حتما بخونین
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💫دوتا زن بود
که شوهراشون كويت كار ميكردن،
خلاصه...
زن اولی
هرچی پول شوهره ميفرستاد خرج خودش ميكرد
وخوب ميخورد
وخوب می پوشيد
وخوب می گشت
وای كه چه زن زيبايی،
زن دوميه
هرچی پول شوهره ميفرستاد
خرج خونه وبچه هاش ميكرد
وای كه چه خونه زندگی و بچه هايی.
خلاصه...
سه سال ميگذره و شوهرا ازكويت ميان
شوهراوليه وقتی مياد ميبينه چه زن خوشكلو نازی داره باخودش میگه حيف اين زن كه تو همچين خونه و زندگیو محله ای باشه هر چي پول أورده بود خرج خونه وسيله ميكنه واسه زنش...
شوهر دوميه وقتی ميرسه ميبينه عجب خونه و زندگی چه بچه هايی باخودش ميگه حيف اين خونه و زندگی كه همچين زن زشت و بي كلاسی توش باشه هرچی پول اورده خرج طلاق و ازدواج مجددش كرد..
نكته آموزشيش اينه كه وقتی ما زنا به خودمون اهميت بديم همه موجودات ،كاينات وطبيعت هم به ما اهميت ميدن.👌
از قدیم گفتن :زنی که خرج داره ارج داره
♻️ كپي واسه خانومااا واجب ♻️
داستان و مط💟الب زیبا
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از سفارشات گسترده نور ✨
از این عکس نوشته هایی که تازه مد شده دیدی⁉️
بچه ها من یه کانالی پیدا کردم معدن این عکساس خیلی محشره 😍😍
#عکسنوشته_های_طنز 😜
#عکسای_باحال_استوری 😌
#عکسای_نوستالوژی ☺️
#عکسای_تیکه_دار 😏
دیدی بعضیاتیکه میندازن اما باکلاس :))
https://eitaa.com/joinchat/894894204C086ef21d14
قول میدم اینجا با کلاس شی با تیکه هاش😎❤️
هدایت شده از تبلیغات فال حرم🔺
🔴دستورپخت #انواع_حلوا ویژه پذیرایی درمجالس #امامحسین علیهالسلام
#حلوای_مجـلسی 🍮 #حلوای_رولی
#حلوای_شکلاتی 🍪 #حلوای_شیری
#حلوای_زنجبیلی 🥧 #حلوای_عـربـی
#حلوای_زعـفرانی 🍨 #حلوای_سـهارد #حلوا_خرمــایی 🥟 #حلوای_هویج
👩🍳👩🍳با هنر دستان خودتون از مهمانان اباعبدالله ع پذیرایی کنید👌👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1882718236Cefc65b8770
🚩عزاداریتون قبول🚩 التماس دعا🙏
💎💎💎💎♥️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟 داستان کوتاه
💎زن نابینا کنار تخت پسرش در بیمارستان نشسته بود و می گریست. فرشته ایی فرود آمد و رو به زن گفت: ای زن من از جانب خدا آمده ام
رحمت خدا برآن است که تنها یکی از آرزوهای تو را برآورده سازد, بگو از خدا چه می خواهی؟
زن رو به فرشته کرد و گفت: از خدا می خوام پسرم رو شفا بده.
فرشته گفت: پشیمان نمی شوی؟
زن پاسخ داد: نه!
فرشته گفت: پسرت اینک شفا یافت ولی تو می توانستی بینایی چشمان خود را از خدا بخواهی!
زن لبخندی زد و گفت: تو درک نمی کنی!
سالها گذشت و پسر بزرگ شد. او آدم موفقی شده بود و مادر موفقیت های فرزندش را با عشق جشن می گرفت.
پسر ازدواج کرد و همسرش را بسیار دوست داشت. روزی رو به مادرش کرد و گفت: مادر نمی دونم چطور بهت بگم ولی زنم نمی تونه
با شما یه جا زندگی کنه می خوام یه خونه برات بگیرم تا شما برید اونجا.
مادر رو به پسرش گفت: نه پسرم من می خوام برم خونه ی سالمندان زندگی کنم , آخه اونجا با هم سن و سالای خودم زندگی می کنم و راحت ترم.
و زن از خانه بیرون آمد , کناری نشست و مشغول گریستن شد.
فرشته بار دیگر فرود آمد و گفت: ای زن دیدی پسرت با تو چه کرد؟ حال پشیمان شده ایی؟ می خواهی او را نفرین کنی؟
مادر گفت: نه پشیمانم و نه نفرینش می کنم. آخه تو چی می دونی؟
فرشته گفت: ولی باز هم رحمت خداوند شامل حال تو شده است و می توانی آرزویی بکنی. حال بگو؟ می دانم که بینایی چشمانت را از
خدا می خواهی , درست است؟
زن با اطمینان پاسخ داد: نه!
فرشته با تعجب بسیار پرسید: پس چه؟
زن جواب داد: از خدا می خوام عروسم زن خوب و مادر مهربونی باشه و بتونه پسرم رو خوشبخت کنه آخه من دیگه نیستم تا مراقب پسرم باشم.
اشک از چشمان فرشته سرازیر شد و از اشک هایش دو قطره در چشمان زن ریخت و زن بینا شد.
هنگامی که زن اشک های فرشته را دید از او پرسید: تو گریه کردی؟ مگه فرشته ها هم گریه می کنن؟
فرشته گفت: بله , ولی تنها زمانی اشک می ریزیم که خدا گریسته باشد!
زن پرسید: مگه خدا هم گریه می کنه؟!
فرشته پاسخ داد: خدا اینک از شوق آفرینش موجودی به نام مادر در حال گریستن است
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات فال حرم🔺
11.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راه شگفت انگیز لاغری رو در ویدئو بالا ببینید 👆😳
3 ماهه میتونی تا 15 کیلو لاغر شی، بدون برگشت، ، کاملا گیاهی 🌱
✅دارای گارانتی کتبی مرجوعی در صورت عدم رضایت
✅دارای مجوز رسمی از وزارت بهداشت
دریافت مشاوره رایگان 👇🏻👇🏻
https://b2n.ir/tl89
https://b2n.ir/tl89
https://b2n.ir/tl89
🌷🌷🌷
پدرم همیشه میگفت:
"دروغ نگو، دزدی نکن، و همیشه وقتشناس باش."
من از دیر کردن و وقت نشناسی متنفرم.
همیشه خودم اولین نفری هستم که به جلسه میرسم. صبحها همیشه اولین نفری هستم که سرکار حاضر میشوم.
برای من امری طبیعی است. همیشه سحرخیز بوده ام و به همین دلیل، زود رسیدن به کار مشکلی برایم ایجاد نمیکرد.
یادم میآید یکبار که با "ژان کلود بیورف"، مدیرعامل برند ساعت سازی هوبولت حرف میزدم و او گفت که وقتی برای کار در برند امگا درخواست فرستاده بوده، مصاحبه کننده ساعت 5 صبح را برای مصاحبه تعیین کرده است.
هنگام مصاحبه، ژان کلود از او پرسیده که چرا چنین ساعتی را برای وقت مصاحبه تعیین کردهاند، در صورتی که هوا هنوز تاریک است! و مصاحبه کننده هم پاسخ داده:
"من ساعت 5 صبح شروع میکنم تا سه ساعت از همه جلوتر باشم. همان وقتی که تو خواب هستی، من مشغول کارم."
من هم کم و بیش همینطور بودم.
جوان ها خیال میکنند تا آخر دنیا وقت دارند. پسربچهای که تازه 10 ساله شده، تولد بعدی خود را به اندازهی ابدیتی دور می بیند
چرا که سال پیش روی او تنها ده درصد از زمانی است که تا آن موقع سپری کرده است.
در 50 سالگی اوضاع فرق می.کند؛ چرا که فاصله زمانی تا 51 سالگی برابر دو درصد زمانی است که زندگی کردهاید. هرچه پیرتر و باتجربهتر می شوید، بیشتر به استفادهی درستتر از زمان خود فکر میکنید.
کم کم میبینید یک ساعت، یا یک آخر هفتهی عالی و بیاستفاده، فرصتی است که دیگر هیچ وقت تکرار نخواهد شد.
📚 رهبری_ الکس فرگوسن
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
سپاسگزار باشیم ...
ثروتمندی از پنجره اتاقش به بیرون نگاه کرد و مردی را دید که در سطل زبالهاش دنبال چیزی میگردد. گفت، خدا رو شکر فقیر نیستم.
مرد فقیر اطرافش را نگاه کرد و دیوانهای با رفتار جنونآمیز در خیابان دید و گفت، خدا رو شکر دیوانه نیستم.
آن دیوانه در خیابان آمبولانسی دید که بیماری را حمل میکرد گفت، خدا رو شکر بیمار نیستم.
مریضی در بیمارستان دید که جنازهای را به سرد خانه میبرند. گفت، خدا رو شکر زندهام.
فقط یک مرده نمیتواند از خدا تشکر کند.
چرا امروز از خدا تشکر نمیکنیم که یک روز دیگر به ما فرصت زندگی داده است؟ به دیگران هم این را میگویید تا بدانند خدا آنها را هم دوست دارد؟
زندگی: برای اینکه زندگی را بهتر بفهمیم باید به سه مکان برویم: 1.بیمارستان 2. زندان 3. قبرستان
در بیمارستان میفهمید که هیچ چیز زیباتر از تندرستی نیست. در زندان میبینید که آزادی گرانبهاترین دارایی شماست.
در قبرستان درمییابید که زندگی هیچ ارزشی ندارد. زمینی که امروز روی آن قدم میزنیم فردا سقفمان خواهد بود.
پس بیایید برای همه چیز فروتن و سپاسگزار باشیم🙏🌹
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#داستانک
💌پاسخ حکیمانهٔ زنی که سبب مسلمان شدن بزرگترین دانشمند انگلیسی شد
🔹زنی سومالیتبار در نهایت تنگدستی و فقر در انگلیس با خانواده کوچکش زندگی میکرد. باری، با ایستگاه رادیو تماس گرفت و درخواست کمک کرد.
همزمان مرد خدانشناس انگلیسی هم به این برنامه گوش میداد. با شنیدن صدای زن، تصمیم گرفت وی را دست بیندازد و تحقیرش کند.
پس از یافتن آدرس زن، منشیاش را خواست و به او دستور داد تا بستههای هنگفتی از مواد غذایی را بخرد و برای زن ببرد.
در ضمن به منشیاش سفارش کرد، وقتی زن پرسید این غذاها از طرف چه کسی است؟ به او بگو از سوی شیطان بزرگ است بانو!
هنگامی که منشی به منزل زن رسید زن خیلی خوشحال شد و با خوشحالی تمام شروع به گذاشتن بستههای غذا در منزل کوچکش کرد. بدون اینکه توجهی به منشی بکند.
منشی پرسید: نمیخواهی بدانی این غذاها را چه کسی فرستاده است؟!
زن مسلمان جواب داد؛ نه، اصلا برایم مهم نیست چراکه وقتی خداوند کاری را مقدر میکند حتی شیاطین هم از وی فرمان میبرند.
🕊آری، این زن فقیر بیسواد سبب مسلمان شدن دانشمند و دینشناس بزرگ انگلیسی "تیموثی وینتر" شد. تیموثی بعدها نامش را به شیخ #عبدالحکیم_مراد تغییر داد
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🔴داستان واقعی وتکان دهنده (طلاق عجیب وبرنامه ریزی شده !)😳
با اصرار از شوهرش خواست که طلاقش بده شوهرش پرسیدچرا؟ ما که زندگی خوبی داریم.از زن اصرار و از شوهر انکار.در نهایت شوهر با سرسختی زیاد پذیرفت، به شرط و شروط ها.زن مشتاقانه انتظار میکشید شرح شروط را......
تمام 1364 سکه? بهار آزادی مهریه آت را میباید ببخشی .
زن با کمال میل میپذیرد.
در دفترخانه مرد رو به زن کرده و میگوید حال که جدا شدیم . لیکن تنها به یک سوالم جواب بده .
زن میپذیرد.
“چه چیز باعث شد اصرار بر جدائی داشته باشی و به خاطر آن حاضر شوی قید مهریه ات که با آن دشواری حین بله برون پدر و مادرت به گردنم انداختن را بزنی.
زن با لبخندی شیطنت آمیز جواب داد :طاقت شنیدن داری؟
مرد با آرامی گفت :آری .
زن با اعتماد به نفس گفت: 2 ماه پیش با مردی اشنا شدم که از هر لحاظ نسبت به تو سر بود.از اینجا یک راست میرم محضری که وعده دارم با او ، تا زندگی واقعی در ناز و نعمت را تجربه کنم.
مرد بیچاره هاج و واج رفتن همسر سابقش را به تماشا نشست.
زن از محضر طلاق بیرون آمد و تاکسی گرفت .وقتی به مقصد رسید کیفش را گشود تا کرایه را بپردازد.نامهای در کیفش بود . با تعجب بازش کرد .
خطّ همسر سابقش بود.نوشته بود: ” فکر میکردم احمق باشی ولی نه اینقدر.
نامه را با پوزخند پاره کرد و به محضر ازدواجی که با همسر جدیدش وعده کرده بود رفت .منتظر بود که تلفنش زنگ زد.
برق شادی در چشمانش قابل دیدن بود.شماره? همسر جدیدش بود.
تماس را پاسخ گفت: سلام کجایی پس چرا دیر کردی.
پاسخ آنطرف خط تمام عالم را بر سرش ویران کرد.
صدا، صدای همسر سابقش بود که میگفت : باور نکردی؟، گفتم فکر نمیکردم اینقدر احمق باشی.این روزها میتوان با 1 میلیون تومان مردی ثروتمند کرایه کرد تا مردان گرفتار از شرّ زنان احمق با مهریههای سنگینشان نجات یابند !
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
هدایت شده از تبلیغات فال حرم🔺
6.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلایل مختلفی در ریزش مو تاثیر میگذارد (کرونا ، چربی پوست سر ، آلودگی هوا ومشکلات وراثت )
محقق تبریزی تنها روش درمان ریزش و کم پشتی مو را در شبکه 3 افشا کرد.😱😱😱
دریافت مشاوره رایگان ارسال عدد 81 به 10008443 📞
تخفیف 50% برای 1000 نفر اول🤑💸
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💗🎡💗
💗🎡
#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
🕊 با عنوان: #امید_به_انتقام_1
🎡قسمت اول
(من فقط زنده ام به امید دیدن انتقام خداوند)
سلام به اعضای کانال داستان و پند دیدم اعضای کانال سرگذشت زندگیشون رو میفرستن گفتم منم داستان تلخ زندگیمو بنویسم...
من بیشتر از 40 سالمه فرزند اول هستم بعد من 8بچه دیگه هست، نُه خواهر برادریم پدرم کارمند دولت و مادرم خانه داره دوران مدرسه و تا دیپلمم زندگی بدی نداشتم جز شیطونیای بچگانه گهگداری خواستگار داشتم اما من واقعا دوست داشتم درس بخونم تا وارد دانشگاه شدم
سال 80 پدرم راضی شد بایه کارمند تازه استخدام شده دولت ازدواج کنم البته دوسال رفت وآمد طول کشید نمیدونم به جادو اعتقاد دارین یا نه اما پدرم که از اول حاضر نبود دخترعزیزکرده اش رو بده به اون خانواده ،یکدفعه ورق برگشت مادرم زشت ترین حرفها رو نثارم کرد که راضی بشم، اما من راضی به این وصلت نبودم
حاضر بودم تا آخر عمرم مجرد بمونم ولی ازدواج نکنم با این آدم و با این خانواده وصلت نکنم اما یکی از فامیلای همسرم دعا نویس بود و به محض پادرمیانی اون نمیدونم چطوری شد که این ازدواج سر گرفت و عقد کردیم بعد اون افسرده شدم من دختر شاد وسر زنده افسرده شدم دروغهای خانواده همسرم عذابم میداد خیلی خیلی تلاش کردم توی عقد جدا بشم اما هر کاری کردم به بن بست خوردم آنقدر با اساتید دانشگاهم مشورت کردم..
بعضی ها جدایی رو چاره میدونستن بعضی ها هم سازش ...
کسی رو نداشتم توی طلاق کمکم کنه،
کاش کسی بود...
دوسال بعد ازدواج کردیم شب عروسیم توی مراسم فقط اشک ریختم بر آرزوهای ازدست رفته ، تمام مراسم اشک بود واشک و اشک..
زجر کشیدم توی خودم ریختم همسرم آدم خوبی بود ولی گاهگاهی به حرف خانواده اش بود محل کار شوهرم یه استان دیگه بود باهاش رفتم غریب بودم و تنها ، هنوزم نتونستم همسرم رو دوست داشته باشم باوجودی اینکه اون تلاش میکرد اما من از اینکه کنارش باشم درد میکشیدم... نمیخواستمش.... تنهابودم غریب و بی همزبان و بی دوست توی یه شهری غریب بهش عادت کردم اما هنوزم دوسش نداشتم...
وقتی حامله شدم آنوقت به خودم گفتم تو دیگه یه مادری، شوهرتم آدم خوبیه بپذیرش و زندگی کن...
پذیرفتم...
البته ناچار بودم وقتی پسرم به دنیا آمد خانواده همسرم هرکدوم یه اسمی میگفتن.. مادرش،خواهرش
خلاصه شوهرم گفت اسم بچه باخودمونه بچه ام شد همه زندگیم ،باورم، تکیه گاه و امیدم واسه ادامه دادن به زندگی...
گاهی که به بن بست میرسیدم بچه ام میشد روزنه امید توی تاریکیها واسه بلند شدن و ادامه دادن...
بچه ام دوسال ونیمش شده بودکه همسرم منتقل استان خودمون شد البته یه شهر دیگه...
اونجا پسرم به خاطر خوردن موادشیمیایی دچار صدمه شد که هنوزم گرفتارش کرده همسرم بیخیال بود خیلی بیخیال هرچی التماسش کردم حاضر نشد ببرتش بیمارستان مجهز ، به مرکز استان، تا کار از کار گذشت وبعد 50روز بادعواهای من رفتیم مرکز استان دکتر گفت اگه قبل 40روز میاوردین فقط یه ماه اذیت میشد و بعد خوب میشد اما حالا که دیر اقدام کردین الان تا آخر عمرش باید تحت نظر دکترا باشه
خرج دوا دکتر بماند کرایه خونه وخیلی چیزای دیگه ...
شوهرم یه پیکان داشت اونو فروخت وتوی زمینی کوچیکی که توی عقد خریده بودیم یه اتاق 24متری ساخت آب و برق از خونه همسایه گرفتیم ته اتاقک یه شیر وصل کردیم وبا کمدها و و میز تلویزیون ویخچال اتاق رو به دوقسمت تقسیم کردیم یه قسمت آشپزخانه ویه قسمت زندگی میکردم اتاقمون گچ نبود خونه حمام نداشت یه دستشویی کوچیک توی حیاط درست کرد آب گرم میکردم و حموم میکردیم شوهرم ازمون دور بود چهارشنبه میآمد تا جمعه باز جمعه میرفت سر کارش شهر دیگه...
من وبچه ام تنها بودیم(من وپسرم) همه جا گاز کشی بود و بخاری گازی، اما من بخاری نفتی داشتم وخدا به سر شاهده باید هردو روز میبردمش توی حیاط میشستمش چون خیلی کهنه بود...
🎡ادامه دارد...
💗🌱#داستانهایواقعیوآموزنده در کانال داستان و پند
💗🎡
💗🎡💗
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عجیب و پر ابهام🥶
📚داستانڪ📚 ༺📚════════ @dastanakk 💗🎡💗 💗🎡
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💗🎡💗
💗🎡
#ارسالی از اعضای کانال داستان و پند ✦
🕊 با عنوان: #امید_به_انتقام_2
🎡قسمت دوم
لوله بخاریای که گذاشته بودیم گفتن مختص بخاری گازی هست...
به خاطر همون تند تند بند میشه و بخاری باید مرتب شسته بشه....
پسرم 20 روز یه بارمیبردیم دکتر واتاق عمل تا کم کم شد یه ماه وهمینطور اضافه شد مدتی که باید میرفتیم ...
پسرم سه سالش بود حامله شدم ناخواسته، وقتی فهمیدم فقط گریه کردم شوهرم ناراحت شد...
خواستم سقط کنم اما خانواده ام نذاشتن خودمم از خدا ترسیدم میگفتم شاید شرایط بهتر بشه ..
بچه دومم که به دنیا آمد انقدر قشنگ بود که توی همون اتاق سزارین هم دکترا عاشقش شدن...
مهرش بعد دیدنش آنقدر به دلم نشست که شد یه تیکه از قلبم..
شوهرم بعداز اینکه منو از اتاق عمل آوردن رفت تهران دوره تا بچه ام 40 روزه شد
حالا مادر دوبچه بودم که زندگیم بودن و نفسم...
یکی از دوستای شوهرم که خیلی خیلی پولدار بود واز وضعیت زندگی ماخبر داشتند
البته من نمیشناختمش پیشنهاد داده بود
به همسرم بچه رو بدیم به اونا...
اون وقت خیلی مردم کمی ماشین 405داشتن گفته بود یه 405 صفر کارخونه واسمون میخره با یکم پول بهمون میده تا مشکلاتمون رو برطرف کنیم ،خودش خیلی پولدار بود ولی بچه نداشتن ...
نمیدونم همسرم راضی بود یانه اما من نمیتونستم تکه ای از قلبم رو بدم دست کسی زندگیم سخت بود خیلی خیلی سخت اما بچه هام دلگرمی بودن بچه ام که 6یا7ماهه شد...
شوهرم گفت: دیگه نمیتونه اینطوری ادامه بده یه زیرزمین اجاره کرد و ما باهاش رفتیم....
اتفاقاتی افتاد که به خاطر طولانی شدن نمینویسم ....
بعد به همسرم یه سویت کوچیک جم وجور دادن یه آشپزخونه 12 متری داشت بایه اتاق دوازده متری دستشویی حمام سر هم راضی بودیم ...
بچه بزرگم رو هنوز میبردیم دکتر ،
اگه جایی پول اضافه می آوردیم واسه درست کردن خونمون میذاشتیم..
درست اواخر سال 89 همسرم تونست یه پولی دست وپا کنه بذاره یه بانکی تا بتونیم وام برداریم خرداد 90 همسرم تقریبا نزدیک 6یا هفت میلیون (دقیق یادم نمیاد چون بیشتر از ده سال گذشته)
به نام من ازبانک وام برداشت وخودش ضامنم شد...
ماشین پراید خرید ویقیه اش روهم فرستاد تا خونه رو بسازن آبان 90 همسرم منتقل شد به مرکز استان وچون وام برداشته بودیم دست وبالمون حسابی تنگ بود.
پسر بزرگم حالا بردنش به مرکز استان و بیمارستان واسه عمل، شده بود
5ماه به بالا یعنی سالی تقریبا دوبار میبردیمش پیش دکتر...
حالا بچه ام میرفت کلاس اول،
شوهرم پیشنهاد داد من وبچه ها تا نوروز برم شهر خودمون توی خونه ای که حالا بهتر بود از اون اوایل هرچند که خیلی کم و کسری داشت تا اون با خیال راحت بتونه خونه مناسب واسه اجاره پیدا کنه ...
نمیدونم چطوری شد قبول کردم، حالا وابستگی یا بهتره بگم دلبستگی من به همسرم بیشتر شده بود....
🎡ادامه دارد...
💗🌱#داستانهایواقعیوآموزنده در کانال داستان و پند
💗🎡
💗🎡💗
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk