#پندآموز😇📘
می گویند اگر با گرگ مواجِه شدی ؛
هرگز با او در نیفت ...
چیزی که یک گرگ را ترسناک می کند ؛ تجربه ی بی همتایش در بی رحمی و کشتار است ... !
گرگ ها تشنه ی دریدنِ انسان هایِ ضعیفند ... و اکثراً هم ، "گروهی" دنبالِ شکار می گردند ...
هرگز نباید بهِشان پشت کرده و فرار کنی ،
آنها همین را می خواهند ، ضعف و تسلیمِ تو را ...
باید مستقیم در چشمانشان خیره شوی و قدرتت را به رُخِشان بکشی ، تا دست از سرت بردارند ...
باید بهشان نشان دهی که طعمه ی اشتباهی را انتخاب کرده اند ...
باید با اقتدارت ؛ تَسلیمشان کنی !
این حکایتِ خیلی از آدم هاست ...
حیواناتی ناطق و بی انصاف ...
که دندانشان تیز نیست ؛
اما وحشیانه می درَند ...
و خیلی متمدِّنانه حرف می زنند ...
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستان😇📘
الاغ گفت :
رنگ علف قرمز است!!!
گرگ گفت :
نه سبز است!!!
باهم رفتند پیش سلطان جنگل(شیر) و ماجرای اختلاف را گفتند ...
شیر گفت: گرگ را زندانی کنید!
گرگ گفت :
ای سلطان، مگر علف سبز نیست...
شیر گفت: سبز است، ولی دلیل زندانی کردن تو ، بحث کردنت با "الاغ" است...
📘#بهترینداستانهایجالبوجذاب📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#حکایت....🥺
ﺭﻭﺯﯼ #ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﷺ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ #ﺍﺻﺤﺎﺏ
ﻧﺸﺴﺘﻪ ﺑﻮﺩ؛ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﯾﺎ ﻣﯽﺩﺍﻧﯿﺪ ﻋﺠﯿﺐ ﺗﺮﯾﻦ #ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﺍﻥ ﭼﻪ ﮐﺴﺎﻧﯽ
ﻫﺴﺘﻨﺪ؟
ﺁﻥ ﻫﺎ ﮔﻔﺘﻨﺪ : #ﻣﻼﺋﮏ
ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ؛ ﺁﻧﺎﻥ ﺩﺭ ﺧﺪﻣﺖ #ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﺴﺘﻨﺪ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ
ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ !
ﺑﺎﺯ ﮔﻔﺘﻨﺪ : ﺣﺘﻤﺎً ﭘﯿﺎﻣﺒﺮﺍﻧﻨﺪ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﺧﯿﺮ ﺑﺮ ﺁﻥ ﻫﺎ ﻭﺣﯽ
ﻧﺎﺯﻝ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ؛ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﻨﺪ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﻨﺪ!
ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺣﺘﻤﺎً ﻣﺎ ﮐﻪ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ !
ﭘﯿﺎﻣﺒﺮ ﺻﻠﯽ ﺍﻟﻠﻪ ﻋﻠﯿﻪ ﻭ ﺳﻠﻢ ﻓﺮﻣﻮﺩﻧﺪ : ﺧﯿﺮ؛ ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺍ
ﻣﯽﺑﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﻫﻢ ﻋﺼﺮ ﻣﻦ ﻫﺴﺘﯿﺪ !
🌹 ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﺑﺮ ﭼﻬﺮﻩء ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺶ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ #ﺍﺷﮏ ﻓﺮﻭ ﻏﻠﺘﯿﺪﻧﺪ
ﻭ ﻓﺮﻣﻮﺩ :
ﺁﻧﺎﻥ ﮐﻪ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯽﺁﯾﻨﺪ ﻭ ﻣﺮﺍ ﻧﺪﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪ؛ ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻣﻦ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﻧﺪ !
ﺍﺻﺤﺎﺏ ﮔﻔﺘﻨﺪ: جان مان ﻓﺪﺍﯾﺖ ﭼﺮﺍ ﮔﺮﯾﻪ ميكنيد؟
ﻓﺮﻣﻮﺩ: ﺑﺮﺍﯼ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻧﻢ !
ﻣﻘﺼﺪ ﺍﺯ ﯾﺎﺭﺍﻥ ﻭ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺳﻮﻝ ﺍﻟﻠﻪ ﻣﻦ ﻭ ﺷﻤﺎ ﻫﺴﺘﯿﻢ
ﮐﻪ ﻧﺎﺩﯾﺪﻩ ﺍﯾﻤﺎﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﺮﺍﯾﺶ !
ﺍﯼ ﺑﻪ ﻓﺪﺍﯼ ﻗﻄﺮﻩ ﻫﺎﯼ ﺍﺷﮑﺖ !
ﻣﺎ #ﺍﻣﺖ ﺗﻮ ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ ﺍﻣﺎ ﻧﻤﯽﺩﺍنیم ﺁﯾﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮ ﺍﺷﮏ
ﺭﯾﺨﺘﻪﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ؟
ﺁﯾﺎ #ﻗﻠﺐ #ﻣﻬﺮﺑﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺩﺭﮎ ﮐﺮﺩﻩﺍﯾﻢ ﯾﺎ ﻧﻪ ! ؟
🔹فقیری که نزدیک خداست
ثروتمندتر از
ثروتمندی است که دور از خداست .
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانجالبوجذاب😇📘👇
ﺟﻮﺍﻧﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺯﻥ ﺑﮕﯿﺮﺩ ﺑﻪ ﭘﯿﺮﺯﻧﯽ ﺳﻔﺎﺭﺵ ﮐﺮﺩ ﺗﺎ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭ ﺩﺧﺘﺮﯼ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﻨﺪ.
ﭘﯿﺮﺯﻥ ﺑﻪ ﺟﺴﺘﺠﻮ ﭘﺮﺩﺍﺧﺖ، ﺩﺧﺘﺮﯼ ﺭﺍ ﭘﯿﺪﺍ ﻭ ﺑﻪ ﺟﻮﺍﻥ ﻣﻌﺮﻓﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﺍﺯ ﻫﺮ ﺟﻬﺖ ﺳﻌﺎﺩﺕ ﺷﻤﺎ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﮐﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﻗﺪ ﺍﻭ ﮐﻮﺗﺎﻩ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﺗﻔﺎﻗﺎ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﺳﺖ، ﺯﯾﺮﺍ ﻟﺒﺎﺱ ﻫﺎﯼ ﺧﺎﻧﻢ، ﺍﺭﺯﺍﻥ ﺗﺮ ﺗﻤﺎﻡ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﺯﺑﺎﻧﺶ ﻫﻢ ﻟﮑﻨﺖ ﺩﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﺩﯾﮕﺮ ﻧﻌﻤﺘﯽ ﺍﺳﺖ ﺯﯾﺮﺍ ﻣﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮒ ﺯﻥﻫﺎ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﺍﺳﺖ، ﺍﻣﺎ ﺍﯾﻦ ﺩﺧﺘﺮ ﭼﻮﻥ ﻟﮑﻨﺖ ﺯﺑﺎﻥ ﺩﺍﺭﺩ ﭘﺮ ﺣﺮﻓﯽ ﻧﻤﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺳﺮﺕ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺩﺭﺩ ﻧﻤﯽ ﺁﻭﺭﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺧﺎﻧﻢ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﮔﻔﺘﻪ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﭼﺸﻤﺶ ﻫﻢ ﻣﻌﯿﻮﺏ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺩﺭﺳﺖ ﺍﺳﺖ، ﺍﯾﻦ ﻫﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺧﻮﺷﺒﺨﺘﯽ ﻫﺎﺳﺖ ﮐﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﺰﺍﺣﻢ ﺁﺳﺎﯾﺶ ﺷﻤﺎ ﻧﻤﯽ ﺷﻮﺩ ﻭ ﺑﻪ ﺍﻭ ﻃﻤﻊ ﻧﻤﯽ ﺑﺮﺩ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺎﯾﺶ ﻫﻢ ﻣﯽ ﻟﻨﮕﺪ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻋﯿﺐ ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺍﺳﺖ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺷﻤﺎ ﺗﺠﺮﺑﻪ ﻧﺪﺍﺭﯾﺪ، ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﯿﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺻﻔﺖ، ﺑﺎﻋﺚ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻤﺘﺎﻥ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ ﺑﺮﻭﺩ ﻭ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺳﺎﻟﻢ ﻣﺎﻧﺪﻥ، ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ ﮔﺮﺩﯼ، ﺧﺮﺝ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﻧﻤﯽ ﺗﺮﺍﺷﺪ.
ﺟﻮﺍﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯾﻦ ﻫﻤﻪ ﺑﻪ ﮐﻨﺎﺭ، ﻭﻟﯽ ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﮐﻪ ﻋﻘﻞ ﺩﺭﺳﺘﯽ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺭﺩ. ﭘﯿﺮﺯﻥ ﮔﻔﺖ: ﺍﯼ ﻭﺍﯼ، ﺷﻤﺎ ﻣﺮﺩﻫﺎ ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻬﺎﻧﻪ ﮔﯿﺮ ﻫﺴﺘﯿﺪ، ﭘﺲ ﯾﻌﻨﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﻋﺮﻭﺱ ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﺯﻧﯿﻨﯽ، ﺍﯾﻦ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﮐﻮﭼﮏ ﺭﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ؟! 😁
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانبسیارتاملبرانگیز📘
جوان عاشقی است که به عشق دیدن معشوقهاش
هر شب از این طرف دریا به آن طرف دریا میرفته و سحرگاهان باز میگشته و تلاطمها و امواج خروشان دریا
او را از این کار منع نمیکرد.
دوستان و آشنایان همیشه او را مورد ملامت قرار میدادند
و او را به خاطر این کار سرزنش میکردند اما آن جوان عاشق هرگز گوش به حرف آنها نمیداد و دیدار معشوق آنقدر برای او انگیزه بوجود می آوردكه تمام سختیها و ناملایمات را بجان میخرید.
شبی از شبها جوان عاشق مثل تمامی شبها از دریا گذشت و به معشوق رسید. همین که معشوقه خود را دید با کمال تعجب پرسید:
«چرا این چنین خالی در چهره خود داری!»
معشوقه او گفت: «این خال از روز اول در چهره من بوده و من در عجبم که تو چگونه متوجه نشدهای.»
جوان عاشق گفت: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن را ندیده بودم.»
لحظهای دیگر جوان عاشق باز هم با تعجب پرسید:
«چه شده که در گوشه صورت تو جای خراش و جراحت است؟»
معشوقه او گفت: «این جراحت از روز اول آشنایی من با تو در چهرهام وجود داشته و مربوط به دوران کودکی است و من در تعجبم که تو چطور متوجه نشدی!»
جوان عاشق میگوید: «خیر، من هرگز متوجه نشده بودم و گویی هرگز آن جراحت را ندیده بودم.»
لحظهای بعد آن جوان عاشق باز پرسید:
«چه بر سر دندان پیشین تو آمده؟ گویی شکسته است!»
معشوقه جواب میدهد: «شکستگی دندان پیشین من در اتفاقی در دوران کودکیام رخ داده و از روز اول آشنایی ما بوده و من نمیدانم چرا متوجه نشده بودی!»
جوان عاشق باز هم همان پاسخ را میدهد.
آن جوان ایرادات دیگری از چهره معشوقهاش میبیند و بازگو میکند و معشوقه نیز همان جوابها را میگوید.
به هر حال هر دو آنها شب را با هم به سحر میرسانند و مثل تمام سحرهای پیشیین آن جوان عاشق از معشوقه خداحافظی میکند تا از مسیر دریا باز گردد.
معشوقهاش میگوید:
«این بار باز نگرد، دریا بسیار پر تلاطم و طوفانی است!»
جوان عاشق با لبخندی میگوید:
«دریا از این خروشانتر بوده و من آمدهام، این تلاطمها نمیتواند مانع من شود.»
معشوقهاش میگوید:
«آن زمان که دریا طوفانی بود و میآمدی، عاشق بودی و این عشق نمیگذاشت هیچ اتفاقی برای تو بیافتد.
اما دیشب بخاطر هوس آمدی، به همین خاطر تمام بدیها
و ایرادات من را دیدی.
از تو درخواست میکنم برنگردی زیرا در دریا غرق میشوی.»
جوان عاشق قبول نمیکند و باز میگردد و در دریا غرق میشود.
مولانا پس از این داستان در چندین صفحه به تفسیر میپردازد؛ مولانا میگوید:
تمام زندگی شما مانند این داستان است.
زندگی شما را نوع نگاه شما به پیرامونتان شکل میدهد.
اگر نگاهتان، مانند نگاه یک عاشق باشد، همه چیز را
عاشقانه میبینید.
اگر نگاهتان منفی باشد همه چیز را منفی میبینید.
دیگر آدم های خوب و مثبت را در زندگی پیدا نخواهید کرد
و نخواهید دید.
دیگر اتفاقات خوب و مثبت در زندگی شما رخ نخواهد داد
و نگاه منفیتان اجازه نخواهد داد چیزهای خوب را متوجه شوید.
اگر نگاه عاشقانه از ذهنتان دور شود تمام بدیها را خواهید دید و خوبیها را متوجه نخواهید شد.
نگاهتان اگر عاشقانه باشد بدیها را میتوانید به خوبی تبدیل کنید.
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📘#داستانکوتاه📘
پسر کوچکی وارد مغازه ای شد، جعبه نوشابه را به سمت تلفن هل داد. بر روی جعبه رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسدو شروع کرد به گرفتن شماره. مغازه دار متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش می داد.پسرک پرسید: «خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمن های حیاط خانه تان را به من بسپارید؟»زن پاسخ داد: «کسی هست که این کار را برایم انجام می دهد.»پسرک گفت: «خانم، من این کار را با نصف قیمتی که او می دهد انجام خواهم داد.»زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد: «خانم، من پیاده رو و جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم. در این صورت شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت.» مجددا زن پاسخش منفی بود.پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت. مغازه دار که به صحبت های او گوش داده بود به سمتش رفت و گفت: «پسر...، از رفتارت خوشم آمد؛ به خاطر اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری به تو بدهم.»
پسر جوان جواب داد: «نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم را می سنجیدم. من همان کسی هستم که برای این خانم کار می کند.
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانجالبوجذاب😇📘👇
دختری در كابل داشت کتاب میفروخت؛ معشوقهاش را دید که به سویش میاید، در این حال پدرش در نزدیکش ایستاده بود.
به معشوقهاش گفت : آیا بهخاطر گرفتنِ کتابی که نامش " آیا پدر در خانه هست" از يورگ دنيل نویسنده آلمانی، آمدهای؟
پسر گفت: خیر! من بهخاطر گرفتنِ کتابی به اسم "کجا باید ببینمت" از توماس مونیز نویسنده انگلیسی، آمدهام.
دختر در پاسخ گفت: آن کتاب را ندارم، اما میتوانم کتابی به نام " زیرِ درختِان سيب" از نویسنده آمریکایی، پاتریس اولفر را پيشنهاد كنم.
پسر گفت: خوب است و اما؛ آیا میتوانی فردا کتابِ "بعد از 5 دقیقه تماس میگیرم" از نویسنده بلژیکی، ژان برنار را بیاوری؟
دختر در پاسخش گفت:بلی! باکمالِ مَیل، ضمنا توصيه ميكنم کتاب " هرگز تنها نمیگذارمت" از نویسنده فرانسوی میشل دنیل را بخوانى.
بعد از آن ...
پدر گفت: این كتاب ها زیاد است، آیا همهاش را مطالعه خواهد کرد؟!
دختر گفت: بلی پدر، او جوانى باهوش و کوشا است.
پدر گفت ؛ خوب است دخترِ دوست داشتنیام، در اينصورت بهتر است کتابِ "من کودن نیستم" از نویسنده هلندى فرانک مرتینیز را هم بخواند.
و تو هم بد نيست کتاب "براى عروسی با پسر عمهات آماده شو" از نویسنده روسی، موریس استانكويچ را حتما بخوانی..!!!
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
داستانکوتاه📒
روزی کسی به خیام خردمند، که دوران کهنسالی را پشت سر می گذاشت گفت: شما به یاد دارید دقیقا پدر بزرگ من، چه زمانی درگذشت؟!
خیام پرسید: این پرسش برای چیست؟
آن جوان گفت: من تاریخ درگذشت همه خویشانم را بدست آورده ام و می خواهم روز وفات آنها بروم گورستان و برایشان دعا کنم و خیرات دهم و...
خیام خندید و گفت: آدم بدبختی هستی ! خداوند تو را فرستاده تا شادی بیافرینی و دست زندگان و مستمندان را بگیری تا نمیرند تو به دنبال مردگانت هستی ؟!... بعد پشتش را به او کرد و گفت مرا با مرده پرستان کاری نیست و از او دور شد.
همه ی ما باید ارزش زندگی را بدانیم و برای شادی هم بکوشیم.
📒😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📒
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانعیادتمردناشنواازهمسایه...
ناشنوایی خواست به احوالپرسی بیماری برود. با خودش حساب و کتاب کرد که نباید به دیگران درباره ناشنوایی اش چیزی بگوید و برای آن که بیمار هم نفهمد او صدایی را نمی شنود باید از پیش پرسش های خود را طراحی کند و جواب های بیمار را حدس بزند.
پس در ذهنش گفتگویی بین خودش و بیمار را طراحی کرد . با خودش گفت « من از او می پرسم حالت چه طور است و او هم خدا را شکر می کند و می گوید بهتر است . من هم شکر خدا می کنم و می پرسم برای بهتر شدن چه خورده ای .
او لابد غذا یا دارویی را نام می برد. آنوقت من می گویم نوش جانت باشد پزشکت کیست و او هم باز نام حکیمی را می آورد و من می گویم قدمش مبارک است و همه بیماران را شفا می دهد و ما هم او را به عنوان طبیبی حاذق می شناسیم.
مرد ناشنوا با همین حساب و کتاب ها سراغ همسایه اش رفت و همین که رسید پرسید حالت چه طور است ؟ اما همسایه بر خلاف تصور او گفت دارم از درد می میرم. ناشنوا خدا را شکر کرد. ناشنوا پرسید چه می خوری ؟ بیمار پاسخ داد زهر ! زهر کشنده !
ناشنوا گفت نوش جانت باشد. راستی طبیبت کیست؟ بیمار گفت عزرائیل ! ناشنوا گفت طبیبی بسیار حاذق است و قدمش مبارک. و سرانجام از عیادت دل کند و برخاست که برود اما بیمار بد حال شده بود و فریاد می زد که این مرد دشمن من است که البته طبیعتا همسایه نشنید و از ذوقش برای آن عیادت بی نظیر کم نشد.
هدف مولانا از روایت این داستان
مولانا در این حکایت می گوید بسیاری از مردم در ارتباط با خداوند و یکدیگر ، به شیوه ای رفتار می کنند که گرچه به خیال خودشان پسندیده است و باعث تحکم رابطه می شود اما تاثیر کاملاً برعکس دارد.
📘😇#بهترینداستانهایجالبوجذاب😇📘
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#جالب😇👇
اين حكايت باید بشه سر لوحه ي زندگيمون:
به ملانصرالدین گفتن آش بردن،گفت:به من چه؟
گفتند آخه خونه شما بردن،گفت:به شما چه؟؟
📔#بهترینداستانهایجالبوجذاب📔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان کوتاه📚
لقمان حكیم پسر را گفت: امروز طعام مخور و روزه دار، و هرچه بر زبان راندی، بنویس. شبانگاه همه آنچه را كه نوشتی، بر من بخوان. آنگاه روزهات را بگشا و طعام خور.
شبانگاه، پسر هر چه نوشته بود، خواند. دیروقت شد و طعام نتوانست خورد.
روز دوم نیز چنین شد و پسر هیچ طعام نخورد.
روز سوم باز هرچه گفته بود، نوشت و تا نوشته را بر خواند، آفتاب روز چهارم طلوع كرد و او هیچ طعام نخورد.
روز چهارم، هیچ نگفت.
شب، پدر از او خواست كه كاغذها بیاورد و نوشتهها بخواند.
پسر گفت: امروز هیچ نگفتهام تا برخوانم.
لقمان گفت:
پس بیا و از این نان كه بر سفره است بخور و بدان كه روز قیامت، آنان كه كم گفتهاند، چنان حال خوشی دارند كه
اكنون تو داری.
📚#بهترینداستانهایجالبوجذاب📚
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستاندردناکیکدختر😔
مادری تعریف میکنه:
یک روز که دخترم از مدرسه برگشت، خیلی زود بود. گفتم دخترم چرا اینقد زود برگشتی؟
داشت گریه میکرد از درد شکمش
هرکاری کردم خوب نمیشد. شکمش بزرگ شده بود اما میدونستم این بزرگ شدن شکمش، مال چاق بودن نیست چون دخترم لاغر بود و تا دیروز هم چیزیش نبود!
فقط میگفت مامان تحمل ندارم دارم دیوونه میشم... منم به باباش زنگ زدم و بردیمش بیمارستان... دکتر اومد بیرون و بعد از معاینه گفت که دختر ما حاملهس!
همه مون از تعجب زبونمون بند اومده بود
یعنی چی حاملهس؟ اون که ازدواج نکرده؟ همهی خانواده ازش عصبانی بودیم
وقی برگشتیم خونه، پدر و برادرش خییییلی کتکش زدن منم از اونور سرزنشش میکردم و میگفتم بگو چیکار کردی!؟؟؟
از درد شکمش و درد این همه کتک، فقط گریه میکردو میگفت قسم میخورم که کاری نکردم خواهش میکنم حرفمو باور کنید، مامان... بابا رحم داشته باشید دارم میمیرم از درد قسم میخورم کسی بهم دست نزده مامان توروخدا حرفمو باورکن
منم با بیرحمی...
ای کاش میمردم اونوقتی که دخترم بااین همه درد گریه میکرد و منم با بیرحمی و پدرش و برادرش مثل درنده به جونش افتاده بودن
بعد گفتم مگه تو حضرت مریمی که بدون مرد حامله بشی؟ بگو که با کی خوابیدی وگرنه الان میکشمت...
هی گریه میکرد و میگفت مامان اینکارو نکن خودت میدونی من چجور دختری هستم تو چطور منو بزرگ کردی؟
باباش داد زد که تو یک سگی تو از من و مامانت نیستی!
ابرومو بردی بی ابرو، میکشمت...
و دوباره کتکش زد پسرم هم تف کرد توروش و گفت چطوری و با چه رویی برم پیش دوستام هان؟ چرا باید خواهر من اینقد بی حیا باشه و ابروی منو ببره و از یه پسر غریبه حامله باشه!؟
دخترم فریاد زد من حامله نیستم! حامله هم باشم حق ندارید اینطور بی رحمانه یک بچه بی گناه رو ازار بدید ! شما که خانواده ی من هستید چطور تا این حد سنگدل هستید؟
از صبح بخاطر درد شکمم دارم گریه میکنم... شماهم همه بدنمو شکستید اخه شما خدا ندارید؟؟؟؟
برادرش یه سیلی محکم بهش زد و موهاشو گرفت و گفت اون زمان باید خدارو به یاد میاوردی که زنا میکردی!
فهمید که باورش نمیکنیم، دیگه هیچی نگفت و بعد از این همه ازار دادن درو روش بستیم و نهار و شام هم بهش ندادیم...
من چندبار خواستم دزدکی براش غذا ببرم اما شوهرم نزدیک بود دنیارو روسرم خراب کنه. گفت امشب میکشیمش نیازی به غذا نیست!
خودمو میزدم و میگفتم چطور اینکارو میکنی!!؟
گفت بااین شرمندگی نمیتونم زندگی کنم
گفتم اروم باش اون دخترته بزار اسم بابای بچهشو بگه ماهم عروسی براشون میگیرم، تا با اون پسر ازدواج کنه... توروخدا نکشش اینکارو نکن...
چیزی نگفت و منو از سرراهش کنار زد و رفت منم داد زدم و صداش کردم... گفت تو چیزی نگو...!
ساعت دوازده شب رفتم تو اتاق و درو روش باز کردم خواستم دخترمو ببرم بیرون، دیدم هنوز داره گریه میکنه. تو چشمام نگاه نمیکرد اینقدر خسته و بی طاقت شده بود ... گفتم باید ببرمت بیرون...میبرمت پیش داییت امشب پیشش باش چون بابات و برادرت میخوان بکشنت...!
حرفمو تموم نکرد پسرم و شوهرم با چاقو اومدن تو اتاق من هرچند داد و فریاد زدم گوش ندادن...
دخترم با گریه گفت: مامان... بابا... داداش ... من خدا پشتمه و میدونه بی گناهم... و میدونه که چکارم کردید. از خدا میخوام حقمو ازتون بگیره. من بی گناهم شما خیلی ظلم کردید در حقم...
با چشمای خیس و پر از اشک بیهوش شد...
داد زدم گفتم قسم به خدا ازت جدا میشم و خونه رو ترک میکنم اگر همین الان نبریدش پیش دکتر...
زود بردیمش دکتر اما چی روی داد...
دخترم حامله نبود! معاینه قبلیش اشتباه بود!
بلکه کیسه داشت که شکمشو بزرگ کرده بود...
وقتی اینو شنیدم زانوهام بی حس شدن و افتادم زمین مغزم داشت میترکید از ناراحتی دلم داشت بیرون میومد
بابا و برادرش هم تو سر خودشون میزدن...
داد زدم گفتم توروخدا دکتر، حالش چطوره؟!
دکتر گفت متاسفانه از شدت درد، جونشو از دست داد😔
وای دختر بی گناهم وای از سنگدلی من و باباتو داداشت
خدا حقتو ازمون گیره...
تاالان هم به صورت شوهر و پسرم نگاه نمیکنم
اونا هم تاالانم شبا خوابشو میبینن و بخاطر عذاب وجدان زندگی براشون تلخ شده... شوهرم سر سفره ی نهار و شام نمیتونه جلو خودشو بگیره و میزنه زیر گریه و منو پسرم هم با اون گریه میکنیم...
الان هم وقت خواب به یاد اخرین حرفاش میفتم:
من بی گناهم! شما درحقم ظلم کردید...
خدا ازمون نگذره
خدایا بخاطر اسماءالحسنی ت فردوس رو نصیبش کن...
دختر قشنگم خدا بیامرزدت.......😭
📔#بهترینداستانهایجالبوجذاب📔
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk