کنارم نشسته بود و با ذوق می گفت «حسابی غافلگیرش کردم. یه جشن تولد واسش گرفتم که تو خواب هم نمی دید. وقتی چراغا روشن شد جیغش رفت هوا... بغلم کرد. واسش یه گردنبند گرفتم که همه ی مهمونا انگشت به دهن مونده بودن. دی جی آورده بودم. همه ی دوستاش رو دعوت کرده بودم بدون اینکه خودش بفهمه. خیلی خوشحالم تونستم کسی رو که دوست دارم انقدر خوشحال کنم.» راست می گفت خیلی خوشحال بود. به هر کسی می رسید با همین ذوق از اول همه ی برنامه های تولد رو واسش تعریف می کرد. آخر شب وقتی داشتم باهاش خداحافظی می کردم بهم گفت کسی رو که دوست داری غافلگیر کن. با هیچی مثل غافلگیری نمیشه دل آدما رو به دست آورد. گفت و رفت ولی من نرفتم. من برگشتم. برگشتم به گذشته... پرت شدم تو بیست سالگی... تو میرداماد فرود اومدم. جعبه ی کیک تولد دستم بود با یه شمع علامت سوال! داشتم حساب کتاب می کردم که چقدر پول واسم مونده. باهاش نمی شد گردنبند خرید ولی مهم نبود چون من می خواستم روسری بخرم. رفتم تو تنها روسری فروشی که می شناختم. جعبه ی کیک تولد و شمع رو گذاشتم رو صندلی ... چند دقیقه ای گذشت. فروشنده یه دختر حدودا بیست ساله بود. بهم گفت آقا می تونم کمک تون کنم؟ گفتم روسری می خوام برای هدیه ی تولد... گفت چند سالشونه... گفتم هم سن شما... گفت چه طرحی می خواید؟ گل درشت ؟ گل ریز؟ ساده؟ گفتم نمی دونم. گفت چه رنگی می خواید؟ گفتم نمی دونم. گفت رنگ پوست شون چه رنگیه؟ گفتم رنگ پوست شما... گفت صورتشون گرده یا کشیده؟ گفتم مثل صورت شما... گفت می تونم بپرسم برای کی می خواید؟ گفتم برای یکی که دوسش دارم. گفت کمک تون می کنم که هدیه خوبی واسش بگیرید. بعد شروع کرد یکی یکی روسری ها رو سر کردن تا من ببینم و نظر بدم. ده ، پونزده تا روسری که سر کرد بهم گفت خب کدوم رو پسندیدید؟ گفتم به نظر شما کدوما بهتر بود. گفت من اگه می خواستم بردارم اینکه رنگ بنفش داره رو بر می داشتم. اون که زرشکی داره هم قشنگه. گفتم پس جفتش رو می برم . گفت مبارک تون باشه. کادو کنم؟ گفتم بله بی زحمت کادو کنید. پول روسری ها رو حساب کردم...خداحافظی کردم و از مغازه اومدم بیرون... بدون جعبه ی کیک تولد... بدون شمع علامت سوال... بدون روسری های کادو شده...چند قدمی که از مغازه دور شدم فروشنده صدام زد. چند قدمی که رفته بودم رو برگشتم. داشت می خندید. بهم گفت شنیده بودم عشق و عاشقی فراموشی میاره ولی ندیده بودم. همه چی رو که جا گذاشتید. گفتم تولدت مبارک .. نا قابله...
جیغ نزد ، بغلم نکرد ولی گیج شد. گفت شما از کجا می دونید؟ گفتم خدا پدر و مادر مارک زاکربرگ رو بیامرزه... از فیس بوک فهمیدم. فقط زل زد تو چشمام با یه لبخند که قبل از اون رو لبای هیچ آدمی ندیده بودم. گفتم بازم تولدت مبارک و رفتم... اون شب وقتی قبل از خواب داشتم فیس بوک رو چِک می کردم دیدم پست جدید گذاشته... همون روسری بنفش رو سرش کرده بود و داشت شمع علامت سوال رو فوت می کرد.کیک شکلاتی که خریده بودم تو عکس خیلی خوب افتاده بود. زیر عکس نوشته بود « هیچ وقت تو زندگیم اندازه ی امروز غافلگیر نشده بودم... بهترین تولد زندگیم با مشارکت یک دیوانه ... »
#حسین_حائریان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
اعتیاد داشت.
تا حالا لب به سیگار و قلیون نزده بود ولی هیچ کس به اندازه ی اون معتاد نبود. معتاد به دروغ گفتن...
انقدر سابقه داشت که یادش نمی اومد اولین بار کِی و کجا و به چه کسی دروغ گفته.
اعتراف می کنم تو این کار بی نظیر بود. دروغ می گفت از راست قشنگ تر. جوری با اعتماد به نفس جمله ها رو کنار هم می ذاشت که کلمه ها زنده می شدن و جلوی چشمت راه می رفتن. اگه واقعیت رو می دونستی به اطلاعات خودت شک می کردی ولی به حرف اون نه... آدم های خیلی کمی از زندگی واقعیش خبر داشتن.
یه بار ازش پرسیدم خسته نشدی از دروغ گفتن؟ از اینکه همیشه یکی دیگه هستی نه خود واقعیت. یه لبخند زد و گفت هیچ کس نمی دونه به من چی می گذره. تو چی می دونی از دنیای دروغ؟ من اگه بهت بگم نمی تونم دروغ نگم باورت میشه؟ معلومه که باورت نمیشه. دروغ گفتن اعتیادآورترین چیزیه که تو زندگیم دیدم. اولش برای شوخی ، ترس یا حتی به دست آوردن چیزی دروغ میگی. فقط کافیه طرف متوجه نشه. مزه ش می ره زیر زبونت و دیگه تمومه. با دلیل و بی دلیل برای چیزای مهم و الکی پشت سر هم دروغ میگی ولی بدترین قسمت دروغ گفتن ، اعتیادآور بودنش نیست. اونجاست که خودتم کمکم دروغ هات رو باور می کنی. خود واقعیت رو یادت می ره و میشی اون کسی که برای دیگران تعریف کردی. من نمی تونم از این دنیایی که برای خودم ساختم بیام بیرون. شایدم نمی خوام. فقط می دونم تو دنیای دروغگویی ، همیشه ترس بغل ت کرده.
#حسین_حائریان
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
خری و اشتری بدور از آبادی بطور آزادانه باهم زندگی می کردند؛
نیمه شبی در حال چریدن علف ، حواسشان نبود که ناگهان وارد آبادی انسانها شدند.
شتر چون متوجه خطر گرديد رو به خر کرد و گفت :
ای خر خواهش می کنم سکوت اختیار کن تا از معرکه دور شویم و مبادا انسانها به حضورمان پی ببرند! خر گفت: اتفاقا درست همین ساعت، عادت نعره سر دادن من است.
شتر التماس کرد که امشب نعره کردن را بی خیال گردد تا مبادا بدست انسانها بیافتند.
خر گفت: متأسفم دوست عزیز! من عادت دارم همین ساعت نعره کنم و خودت می دانی ترک عادت موجب مرض است و هلاکت جان!
پس خر بی محابا نعره های دلخراش بر میداشت.
از قضا کاروانی که در آن موقع از آن آبادی می گذشت، متوجه حضور آنان گرديدند و آدمیان هر دو را گرفته و در صف چارپايان بارکش گذاشتند.
صبح روز بعد در مسیر راه ، آبی عمیق پیش آمد که عبور از آن برای خر میسر نبود. پس خر را بر شتر نشانيده و شتر را به آب راندند.
چون شتر به میان عمق آب رسید شروع به پایکوبی و رقصیدن نمود.
خر گفت: ای شتر چه می کنی؟ نکن رفیق وگرنه می افتم و غرق می شوم.
شتر گفت: خر جان، من عادت دارم در آب برقصم.!!
ترک عادت هم موجب مرض و هلاکت است!
خر بیچاره هرچه التماس کرد اما شتر وقعی ننهاد.
خر گفت تو دیگر چه رفیقی هستی؟!
شتر گفت : چنانکه دیشب نوبت آواز بهنگام خر بود! امروز زمان رقص ناساز اشتر است!
شتر با جنبشی دیگر خر را از پشت بينداخت و در آب غرق ساخت. شتر با خود گفت :
رفاقت با خر نادان ، عاقبتی غیر از این نخواهد داشت. هم خود را هلاک کرد و هم مرا به بند کشيد!
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚داستان
مدرسهی کوچک روستایی بود که بهوسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و همکلاسیهایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدند، دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد. آنان بدن نیمه بیهوش همکلاسی خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بیدرنگ به بیمارستان رساندند.
پسرک با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان شنید دکتر به مادرش میگفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک به هیچوجه نمیخواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و ... چنین هم شد.
او در مقابل چشمان حیرت زدهی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد. هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به مادرش میگفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر عمر لنگلنگان راه برود».
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به هیچوجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای او دیده نمیشد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد. مادرش هر روز پاهای کوچک او را میمالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به چشم نمیخورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و ارادهی پسرک وارد نشده بود و همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
یک روز آفتابی، مادرش او را در صندلی چرخدار قرارداد و برای هواخوری به حیاط برد. آن روز، پسرک بر خلاف دفعههای قبل، در صندلی چرخدار نماند. او خود را از آن بیرون کشید و در حالی که پاهایش را میکشید، روی چمن شروع به خزیدن کرد. او خزید و خزید تا به نردههای چوبی سفیدی که دور تا دور حیاطشان کشیده شده بود، رسید.
با هر زحمتی که بود، خود را بالا کشید و از نردهها گرفت و در امتداد نردهها جلو رفت و در نهایت، راه افتاد. او این کار را هر روز انجام میداد، بهطوری که جای پای او در امتداد نردههای اطراف خانه دیده میشد. او چیزی جز بازگرداندن حیات به پاهای کوچکش نمیخواست.
سرانجام، با خواست خدا و عزم و ارادهی پولادینش، توانست روی پاهای خود بایستد و با کمی صبر و تحمل توانست گام بردارد و سپس راه برود و در نهایت، بدود. او دوباره به مدرسه رفت و فاصلهی بین خانه و مدرسه را به خاطر لذت، میدوید. او حتی در مدرسه یک تیم دو تشکیل داد.
سالها بعد، این پسرکی که هیچ امیدی به زنده ماندن و راه رفتنش نبود، یعنی دکتر «گلن گانینگهام» در باغ چهارگوش «مادیسون» موفق به شکستن رکورد دوی سرعت در مسافت یک مایلی شد!
#هیچوقت_ناامید_نشو
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
یک عده ای هستند که ما همیشه از رو ظاهر آن ها قضاوتشان میکنیم...
پیش خود میگوییم:ببین اصلا مشخص است در صورتش هیچ غمی نیست
این بشر از هفت دولت آزاد است
سر خوش است و فلان است و بهمان...
ولی کافی است یک بار از بطن زندگی آن ها مطلع شوی،تا بفهمی چه غصه هایی در زندگی شان دارند که اگر یکی از آن ها را ما داشته باشیم کمرمان خم میشد...
بیایید هیچوقت آدم ها را از روی ظاهرشان قضاوت نکنیم...
همه مانند هم نیستند که بخواهند درد و غصه هایشان را میان این جماعت فریاد بزنند
خیلی ها تو دار هستند
میگویند،میخندند
اما کافی است گوشه ای را پیدا کنند که کسی حواسش به آن ها نباشد
تنهایی میبارند و میبارند و میبارند...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#حکایت✏️
سلطانی دستور داد تا بگردند و یک نفر را که در حماقت از دیگران گوی سبقت را ربوده است ،پیدا کنند و به خدمتش بیاورند. ملازمان مدت ها گشتند تا بر حسب اتفاق شخصی را دیدند که بر شاخ درختی نشسته است و با تبری در دست به بیخ شاخه می زند تا آن را قطع کند.
ملازمان سلطان با خود گفتند از این شخص احمق تر یافت نمی شود. وی را گرفتند به خدمت سلطان بردند و عمل احمقانه اش را در مقابل خودش برای سلطان بازگو کردند.
آن شخص گفت: "احمق تر از من سلطان است که با دست خودش با تیشه ظلم و تعدی، رعیت خود را که بنیاد و بیخ درخت حکومتش هستند، قطع می کند."
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
ما همانهایی بودیم که همیشه کوتاه آمدیم و خودمان را به نفهمیدن و نشنیدن زدیم تا درگیری و جنجال، خاتمه پیدا کند و دلجویی میکردیم تا آرامشِ از دست رفته، برگردد. که پرچم سفید صلح را بالا میبردیم و آتشبس اعلام میکردیم.
ما همانهایی بودیم که اندوهمان را میبلعیدیم و وانمود میکردیم مشکلی نیست و از چیزی ناراحت نیستیم.
ما همانهایی بودیم که دردمان برای خودمان بود و شادیهامان برای همه، که مرهم زخمهای دیگران میشدیم و پذیرای دردهایی که از خودمان نبود...
ما صلحطلب بودیم! دلمان میخواست که جهانمان از جار و جنجال و تنش به دور باشد. دلمان میخواست هیچ دلگیری و اندوهی کش پیدا نکند و هیچ دردی ادامهدار نباشد. این بود که قیچیِ صبر و ایثار بر میداشتیم و نخِ تنشها و کشمکشها و دلخوریها را میبریدیم و برامان هیچ مهم نبود به بیخیالی متهم خواهیمشد یا نابلدی، یا نفهمیدن!
ما در میان انفصالها دنبال آرامش و صلح میگشتیم...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
پادشاهی وزیری داشت كه هر اتفاقی میافتاد، میگفت: خیراست! روزی دست پادشاه در سنگلاخ ها گیر كرد و مجبور شدند انگشتش را قطع كنند، وزیر در صحنه حاضر بود و گفت: خیر است!
پادشاه از درد به خود میپیچید، از رفتار وزیر عصبی شد، او را به زندان انداخت، یک سال بعد پادشاه كه برای شكار به كوه رفته بود، در دام قبیله ای گرفتار شد كه بنا بر اعتقادات خود، هر سال یک نفر را كه دینش با آن ها مختلف بود، سر میبریدند و لازمه اعدام آن شخص این بود كه بدنش سالم باشد.
وقتی دیدند اسیر، یكی از انگشتانش قطع شده، وی را رها كردند. آنجا بود كه پادشاه به یاد حرف وزیر افتاد كه زمان قطع انگشتش گفته بود: خیر است!
پادشاه دستور آزادی وزیر را داد. وقتی وزیر آزاد شد و ماجرای اسارت پادشاه را از زبان او شنید، گفت: خیر است! پادشاه گفت: دیگر چرا؟؟
وزیر گفت: از این جهت خیر است كه اگر مرا به زندان نینداخته بودی و زمان اسارت به همراهت بودم، مرا به جای تو اعدام می كردند ...
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
👍تاریخچه لایک
دﺭ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﻤﻠﻪ ﻣﻐﻮﻟﻬﺎ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ
ﺑﯽﺭﺣﻢﺗﺮﯾﻦ ﺳﺮﺩﺍﺭ ﺁﻧﺎﻥ (بیلاﺧﻮﺧﺎﻥ) نام داشت!
ﻭﻱ ﻣﺨﺎﻟﻔﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ
ﺩﺳﺘﮕﯿﺮﯼ ﺑﻪ ﺳﺎﺩﮔﯽﻧﻤﯽﮐﺸﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﯾﮑﯽ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﻫﺎﯼ ﺁﻧﺎﻥ ﺭﺍ ﻗﻄﻊ می کرد..
ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﺑﯿﻦ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺳﺮﺩﺍﺭﺍﻥ ﺩﻟﯿﺮ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ ﺑﻪ ﻧﺎﻡ "ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ" ﮐﻪ ﺍﺯ ﻧﻮﺍﺩﮔﺎﻥ سرﺩﺍﺭ ﺑﺰﺭﮒ ﺍﯾﺮﺍﻧﯽ آریوبرزن ﺑﻮﺩ ﺑﺮ ﺿﺪ ﺍﻭ ﻗﯿﺎﻡ ﮐﺮﺩ
ﻭ ﻃﯽ ﻧﺒﺮﺩﻫﺎﯼ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺑﺍﻻﺧﺮﻩ ﺩﺳﺘﮕﯿﺮ ﻭ ﺍﺳﯿﺮ "ﺑﯿﻼﺧﻮ" ﺷﺪ! !
ﭼﻬﺎﺭ ﺭﻭﺯ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﮔﯿﺮﯼ ﺍﻭ ﻣﯽ ﮔﺬﺷﺖ ...
ﺩﺭ ﺣﺎﻟﯽ ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺍﻭ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺭﺍﺳﺘﺶ ﻗﻄﻊ ﺷﺪﻩ ﻭ ﺗﻨﻬﺎ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺷﺼﺘﺶ ﺑﺎﻗﯽﻣﺎﻧﺪﻩ ﺑﻮﺩ ...
ﺩﺭ ﯾﮏ ﺷﺐ ﻭﯼ ﺑﺎ ﮐﻤﮏ ﯾﺎﺭﺍﻧﺶ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﺍﻥ "ﺑﯿﻼﺧﻮ" ﻓﺮﺍﺭ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺗﺠﻬﯿﺰ ﻗﻮﺍ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺑﻪ ﻧﺒﺮﺩ ﻭﻱ ﺷﺘﺎﻓﺖ ...
ﺍﯾﻨﺒﺎﺭ ﺷﺠﺎﻋﺎﻧﻪ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺍﺯ ﭘﺎ ﺩﺭﺁﻭﺭﺩ ﻭ ﺟﻬﺖ ﻧﺸﺎﻥﺩﺍﺩﻥ ﺷﻜﺴﺖ ﻭﻱ,
ﺟﺴﺪﺵ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺍﺳﺒﺶ ﺑﺴﺘﻪ ﻭ ﺩﺭ ﺷﻬﺮ ﺩﺭ ﺍﻧﻈﺎﺭ ﻋﻤﻮﻡ ﺷﻬﺮﻭﻧﺪﺍﻥﮔﺮﺩﺍﻧﯿﺪ ...
ﻣﺮﺩﻡ ﺧﻮﺷﺤﺎﻝ ﺍﺯ ﺷﺠﺎﻋﺖ "ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ" ﺟﻬﺖ ﭘﺎﯾﮑﻮﺑﯽ ﻭ ﺑﺮﮔﺰﺍﺭﯼ ﯾﮏ ﺟﺸﻦ
ﺑﺰﺭﮒ ﺑﻪ ﻣﺮﮐﺰ ﺷﻬﺮ ﺁﻣﺪﻩ ﻭ ﺗﺎ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﺁﻧﺮﻭﺯ ﺑﻪ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ "ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ" ﮐﻪ ﭼﻬﺎﺭ ﺍﻧﮕﺸﺖ ﺧﻮﺩ را ﺩﺭ ﻧﺒﺮﺩ ﺑﺎ ﺑﯿﻼﺧﻮ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻩ ﺑﻮﺩ ,
ﺍﻧﮕﺸﺖﺷﺼﺖ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﻬﻢ ﺍﺷﺎﺭﻩ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﻧﺸﺎﻥ ﻣﯽﺩﺍﺩﻧﺪ ...
ﺍﺯ ﺁﻥ ﭘﺲ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ( ﺑﯽ ﻻﺥ ) ﻧﺎﻡ ﮔﺮﻓﺖ ...
ﻭ ﺍﮔﺮ ﮐﺴﯽ ﺍﺯ ﮐﺎﺭ ﮐﺴﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺧﻮﺷﺶ ﻣﯿﺂﻣﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﯽﻻﺥ ﻣﯿﺪﺍﺩ ...
ﺍﺭﻭﭘﺎﯾﯿﺎﻧﯽ ﮐﻪ ﺩﺭ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺑﻪ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺳﻔﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﻧد ﮐﻢ ﮐﻢ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺭﺍ
ﺑﻪ ﮐﺸﻮﺭ ﺧﻮﺩ ﻣﻨﺘﻘﻞ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﺩﺭ ﺗﻐﯿﯿﺮﺍﺕ ﺗﻠﻔﻈﯽ ﺑﻪ ﺩﻟﯿﻞ ﻧﺒﻮﺩﻥﺣﺮﻑ " ﺥ " ﺩﺭ ﺯﺑﺎﻥ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ, ﺑﯿﻼﺥ ﺑﻪ " ﺑﯽ ﻻﯾﮏ" ﻭﺳﭙﺲ ﻻﯾﮏ
( like ) ﺗﺒﺪﯾﻞ ﮔﺮﺩﯾﺪ ...
ﺟﺎﻟﺐ ﺍﺳﺖ ﻛﻪ ﺑﺪﺍﻧﯿﻢ ﺍﻣﺮﻭﺯﻩ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﺗﻤﺎﻡ ﮐﺸﻮﺭﻫﺎﯼ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪﻭﻓﻮﺭ ﺩﺭ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺭﻭﺯﻣﺮﻩ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺎ ﻣﻌﻨﯽ ﻭﺍﺣﺪ ( ﺁﻓﺮﯾﻦ ) - ( ﺍﻭﮐﯽ ) ﻣﻮﺭﺩ
ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﻗﺮﺍﺭ ﻣﯿﮕﯿﺮﺩ ...
ﺣﺎﻝ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﭘﯿﺶ ﻣﯽ ﺁﯾﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﮐﺖ ﺩﺭ ﻧﺰﺩ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼﺑﺪﯼ ﺟﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩﻩ ﺍﺳﺖ؟ ...!
ﺍﻣﺎ ﺩﺭ ﺍﺭﻭﭘﺎ ﻭ ﺳﺎﯾﺮ ﻧﻘﺎﻁ ﺟﻬﺎﻥ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ" ﺁﻓﺮﯾﻦ ﺑﺮ ﺗﻮ " ﻣﻌﻨﯽ ﻣﯿﺪﻫﺪ
👍👍
ﭘﺎﺳﺦ ﺍﯾﻨﺠﺎﺳﺖ ﮐﻪ:
ﻣﻐﻮﻻﻥ ﺗﺎ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺯﻣﺎﻥ" ﺑﯿﻼﺧﻮ ﺧﺎﻥ" ﻭ" ﺑﺎﻣﺸﺎﺩ" ﺑﺮ ﻗﺴﻤﺘﻬﺎﯾﯽﺍﺯ ﺍﯾﺮﺍﻥ ﺣﮑﻮﻣﺖﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ
ﺁﻧﻬﺎ ﮐﻪ ﺗﺎﺏ ﺗﺤﻤﻞ ﺍﯾﻦﺣﺮﮐﺖ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ
ﻧﺪﺍﺷﺘﻨﺪ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﮐﻪ ﺑﯽ ﻻﺥ می داﺩ ﻣﯽﮔﺮﻓﺘﻨﺪ ﺑﻪ ﺯﻧﺪﺍﻥﻣﯽﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻨﺪ ...
ﺍﺯﯾﻦ ﺭﻭ ﺍﯾﺮﺍﻧﯿﺎﻥ ﺩﺭ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﺑﻪ ﺳﺮﺑﺎﺯﺍﻥ ﻣﻐﻮﻝ ﺑﯽ ﻻﺥ ﻣﯽ ﺩﺍﺩﻧﺪﻭ ﻓﺮﺍﺭ ﻣﯿﮑﺮﺩﻧﺪ ...
ﺍﯾﻦ ﭼﻨﯿﻦ ﺷﺪ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺭﺳﻢ ﺁﺭﺍﻡ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﮑﻞ ﺑﺪﯼ ﺑﻪﺧﻮﺩ ﮔﺮﻓﺖ
تاریخ بدانیم😊
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#یک_فنجان_تفکر ☕️
یک ماشین را در نظر بگیرید، که زمان زیادی بدون هیچ رسیدگی خاصی صرفاً استفاده شده باشه.
مثلا اگر تصادف کرد و سپرش شکست تعویض نشه.
اگر ترمز دستیاش خراب شد تعمیر نشه.
فقط یک جاهایی هزینه بشه که دیگه هیچ رقم نمیشه هزینه نکرد، مثل بنزین زدن.
تازه همون بنزین هم بی کیفیت ترین بنزین را بهش بزنند، و همیشه فکر کنند به اینکه آیا میشه با یک چیزی ارزون تر راهش برد یا نه؟
این ماشین بعد از یک مدت دیگه نه ظاهر داره نه باطن.
همه جاش صدا میده، صندلیها و رودریهاش پاره پوره است، بدنهاش فرسوده و زنگ زده است، هیچ جاییاش بالانس نیست، لاستیکهاش تا به تا است، از زیرش روغن میره، دیفرانسیل و گیربکس و موتورش صدا میده، کولر و بخاری نداره، شیشه بالابرهاش خرابه، نه گاز میخوره نه ترمز میکنه، عقربههاش مدتهاست گزارش درستی نمیدهند، چراغهایش هیچ جایی از مسیر را روشن نمیکنه.
این ماشین هنوز داره لخ لخ کنان راه میره، حتی ممکنه 6 ماه دیگه هم به حرکت ادامه بده، و در عین حال ممکنه سر اولین دستانداز بدون هیچ اتفاق خارقالعادهای خاموش بشه و دیگه هم روشن نشه
دیگه اونجا نمیشه تعجب کرد که عه، این که فقط یک چاله کوچیک بود که، عه این که فقط یک سرعتگیر ساده بود که، عه این که فقط یک پیچ معمولی بود که.
اونجا دیگه نمیشه هلش داد و روشناش کرد، دیگه نمیشه سر کرد تو کاپوت و دنبال مسأله خاصی گشت، دیگه نمیشه با عوض کردن یک قطعه حرکت را از سر گرفت، دیگه نمیشه جغرافیای فعلیاش را از تاریخ چند سالهاش جدا کرد.
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#آیا_می_دانستید 💡
افراد دغلباز و مزدور که همواره سعی می کنند اعمال و کردار خویش را پسندیده نشان داده واز سادگی و زودباوری عوام الناس سوء استفاده کرده با دوز و کلکهایی که اختصاص به خودشان دارد افکار عمومی را منحرف کرده تا به طریقی منافع آنها تأمین شود، این کار را در گذشته به "خیمه شب بازی" تعبیر و تشبیه می شد ، زیرا همان طوری که در خیمه شب بازی سر نخ در دست گردانندۀ پشت پرده است در این گونه تظاهرات و ریاکاریهای مذبوحانه هم سر نخ را می بینند و گرداننده را می شناسند.
حال برای روشن شدن بیشتر توضیحی مختصر در مورد خیمه شب بازی می دهیم که کاملاً شبیه انجام نمایش در صحنه تئاتر است با این تفاوت که در صحنه تئاتر و تماشاخانه هنر پیشگان زن و مرد شرکت می کنند ولی در خیمه شب بازی عروسکهایی که از چوب یا کهنه پاره های پارچه ساخته شده به وسیله گرداننده حرکت داده می شوند. به سر و دست و پای عروسکها نخهای نازک کمرنگی وصل است که سر نخ در دست گرداننده است و این گرداننده دور از چشم تماشاچیان بر تمام عروسکها نظارت می کند. بلندی قامت عروسکها بین بیست و پنج تا چهل سانتیمتر است.
متأسفانه خیمه شب بازی در عصر حاضر به واسطۀ ورود بعض سرگرمیها اهمیت سابق خود را از دست داده و ندرتاً در اطراف دهات و قصبات و محله های عقب افتاده و بعض قهوه خانه ها و عروسیها نمایش عروسکی به راه می اندازند .
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
📚 داستان واقعی
#رضاسگ_باز(!) یه #لات بود تو مشهد.
هم سگ خرید و فروش می کرد، هم دعواهاش حسابی سگی بود!!
یه روز داشت می رفت سمت کوهسنگی برای دعوا (!) و غذا خوردن که دید یه ماشین با آرم ”ستاد جنگهای نامنظم“ داره تعقیبش می کنه.
شهید چمران از ماشین پیاده شد و دست اونو گرفت و گفت: ”فکر کردی خیلی مردی؟!“
رضا گفت:بروبچه ها که اینجور میگن.....!!!
چمران بهش گفت: اگه مردی بیا بریم جبهه!!
به غیرتش بر خورد، راضی شد و راه افتاد سمت جبهه......!
مدتی بعد....
شهید چمران تو اتاق نشسته بود که یه دفعه دید داره صدای دعوا میاد....!
چند لحظه بعد با دستبند، رضارو آوردن تو اتاق و انداختنش رو زمین و گفتن: ”این کیه آوردی جبهه؟!“
رضا شروع کرد به فحش دادن. (فحشای رکیک!) اما چمران مشغول نوشتن بود!
وقتی دید چمران توجه نمی کنه، یه دفعه سرش داد زد:
”آهای کچل با تو ام.....! “
یکدفعه شهید چمران با مهربانی سرش رو بالا آورد و گفت: ”بله عزیزم! چی شده عزیزم؟ چیه آقا رضا؟ چه اتفاقی افتاده؟“
رضا گفت: داشتم می رفتم بیرون که سیگار بخرم ولی با دژبان دعوام شد!!!!
چمران: ”آقا رضا چی میکشی؟!! برید براش بخرید و بیارید.....!“
چمران و آقا رضا تنها تو سنگر.....
رضا به چمران گفت: میشه یه دو تا فحش بهم بدی؟! کِشیده ای، چیزی؟!!
شهید چمران: چرا؟!
رضا: من یه عمر به هرکی بدی کردم، بهم بدی کرده....!
تا حالا نشده بود به کسی فحش بدم و اینطور برخورد کنه.....
شهید چمران: اشتباه فکر می کنی.....! یکی اون بالاست که هر چی بهش بدی می کنم، نه تنها بدی نمی کنه، بلکه با خوبی بهم جواب میده!
هِی آبرو بهم میده.....
تو هم یکیو داشتی که هِی بهش بدی می کردی ولی اون بهت خوبی می کرده.....!
منم با خودم گفتم بذار یه بار یکی بهم فحش بده و منم بهش بگم بله عزیزم.....! تا یکمی منم مثل اون (خدا) بشم …!🌹🍃
رضا جا خورد!....
..... رفت و تو سنگر نشست.
آدمی که مغرور بود و زیر بار کسی نمی رفت، زار زار گریه می کرد!
تو گریه هاش می گفت: یعنی یکی بوده که هر چی بدی کردم بهم خوبی کرده؟؟؟؟
اذان شد.
رضا اولین نماز عمرش بود. رفت وضو گرفت.
..... سر نماز، موقع قنوت صدای گریش بلند شد!!!!
وسط نماز، صدای سوت خمپاره اومد. پشت سر صدای خمپاره هم صدای زمین افتادن اومد.....
رضارو خدا واسه خودش جدا کرد......! (فقط چند لحظه بعد از توبه کردنش)
یه توبه و نما ز واقعی........🌹🍃
خاطرات شهید مصطفی چمران
═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk