ما بزرگشدهی صفهای سخت نان و شیر و نفتیم بزرگشده صف شعارهای_ برقرفت. ما بزرگشدهی خودکارهای لای انگشت و انگشتان لای مشتیم. ما یک مشت سیاهلشکر بودیم در لشکر پرفتنهی شما. ما بزرگشدهی صف صبحگاههای ظالمانه و درسهای ناشیانهایم. شما اسم ما دانش آموزهای ترسیده از صفر دوگوش را گذاشتید «مردم همیشه در صحنه». شما با افتخارات ما سرتان را بالا نگه داشتید. ما مظلوم نبودیم ولی در روضههای شبانهروزی بیقدر برای مظلومها گریه کردیم تا شما راحتطلبانه پرچم ظلمتان را بالاتر ببرید.
در کلاس حرفهوفن دهان ما را ارّه کردید. در کلاس علوم ما را در علم عقبمانده نگهداشتید و در کلاس تعلیمات اجتماعی باز از صف و امرهم شورای بینهم و شورای بینگهبان گفتید. این قصهی جهلپراکنی شما سر دراز دارد.
فکر نکنید ما شستشوی مغزی شدهایم. ما همیشه بعد از تحمل زشتیهای تند شما چشمانمان را شستیم و به ترانه و صبر پناه بردیم.
ما بزرگشدهی توهینهای کوچک کنندهی شماییم.
آقایان چاکر آقایان! آقایان آدمکش! بالاخره یک روز ما از این زندان بزرگ شما بیرون میآییم. از آب و شراب و آزادی سیراب میشویم و شما را با خشم شب از خواب بیدار میکنیم تا کمی شما به جای ما در صف سخت زندانهای بیملاقاتی بایستید.
آن روز تمام رادیوها روی موج رهاییاند . آن روز تمام دانشآموزان روی تختهسیاهها مینویسند:
ما سرخوشان مست دل از دست دادهایم
همراز عشق و همنفس جام بادهایم
جلال حاجی زاده
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستان کوتاه
فرعون فرمان داد، تا یک کاخ آسمان خراش برای او بسازند، دژخیمان ستمگر او، همه مردم، از زن و مرد را برای ساختن آن کاخ به کار و بیگاری، گرفته بودند، حتی زنهای آبستن از این فرمان استثناء نشده بودند.
یکی از زنان جوان که آبستن بود، سنگهای سنگین را برای آن ساختمان حمال می کرد، چاره ای جز این نداشت زیرا همه تحت کنترل ماموران خونخوار فرعون بودند، اگر او از بردن آن سنگها، شانه خالی می کرد، زیر تازیانه و چکمه های جلادان خون آشام، به هلاکت می رسید.
آن زن جوان در برابر چنین فشاری قرار گرفت و بار سنگین سنگ را همچنان حمل می کرد، ولی ناگهان حالش منقلب شد، بچه اش سقط گردید، در این تنگنای سخت از اعماق دل غمبارش ناله کرد و در حالی که گریه گلویش را گرفته بود:گفت: «آی خدا آیا خوابی؟ آیا نمی بینی این طاغوت زورگو با ما چه می کند؟»
چند ماهی از این ماجرا گذشت که همین زن در کنار رود نیل نشسته بود، که ناگهان نعش فرعون را در روبروی خود دید (آن هنگام که فرعون و فرعونیان غرق شدند). آن زن، در درون وجود خود، صدای هاتفی را شنید که به او گفت:
« هان ای زن! ما در خواب نیستیم، ما در کمین ستمگران می باشیم »
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
دختره پست گذاشته توله سگه من کیههه...
کلی پسر اومدن کامنت گذاشتن هااپ هاااپ...
حالا من با این بیچاره ها کاری ندارم😐
رویه صحبتم با اونیه ک نوشته:
من پا کوتام...من پا کوتام...تورو خدا منو انتخاب کن...😐😂😂😂😂😂
یعنی خاااااک...خاااااک 😆✋
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
15.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
صحنه ای بی بدیل و خارق العاده که هر هزار سال شاید یک بار پیش بیاد!
این شیر، گوزنی را شکار کرد و وقتی شکمش را درید متوجه شد که حیوان بارداره!
دست از خوردن گوزن کشید و بعد آن تصمیم گرفت بچه گوزن رو بزرگ کنه!
آنچه در ادامه می بینید حاصل ماهها فیلمبرداری شکاری و مخفیانه است که شما را حیرت زده می کند!
اشتراک گذاری فراموش نشه😍
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#بهترین پستی که خوندم 👌
من خواهر بزرگتر بودم و برادرم از من، ٥ سال كوچكتر بود
خوب به ياد دارم كه من ٧ ساله بودم و برادرم حدودا ٢ ساله ، كه يك روز من را در خانه پيش مادربزرگم گذاشتن و هرچي اصرار كردم كه منو هم با خودشون ببرن، مامان آروم در گوشم گفت:"نميشه بياي،داريم سجاد رو ميبريم كه بهش آمپول بزنيم!"
وقتي برگشتن،برادرم در آغوش بابا بود و دامن سفيد تنش بود! مادربزرگ خوشحال بود و قربون صدقه ي گريه و ناله هاي برادرم ميرفت و مُدام تبريك ميگفت!
كمي بعد مادربزرگ از آشپزخونه اسپند آورد و بي توجه به صداي گريه ي برادرم كه فرياد ميزد:"درد ميكنه!" با كلي قربون صدقه رفتن ميگفت:"پسرمون ديگه مرد شده!" دلم ميخواست سجاد رو بغل كنم كه از درد جاي آمپولش ديگه گريه نكنه،اما وقتي به طرفش رفتم،مامان بلافاصله دستم رو كشيد و منو عقب كشيد كه:"چيكار ميكني؟نميبيني درد داره؟نبينم داداشتو تو اين وضعيت اذيت كني!تا خوب نشده اصلا سمتش نرو!" دلم ميخواست سجاد گريه نكنه،دلم ميخواست اسباب بازي هامون رو بيارم و باهم بازي كنيم!
از صداي گريه هاي بي پايان سجاد،به اتاق رفتم و گوش هام رو با دست محكم گرفتم تا كمتر بشنوم و غصه بخورم!طولي نكشيد كه عمه ها و خاله ها،دايي ها و عموها و حتي همسايه ها،به خانه مان اومدن و هركدوم هديه اي براي سجاد مي آوردن!
حتي بابا بالاخره ماشين كنترلي آبي رنگي كه مدت ها به سجاد قول داده بود رو،براش خريد و به خونه آورد!يادم هست با ديدن اون همه هديه،دست مامان رو گرفتم و پرسيدم:"امروز تولد سجاده؟" و مامان به گفتن يك:"نَه!" بسنده كرد اما در سر من سوال هاي زيادي بود!
چرا تبريك ميگفتن؟چرا كادوهاي قشنگ براي سجاد مياوردن؟سجاد كه براي درد آمپول خونه رو،روي سرش گذاشته بود،پس چرا جايزه ميگرفت؟چرا سجاد دامن دخترونه پوشيده بود؟چرا بچه ها رو از نزديك شدن بهش منع كرده بودن؟
مدت ها گذشت!بعدها كه سجاد خوب شد،هروقت كار بدي ميكرد،بابا ميگفت:"اگه يه بار ديگه كار بد انجام بدي،ميبرمت پيش همون آقا دكتري كه گفت بايد دامن بپوشي!" و سجاد از ترس گريه ميكرد!
سال ها بعد فهميدم كه "ختنه" يعني چه!
بزرگتر كه شدم،يك روز كه دل درد عجيبي داشتم و از درد به خودم ميپيچيدم و بابت چيزي كه در دستشويي ديده بودم،از ترس ميلرزيدم،مامان منو به اتاق بُرد،در رو بست و شروع كرد آهسته حرف زدن و گفتن اينكه خانوم شدم و اين خانوم شدن بايد مثل يك راز هميشه بين من و خودش،و يا در نهايت زن هاي ديگه،مثل يك راز باقي بمونه و برادر و پدرم هم،حق باخبر شدن از اين موضوع رو ندارن
اون روز هرچي گذشت،خبري از مهمان و مهماني نشد كه نشد!خبري از جايزه ي خانم شدنم نبود كه نبود!خبري از عروسكي كه هميشه دلم ميخواست نشد!اما در عوض،بارها مامان بابت آداب درست نشستن،درست خوابيدن،درست توالت رفتن و...برام چشم و ابرو نازك كرد و اشاره كرد،مثل يك خانوم مودب باشم و در چگونگي رفتارم دقت كنم
و من هرگز نفهميدم چرا خانم شدن يواشكي ست و مرد شدن در بوق و كَرنا ميشود؟!
#به دختران و زنان جامعه ارزش بدهید
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🎈داستان به او چه بگویم؟!
سه دوست بودند که خوشگذرانی و عیاشی آنها را در کنار هم جمع کرده بود. نه، آنها چهار نفر بودند؛ شیطان چهارمین نفرشان بود.
آنها با شیرین زبانی به شکار دختران ساده و بیچاره می رفتند. با حیله و نیرنگ برایشان دام می گذاشتند تا کم کم آنها را به مزرعه های دور دست بکشانند و در آنجا به گرگ های درندهای تبدیل می شدند که به التماس های آن فریب خورده گان بیچاره رحم نمی کردند، چرا که احساس، شرف و جوانمردی در قلب آن انسان های پست مرده بود و صدای التماس دختران گول خورده را نمی شنیدند و دلشان برای اشک های آنها نمی سوخت، بلکه تنها چیزی که برایشان اهمیت داشت دریدن شکار و لذت بردن از آن بود.
روزها و شبهایشان اینچنین با خوشگذرانی در مزرعه ها و خیمه ها و گذراندن اوقات در ماشین و در ساحل دریا سپری میشد، چون آنها مثل گاو و گوسفند بودند، حتی گمراه تر از آنان.
یک روز طبق عادت زشتی که داشتند به مزرعه رفتند، هر یک از آنها برای خود شکاری صید کرده بود. همه چیز در مزرعه حاضر و آماده بود، اولین چیز ام الکبائر یعنی شراب بود.
آنها نشستند ولی یک چیز را با خودشان نیاورده بودند و آن غذای شام بود، پس یکی از آنها برای خرید غذا رفت. ماشین را روشن کرد و با سرعت حرکت کرد تا با باد مسابقه دهد.
ساعت شش بعد از ظهر بود، ساعتها گذشت ولی او بر نگشت، چه اتفاقی افتاده بود؟ دوستان کم کم نگرانش شدند. یکی از آنها با ماشین رفت تا شاید او را پیدا کند، ناگهان در راه شعله های آتش را دید که از دور دست زبانه می کشد، به سرعت به محل حادثه رفت، اما چه دید؟ ماشین دوستش را دید که واژگون شده بود و در شعله های آتش غوطه می خورد، بی درنگ رفت و سعی کرد دوستش را از ماشین بیرون کشد،
او وحشت کرده بود، چون نصف بدن دوستش زغال و سیاه شده بود. ولی هنوز زنده بود، او را به سختی از ماشین بیرون آورد و روی زمین گذاشت بعد از مدتی چشمانش را گشود و شروع کرد به هزیان گفتن: آتش ... آتش ...آتش ، دوستش خواست تا او را به اتومبیلش ببرد تا هرچه سریعتر به بیمارستان برساند ولی او فریاد دردناکی همراه با گریه سرداد:
«بی فایده است، هرگز به بیمارستان نمیرسم.»
دوستش نیز از دیدن رفیقش که در حال مرگ بود و کاری از دستش بر نمی آمد شروع به گریه کرد. ناگهان رفیقش که سوخته بود با صدایی بلند فریادی که همه اش حسرت و پشیمانی است کشید و گفت:
« به او چه بگویم؟ به او چه بگویم؟»
دوستش با تعجب به او نگاه کرد و پرسید: اوچه کسی است؟
او با صدایی آرام ، صدایی که گویی از راه دور می آید گفت: « خدا»
ترس و وحشت سراپای دوستش را در برگرفته بود، ناگهان رفیقش فریادی کشید و رسیدن به آخر خط را اعلان کرد و بالاخره آخرین لحظات عمرش را پشت سرگذاشت.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
از خداوند متعال سلامتی و حسن ختام را مسالت می نماییم ، با چه سرانجام دردناک و تاسف باری این جوان بیچاره زندگیش را به پایان رسانید. به راستی که در این قصه عبرت و پندی است برای تمام کسانی که در گمراهی خود پایدار مانده و به حدود و مرزهای خداوند تجاوز نموده و به مال، ثروت، جوانی و سلامتیشان مغرور شده اند.
شاعر می گوید:
لعمری قد ضاعت علیهم حیاتهم
و قد ضیعوا أیامهم فی مصائب
یعنی: سوگند که زندگی آنان تباه شد و روزگارشان را در سختی ها و مصیبت ها ضایع ساختند.
خداوند متعال می فرماید:
« و (با انجام عوامل و انگیزه های زنا) به زنا نزدیک نشوید که زنا گناه بسیار زشت و بدترین راه و شیوه است.» اسرا:32
°•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°• °•°•°•
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔸🔹🔸🔹🔹
روزی "اندوه" به روستای ما آمد
"گفتیم رهگذر است
اما ماند
گفتیم مسافر است و خستگی در می کند و می رود
باز هم ماند و نشست و شروع کرد به بلعیدن ذخیره امیدمان
گفتیم:مهمان بد قدمیست
دو سه روز دیگر می رود
و باز هم ماند و ماند و ماند و تبدیل شد به یکی از اعضای ده مان
اکنون اندوه کدخدا شده و مام کوچه ها بوی "آه" می دهد .
تمام امیدها را بلعید و به جایش "حسرت" در دلها انبار کرد
پیران ده هنوز به یاد دارند :
روزی که اندوه آمد
"جهل" نگهبان دروازه روستا بود
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
قرار بود با سواد شویم....
یک عمر صبح زود بیدار شدیم و لباس فرم پوشیدیم. صبحانه خورده و نخورده، خواب و بیدار، خوشحال و ناراحت، با ذوق یا به زور، راه افتادیم به سمت مدرسه...
قرار بود با سواد شویم...
روی نیمکت نشستیم، صدای حرکت گچ روی تخته ی سبز رنگی که می گفتند سیاه است را شنیدیم، با زنگ تفریح نفس راحت کشیدیم و زنگ آخر که می خورد مثل پرنده که در قفسش باز می شود از خوشحالی پرواز کردیم...
قرار بود با سواد شویم...
بند دوم انگشت اشاره مان را زیر فشار قلم له کردیم و مشق نوشتیم، به ما دیکته گفتند تا درست بنویسیم...
گفتند از روی غلط هایت بنویس تا یاد بگیری، ما نوشتیم و یاد گرفتیم...
قرار بود با سواد شویم...
از شعر، از گذشته های دور، از مناطق حاصل خیز، از جامعه، از فیثاغورث، از قانون جاذبه، از جدول مندلیف گفتند ، تا ما همه چیز را یاد بگیریم...
استرس و نگرانی... شب بیداری و تارک دنیا شدن. کنکور شوخی نداشت، باید دانشجو می شدیم.
قرار بود با سواد شویم...
دانشگاه، جزوه، کتاب، امتحان و نمره... تمام شد. تبریک حالا ما دیگر با سواد شدیم
فقط می خواهم چند سوال بپرسم...
ما چقدر سواد رفتار اجتماعی داریم؟
ما چقدر سواد فرهنگی داریم؟
ما چقدر سواد رابطه داریم؟
ما چقدر سواد دوست داشتن داریم؟
ما چقدر سواد انسانیت داریم؟
ما چقدر سواد زندگی داریم؟
قرار بود با سواد شویم ...
👤حسین حائریان
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastana
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت نهم 🌈
افسردگی شدید و سکوت من بالاخره روزبه را به ستوه آورد. او دیگر مرا نمی خواست.
دکتر می گفت تا یه قدمی مرگ رفتی و برگشتی...😔
😒اینها را مادرم گفت و سرش را روی سینه ام گذاشت و پر صدا گریست.
بعد از این ماجرا من و روزبه بهم نزدیکتر شدیم. او هر روز به خانه مان می آمد و ساعتها با هم درد دل می کردیم و خاطرات گذشته را زنده.😔
☺️رفت و آمدهای روزبه به خانه مان مرا حسابی به او وابسته کرده بود. او صمیمانه برایم دل می سوزاند و نگرانم بود. روزبه دیگرآن جوان شاد گذشته نبود اما تلاش می کرد جوانه های امید را در قلب من زنده کند.
دو سال بعد روزبه از من خواستگاری کرد و من به خیال اینکه او می تواند نیمه گمشده من باشد به او جواب مثبت دادم.😔
ما با چشمانی گریان و قلبی سرشار از خاطرات گذشته راهی خانه بخت شدیم.
😞 چند ماه از زندگی مشترکمان می گذشت که واقعیتهای تلخ زندگی کم کم رخ نمود. من و روزبه هیچ تفاهمی با هم نداشتیم.
😰مشکلات و فاصله بین من و روزبه آنقدر عمیق بود که به هیچ طریقی نمی شد آن را پر کرد. آنچه در دوران قبل از ازدواج من و روزبه را به هم نزدیک کرده بود علاقه راستین قلبمان نبود. ما به خودمان دروغ گفته بودیم.
😔بعد از ازدواج بود که فهمیدیم من رامین را در او و او نغمه را در من جستجو میکرد. ما هیچ وجه اشتراکی با هم نداشتیم.
👌او داشت کم کم به زندگی امیدوار می شد و به آینده خوشبین بود من اما همچنان غرق در خاطرات گذشته بودم و نمی توانستم از آن دل بکنم.
💶روزبه که بعد از وفات عمو وارث ثروت بی حد و حصر او شده بود، برای اینکه خودش رااز من و محیط سرد خانه دور نگاه دارد، غرق در کار شده بود و من بی هیچ انگیزه و امیدی، ساعت ها عکس رامین را در آغوش می گرفتم و می گریستم.😭
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
عجیب و پر ابهام🥶
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧 📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastana
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌈🌈🌈
🌈💧
🌈
💔سرگذشت واقعی : براساس سرگذشت خانوادهٔ خانمی بنام "نقشین"
💧با عنوان : سرنوشت بی رحم
💧قسمت دهم🌈
دو سال از ازدواج ما نمی گذشت که تصمیم به جدایی گرفتیم.😔
😞افسردگی شدید و سکوت من بالاخره روزبه را به ستوه آورد.
او دیگر مرا نمی خواست. می گفت: » 😒نقشین تو اصلا نمی تونی منو خوشحال کنی. حالا می فهمم که تو نغمه زمین تا آسمون با هم تفاوت داشتید، همونطور که من و رامین خلق و خومون شبیه هم نبود. به نظر من ادامه دادن این زندگی فقط وقت تلف کردنه. من و تو، عزیزامونو از دست دادیم اما این دلیل بر این نمی شه حالا که اونا نیستن ما هم از زندگی مون لذت نبریم.
ازدواج ما اصلا اشتباه بود. من عاشق نغمه بودم و خیال می کردم می تونم در وجود تو، اونو برای خودم زنده کنم اما اشتباه کردم همون طور که تو اشتباه کردی.تو هم به خاطر عشقی که به رامین داشتی با من ازدواج کردی. ما دیگه نباید این راه رو که می دونیم آخرش بن بسته ادامه بدیم.بهتره از هم جدا بشیم و هر کدوم بریم دنبال سرنوشتمون...😔
همان شبی که روزبه این حرف ها را زد، چمدانم را بی معطلی جمع کردم و به خانه پدرم رفتم و از او خواستم کارهای مربوط به طلاق را انجام دهد تا هر چه زودتر توافقی از هم جدا شویم.
💥دو، سه روز بعد بود که به اصرار پدر و مادرم برای مداوای حال بدی که داشتم نزد پزشک رفتم. شاید هر کس دیگری جای من بود شنیدن نتیجه آزمایش خوشحالش می کرد، شاید اگر رامین زنده بود با شنیدن آن خبر جشن می گرفتیم اما من آن لحظه کاری جز با حرص کندن پوست لبم انجام ندادم. دلم نمی خواست این اتفاق بیفتد. دلم نمی خواست حالا که قرار است به آن زندگی یخ زده خاتمه دهیم، ریسمانی هر چند باریک و پوسیده دوباره ما را به هم پیوند بزند😔
💧ادامه دارد⬅️
📚داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند
🌈💧
🌈💧💧
🌈🌈🌈🌈
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💧💧💧🌈🌈🌈💧💧💧
❣اثرات عجیب دعا و نفرین!
وقتی برای کسی از ته قلب آرزوی موفقیت شادی و سلامتی می کنید، امواج نامرئی تفکرات و انرژی شما تشخیص نمی دهد که این آرزو متوجه دیگریست. این موج نیک خواهی ابتدا خود شما را سرشار از ماهیت خویش می کند
در حالت دعا تمامی قوای معنوی، سلول های مغز و حتی سیستم عصبی، زیر بارش این ذرات بهشتی قرار می گیرند که خود شما آن را تولید کردید.
اگر از کسی بیزار و متنفر باشید نیز ذرات و امواج کسالت و تنفر، نخست بر خود شما میبارد و سپس در ضمیرتان رسوب میکند.
با توجه به این واقعیت، ضمیر ناخودآگاه کسی که دعا و نفرین می کند، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات شفا بخش و یا مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند.
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند و در نهایت به دریا میرسد
برای همدیگر دعای خیر و برکت کنیم...
👤 فلورانس اسکاولشین
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk