم چند لحظه ای در مغازه من بنشین تا من بروم ان طرف بازار و برگردم. 🌼🍃مرد چوپان مدتی ؛درمغازه طلا فروشی نشست یک دفعه زنی آمد و گفت این آقای زرگر کجا هستند چوپان گفت:خواهرم چه کار داری؟ 🌼🍃زن گفت:این دست بندی که من دیروز خریدم خیلی برام تنگه. چوپان گفت: کدام دستبند؟ 🌼🍃زن ناگهان دست خود را از زیر چادر در آوردو گفت: این دست بند چوپان بیچاره تا به دست سفید و گوشتی زن نگاه کرد همه چیز را فراموش کرد و خیره خیره دست زن نگاه کرد ناگاه برادرش سر رسید و گفت: ای برادر چرا آب دیگر درغربال نیست؟ 🌼🍃و آتش روی پنبه هست؟ برادرچوپان بر سر خود زدو گفت:خاک بر سر من که نمی دانستم در بازار و خیابان نگه داشتن دین سخت تر از نگه داشتن دین از بیابان است. 🌼🍃زرگر گفت: آری برادرم من سالها هست که در این بازار هستم و همه نوع مشتری وجود دارد ولی هیچ وقت نگاه به نا محرم نمی کنم. 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🎈🎈🎀🎈🎈 یکی از بزرگان میگفت: ما یک گاریچی در محلمان بود، که نفت می برد و به او عمو نفتی می گفتند. یک روز مرا دید و گفت: سلام. ببخشید خانه تان را گازکشی کرده اید!؟ گفتم: بله! گفت: فهمیدم. چون سلام هایت تغییر کرده است! من تعجب کردم، گفتم: یعنی چه!؟ گفت: قبل از اینکه خانه ات گازکشی شود، خوب مرا تحویل می گرفتی، حالم را می پرسیدی. همه اهل محل همینطور بودند. هرکس خانه اش گازکشی میشود، دیگر سلام علیک او تغییر میکند… از اون لحظه، فهمیدم سی سال سلامم بوی نفت میداد. عوض اینکه بوی انسانیت و اخلاقیات بدهد. سی سال او را با اخلاق خوب تحويل گرفتم. خیال میکردم اخلاقم خوب است. ولی حالا که خانه را گازکشی کردم ناخودآگاه فکر کردم نیازی نیست به او سلام کنم. یادمان باشد، سلام مان بوی نیاز ندهد! 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
بازرگانی مال و منالی فراوان و زنی زیبا داشت. رابطه زناشویی آن دو مدتها بود که خالی از محبت شده بود. شبی از شب ها دزدی از دیوار خانه آنان بالا رفت. زن که بیدار بود، از دیدن دزد ترسید و به آغوش شوهر پناه برد. بازرگان بیدار شد و زن را که در این حالت دید، با تعجب پرسید: این همه نعمت از کجا به من رسیده است!؟ در همین حین چشمش به دزد افتاد و از آنچه پیش آمده بود آگاه شد و به دزد گفت: دارو ندارم بر تو حلال باشد. هر چه میخواهی بردار و برو، چون این تو بودی که زنم را بر آن داشتی که در آغوشم بگیرد. آری دوستان دارو ندار زندگی پیشکش جرعه ای محبت است بیخیال داشته ها....ببین چه مقدار توی دل شریکت جای داری👌 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عارفی بود که شاگردان زیادی داشت و حتی مردم عامه هم مرید او بودند و آوازه اش همه جا پیچیده بود. روزی به آبادی دیگری رفت عابد به نانوایی رفت و چون لباس درستی نپوشیده بود نانوا به او نان نداد و عابد رفت. مردی که آنجا بود عابد را شناخت، به نانوا گفت این مرد را می شناسی؟ گفت: نه. گفت: فلان عابدبود، نانوا گفت: من از مریدان اویم، دوید دنبالش و گفت می خواهم شاگرد شما باشم، عابد قبول نکرد. نانوا گفت اگر قبول کنی من امشب تمام آبادی را طعام می دهم، عابد قبول کرد. وقتی همه شام خوردند، نانوا گفت: سرورم دوزخ یعنی چه؟ عابد: دوزخ یعنی اینکه تو برای رضای خدا یک نان به بنده خدا ندادی ولی برای رضایت دل بنده خدا یک آبادی نان دادی! 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
✍️یاد بگیریم از محبت دیشب پدر نگوییم در حضور کسی که پدرش در آغوش خاک آرمیده است... ✍️یاد بگیریم از آغوش گرم مادر نگوییم در حضور کسی که مادرش را فقط در خواب میتواند ببیند ... ✍️یاد بگیریم اگر به وصال عشقمان رسیدیم، میان انبوه جمعیت کمی دستانش را آهسته تر بفشاریم، شاید امروز صبح کسی در فراق عشقش چشم گشوده باشد ... ✍️یاد بگیریم اگر روزی از خنده فرزندمان به وجد آمدیم، شکرش را در تنهاییمان به جا آوریم نه وصف خنده اش را درجمع ... شاید کسی در حسرتش روزها را میگذراند... ✍️یاد بگیریم آهسته تر بخندیم، شاید کسی غمی پنهان دارد که فقط خدا میداند.. 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💞مردی متوجه شد که گوش همسرش شنوایی اش کم شده است.ولی نمی دانست این موضوع را چگونه با او درمیان بگذارد. به این دلیل، نزد دکتر خانوادگی شان رفت و مشکل را با او درمیان گذاشت. دکتر گفت: برای اینکه بتوانی دقیقتر به من بگویی که میزان ناشنوایی همسرت چقدر است، آزمایش ساده ای وجود دارد انجام بده و جوابش را به من بگو، در فاصله 4 متری او بایست و با صدای معمولی، مطلبی را به او بگو. اگر نشنید، همین کار را در فاصله 3 متری تکرار کن. بعددر 2متری و به همین ترتیب تابالاخره جواب بدهد. آن شب همسر مرد در آشپزخانه سرگرم تهیه شام بود و او در اتاق نشسته بود. مرد فکر کرد الان فاصله ما حدود 4 متر است. بگذار امتحان کنم، و سوالش را مطرح کرد جوابی نشنید بعد بلند شد و یک متر به سمت آشپزخانه رفت ودوباره پرسید و باز هم جوابی نشنید. بازهم جلوتر رفت سوالش را تکرار کرد و باز هم جوابی نشنید. این بار جلوتر رفت و گفت: ” شام چی داریم؟” و این بار همسرش گفت: عزیزم برای چهارمین بار میگم؛ ” خوراک مرغ!“ گاهی هم بد نیست که نگاهی به درون خودمان بیندازیم شاید عیبهایی که تصور میکنیم دردیگران وجود دارد در وجود خودمان است. اول به خودت نگاه کن... 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
بعضی دردها تـو زندگی هست کـه با هیچ دارویی درمان نمیشه، فقط با بودن آدم هایي تسکین پیدا می کنه کـه مثل قرص آرام‌بخش می مونن… آدمایی کـه تـو صداشون، تـو حرفاشون یه نیروی خدادادی هست کـه بهت آرامش میده. فقط به تو آرامش میده. فقط کافیه چند کلمه اي باهاشون صحبت کنی تا دردهات رو فراموش کنی… آدمایی کـه کنارشون زمان بی معنا میشه و زندگی یه طعم دیگه میگیره. اگه یه روزی تـو زندگیتون کسی بود کـه کنارش آرامش داشتید، بدونید اون قرص آرام بخش شماست… کسی که دیگه تـو زندگیتون نه تکرار میشه و نه تکراری! و بدون اون زندگی برات معنایی نداره! حالا خوب زندگیت رو نگاه کن و ببین قرص آرام بخش داری؟ 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
ملا نصرالدین کمونیست شده بود. از او پرسیدند: ملا میدونی کمونیسم یعنی چه؟ گفت: میدانم گفتند: میدانی اگر دو تا اتومبیل داشته باشی و یکی دیگر اتومبیل نداشته باشد ناچار خواهی بود یکی از آن دو را بدهی!؟ گفت: بله کاملاً حاضرم همین حالا گفتند: میدانی اگر دو تا الاغ داشته باشی باید یکی را بدهی به کسی که الاغ ندارد! گفت: با این مخالفم! این کار را نمی توانم انجام دهم... گفتند: چرا این که همان منطق است و همان نتیجه؟ گفت: نه این همان نیست چون من الان دو تا الاغ دارم ولی دو تا اتومبیل ندارم! بسیاری از مردم تا زمانی به شعارهای زیبایشان پایبند هستند که منافع خودشان در خطر نباشد آنها قشنگ حرف میزنند اما در مقام عمل هرگز بر اساس آنچه میگویند رفتار نمی كنند... 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟 داستان کوتاه مردی قوی هیکل در چوب بری استخدام شدوتصمیم گرفت خوب کار کند روز اول 18 درخت برید. رییسش به او تبریک گفت و اورا به ادامه کار تشویق کرد.روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد ، ولی 15 درخت برید.!!!! روز سوم بیشتر کار کرد،اما فقط 10 درخت برید. به نظرش امد که ضعیف شده پیش رییسش رفت .عذر خواست و گفت: نمی دانم چرا هرچه بیشتر تلاش می کنم،درخت کمتری می برم! رییس پرسید: آخرین بار کی تبرت را تیز کردی؟ او گفت: برای این کار وقت نداشتم. مشغول بریدن درختان بودم ! برای اینکه در دنیای رقابتی امروز همیشه حرفی برای گفتن داشته باشید ، باید برای به روز کردن خودتان وقت بگذارید ... داستان ها و مط💟الب زیبا 📚داستانڪ📚 بهترین ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk