eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.1هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
گربه ای از خانه شیخی مرغی به دندان گرفت،😱 در حال فرار شنید که زن شیخ فغان سر داد گفت: حاج آقا گربه مرغ را برد...😐 شیخ با خونسردی گفت: ملالی نیست زن، قرآن را بیاور.😏 گربه با شنیدن این سخن بلافاصله مرغ را رها کرد و گریخت...😳 از او پرسیدند: تو را چه پیش آمد که مرغ را رها کردی؟!🤔 گفت: شما اینان را نمیشناسید اکنون یک آیه از قرآن پیدا میکند و فردا بالای منبر گوشت گربه را حلال اعلام میکند!😍😂 👤عبید زاکانی‌ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
حکیمی جعبه‌اى بزرگ پر از مواد غذایى و سکه و طلا را به خانه زنى با چندین بچه قد و نیم قد برد. زن خانه وقتى بسته‌هاى غذا و پول را دید شروع کرد به بدگویى از همسرش و گفت: شوهر من آهنگرى بود که از روى بى‌عقلى دست راست و نصف صورتش را در یک حادثه در کارگاه آهنگرى از دست داد و مدتى بعد از سوختگى علیل و از کار افتاده گوشه خانه افتاد تا درمان شود.وقتى هنوز مریض و بى‌حال بود چندین بار در مورد برگشت سر کارش با او صحبت کردم ولى به جاى اینکه دوباره سر کار آهنگرى برود مى‌گفت که دیگر با این بدنش چنین کارى از او ساخته نیست و تصمیم دارد سراغ کار دیگر برود. من هم که دیدم او دیگر به درد ما نمى‌خورد برادرانم را صدا زدم و با کمک آن‌ها او از خانه و دهکده بیرون انداختیم تا لااقل خرج اضافى او را تحمل نکنیم. با رفتن او ، بقیه هم وقتى فهمیدن وضع ما خراب شده از ما فاصله گرفتند و امروز که شما این بسته‌هاى غذا و پول را برایمان آوردید ما به شدت به آنها نیاز داشتیم. اى کاش همه انسان‌ها مثل شما جوانمرد و اهل معرفت بودند! حکیم تبسمى کرد و گفت: حقیقتش من این بسته‌ها را نفرستادم. یک فروشنده دوره‌گرد امروز صبح به مدرسه ما آمد و از من خواست تا اینها را به شما بدهم و ببینم حالتان خوب هست یا نه!؟ همین!حکیم این را گفت و از زن خداحافظى کرد تا برود. در آخرین لحظات ناگهان برگشت و ادامه داد: راستى یادم رفت بگویم که دست راست و نصف صورت این فروشنده دوره گردهم سوخته بود… 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💙داستان جالب « آرایشگر و خدا »💙 مردی برای اصلاح سر و صورتش به آرایشگاه رفت. در بین کار گفت و گوی جالبی بین آنها در گرفت. آنها در مورد مطالب مختلفی صحبت کردند. وقتی به موضوع خدا رسید آرایشگر گفت: «من باور نمی کنم که خدا وجود دارد.» مشتری پرسید: «چرا باور نمی کنی؟» آرایشگر جواب داد: «کافیست به خیابان بروی تا ببینی چرا خدا وجود ندارد؟ شما به من بگو اگر خدا وجود داشت این همه مریض می شدند؟ بچه های بی سرپرست پیدا می شد؟ اگر خدا وجود داشت درد و رنجی وجود داشت؟ نمی توانم خدای مهربانی را تصور کنم که اجازه دهد این همه درد و رنج و جود داشته باشد.» مشتری لحظه ای فکر کرد اما جوابی نداد چون نمی خواست جر و بحث کند. آرایشگر کارش را تمام کرد و مشتری از مغازه بیرون رفت. به محض اینکه از مغازه بیرون آمد مردی را دید با موهای بلند و کثیف و به هم تابیده و ریش اصلاح نکرده و ظاهرش هم کثیف و به هم ریخته بود. مشتری برگشت و دوباره وارد آرایشگاه شد و به آرایشگر گفت: «میدونی چیه! به نظر من آرایشگرها هم وجود ندارند.» آرایشگر گفت: «چرا چنین حرفی میزنی؟ من اینجا هستم. من آرایشگرم. همین الان موهای تو را کوتاه کردم.» مشتری با اعتراض گفت: «نه آرایشگرها وجود ندارند چون اگر وجود داشتند هیچکس مثل مردی که بیرون است با موهای بلند و کثیف و ریش اصلاح نکرده پیدا نمی شد.» آرایشگر گفت: «نه بابا! آرایشگرها وجود دارند موضوع این است که مردم به ما مراجعه نمی کنند.» مشتری تاکید کرد: «دقیقا نکته همین است. خدا وجود دارد. فقط مردم به او مراجعه نمی کنند و دنبالش نمی گردند. برای همین است که این همه درد و رنج در دنیا وجود دارد!» 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
ﺳﺨﻦ ﮐﻮﺭﺵ ﺑﺰﺭﮒ ﺑﺎ ﺩﺧﺘﺮﺵ ﺁﺗﻮﺳﺎ👌 ﻫﯿﭽﮕﺎﻩ ﭼﺸﻤﺎﻧﺖ ﺭﺍ ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯿﮑﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﻧﮕﺎﻫﺖ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ ﮔﺮﯾﺎﻥ ﻣﮑﻦ ﻗﻠﺒﺖ ﺭﺍ ﺧﺎﻟﯽ ﻧﮕﻬﺪﺍﺭ ﻭ ﺍﮔﺮ ﺭﻭﺯﻱ ﺧﻮﺍﺳﺘﯽ ﮐﺴﯽ ﺭﺍ ﺩﺭ ﻗﻠﺒﺖ ﺟﺎﯼ ﺩﻫﯽ ﺳﻌﯽ ﮐﻦ ﻓﻘﻂ 1ﻧﻔﺮ ﺑﺎﺷﺪ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﮕﻮ ﮐﻪ ﺗﻮﺭﺍ ﺑﯿﺸﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﻮﺩﻡ ﻭ ﮐﻤﺘﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﺩﺍﺭﻡ ﺯﯾﺮﺍ ﺑﻪ ﺧﺪﺍ ﺍﻋﺘﻘﺎﺩ ﺩﺍﺭﻡ ﻭ ﺑﻪ ﺗﻮ ﻧﻴﺎز... ﭼﻬﺎﺭ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻫﺮﮔﺰ ﻓﺮﺍﻣﻮﺵ ﻧﮑﻦ 1- ﺑﻪ ﻫﻤﻪ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﮐﻤﮏ ﮐﻨﯽ 2- ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﻧﻤﯽﺗﻮﺍﻧﯽ ﻋﻮﺽ ﮐﻨﯽ 3- ﻫﻤﻪ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﻭﺳﺖ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﺩﺍﺷﺖ 4- ﻫﻤﻪ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯽ ﺭﺍﺿﯽ ﻧﮕﻪ ﺩﺍﺭﯼ ﭘﺲ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﮐﻦ ، ﺁﻧﮕﻮﻧﻪ ﮐﻪ ﺧﻮﺩﺕ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯽ... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
این متن را باید طلا گرفت🌸 ✨"خانه پدر و مادر"✨ بعد از خانه خدا،تنها خانه ای است که: روزی ده ها بار می توانی بروی بدون دعوت و هر بار صاحب خانه از دیدنت خوشحال و خوشحال تر می شود. خانه ای که برای رفتن نیازی به دعوت ندارد خانه ای که حتی خودت می توانی کلید بیندازی و وارد شوی خانه ای که همیشه چشمانی مهربان به در دوخته تا تورا ببینند خانه ای که یاد آور آرامش کودکانه توست خانه ای که حضورت و نگاهت به پدر و مادر عبادت محسوب می شود و گفتگویت با آنها ذکر الهی است خانه ای که اگر نروی دل صاحبخانه میگیرد و غمگین می شود. خانه ای که قهر با آن ، قهر با خداست! خانه ای که دو تا شمع سوخته اند تا روشنی به ما بدهند و تا وقتی سوسو میزنند، شادی و حیات در وجودت جریان دارد. خانه ای که سفره هایش خالص و بی ریاست خانه ای که وقتی خوردنی آوردند اگر نخوری ناراحت و دلشکسته می شوند خانه ای که همه بهترین هایش با خنده و شادمانی تقدیم تو می شود خانه ای که ......... چقدر خانه والدین به خانه خدا شباهت دارد "قدر این خانه ها را بدانیم" "قدر این فرشته های آسمانی را بدانیم" شاید خیلی زودتر از آن که فکر کنیم دیر می شود. ✨تقدیم به همه اونایی که به این خانه عشق میورزند✨ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🍃🌸🍃🌸🍃🌸 🍃گاهی باید همه چیزو ساده تر بگیری. به جای پلو خورش، نیمرو و سیب زمینی سرخ کرده بزنی. 🍃به جای رستوران لوکس تو زعفرانیه، بری تجریش یه کاسه آش رشته بخوری. 🍃مزخرف ترین فیلمی که در طول تاریخ ساخته شده رو بذاری توی دستگاه و ولو شی رو مبل و بعد از شدت خسته کننده بودن فیلمه همونجا خوابت ببره. 🍃گاهی باید به جای موزیک فاخر، سنتی شجریان و بی کلام باخ و سمفونی پنجم بتهوون، یه آهنگ قر دار که ترانه ش از معیارای یه ترانه ی درست، فقط "وزن" داره پخش کنی و به مسخره ترین شکل ممکن باهاش برقصی. 🍃گاهی باید "عقاید یک دلقک" و "صد سال تنهایی" رو بذاری تو همون کتابخونه بمونن و به جاش بری چند تا جوک تکراری رو از نو بخونی و بخندی. 🍃به جای بحث در مورد روند تکمیل انسان و تاریخ تمدن، بشینی انقدر با دوستات مسخره بازی دراری و بخندی که دیگه خنده به دل درد بندازدت. 🍃اصلا گاهی باید همه چیز رو به طرز احمقانه ای ساده بگیری تا حالت جا بیاد. گاهی باید زندگی رو اونقدری که همیشه جدی می گرفتی جدی نگیری. حال کنی با زندگیت. 🍃اگه این کارا رو نکنی، دیگه نمی تونی از اون پلو خورش و رستوران لوکس و اون فیلمی که پارسال اسکار گرفت و موزیک لایت و کتابای برتر جهان و بحث های فلسفی لذت ببری. 🍃هیچ یکنواختی ای لذتبخش نیست. حتی یه پادشاه هم گاهی از تشریفات و پادشاه بودنش خسته میشه. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
از خواجه عبدالله انصاری پرسیدند عبادت چیست ؟ فرمود : عبادت خدمت کردن به خلق است.... پرسیدند چگونه؟ گفت اگر هر پیشه ای که به آن اشتغال داری رضای خدا و مردم را در نظر داشته باشی این نامش عبادت است پرسیدند : پس نماز و روزه و خمس... این ها چه هستند؟؟؟ گفت : اینها اطاعت هستند که باید بنده برای نزدیک شدن به خدا انجام دهد تا انوار حق بگیرد... 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
. یه زنی میگفت: فهمیدم با یه دختری تو فیس بوک پی ام بازی میکردن، دختره اسم خودشو گذاشته (پروانه طلایی) پی ام هاشونو کردم دیدم به همدیگه حرفهای قشنگ و عاشقانه میزنن و قرار گذاشتن. شوهرم تو فیسبوک اسم خودشو گذاشته(پسر دنیا دیده) یه فکری تو سرم زد که ازش بگیرم، رفتم تو فیس بوک برای خودم یه پروفایل درست کردم و اسم خودمو گذاشتم(ابو القعقاع) تو کلی متن و فیلم های ترسناک درباره قتل و آتش زدن آدمها و گردن زدن گذاشتم و بعد یه متن برای فرستادم نوشتم: این دختر که اسمش پروانه طلایی هست، زن منه و من از دار و دسته هستم و از تو همه چی میدونم، اسمش و اسم مادرش و اسم همه خواهر برادراش و کجا ساکنه کجا کار میکنه رو بهش گفتم و بهش گفتم به خدا قسم اگر تو رو دوباره تو فیس بوک ببینم در جا میزنم... خلاصه روز بعد دیدم سرخ و زرد شده و از خونه اصلا بیرون نمیرفت، فیس بوک، واتساپ، اینستاگرام و بقیه برنامه های چت رو کرد و یه گوشی ساده خرید! هر چند لحظه میره و میاد تو هال خونمون و میگه اذان عصر کی میگن! خدا شاهده کردم.😆 میگن دو ترم برای تمرین پیشش ثبت نام کرده😂 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
🌷🌷🌷 چند راه برای آرامش: _ در آوردن کفشها به کاهش فشار عصبی کمک میکند. - هوای دریا ، آب شور و صدای امواج ، همگی باعث آرامش شدید میشوند ، پس حداقل سالی یکبار مسافرت به سواحل دریا را فراموش نکنید. - دست کم روزی 15 دقیقه را در سکوت کامل بگذرانید و به نیازهای واقعی خود و نیز چیزهایی که دارید فکر کنید. - آهسته غذا خوردن و جویدن ، باعث تجدید قوای فکری و احساس آرامش خواهد شد.یاد بگیرید حداقل نیم ساعت سر سفر بنشینید - جلوی گریه خود را نگیرید وگاهی گریه کنید. - وقتی احساس میکنید که سرتان پر از فکرهای جور و واجور است و جای خالی در آن نیست ، با قدم زدن ، آنها را پاک کنید. - اگر نتوانید کسی را ببخشید ، افکار خشمگین‌ تان شما را برای همیشه با این افراد مرتبط خواهد کرد. کارهای خیریه وشاد کردن دیگران ، باعث آرامش میشود. - آرامش را از کودکان بیاموزید ، ببینید که چگونه در همان لحظه‌ای که هستند ، زندگی میکنند و لذت می‌ برند. - از همان که هستید راضی باشید ، در این صورت احساس آرامش بیشتری میکنید. - هر چه اکسیژن بیشتری به شما برسد ، آرامتر خواهید شد ، خوب است در محل کار و زندگی خود گیاهی نگه دارید. - مهم نیست که با شما مودبانه برخورد کنند یا نه ، برخورد مودبانه‌ی شما ، باعث ایجاد آرامی و احساس خوبی در شما خواهد شد. - سرعت حرکت شما با احساستان رابطه‌ای مستقیم دارد ، آرام راه بروید و حرکات بدن خود را آرامتر کنید ، طولی نمی‌ کشد که آرام خواهید شد. گاهی میتوانید برای رسیدن به آرامش ، دراز بکشید ، عضلات خود را شل کنید و به هیچ چیز فکر نکنید. - راحتی ، یکی از عناصر مهم آرامش است ، مثل دمای مناسب ، صندلی راحت و لباس غیر چسبان و کفش راحت _هر چند وقت یک بار ساعتتان را باز کنید و خود را از فشار زمان نجات دهید. _احساسات و مشکلات خود را به دیگران بگویید و آرامش بیشتری احساس کنید. _روزانه چند دقیقه به گفتگو با خدا بپردازید و از او بابت هرچیزی که دارید مخصوصا سلامتی، تشکر کنید. باز خورد این عادت را به زودی در زندگیتان میبینید - یکی از مهمترین مهارتها در آرام بودن ، فکر نکردن به مسایل کوچک است ، دومین مهارت ، کوچک شمردن تمام مسایل است :) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk 🌷🌷🌷
💎خب خیلی‌ها دارند به رفتن فکر می‌کنند. آن‌هایی که لاتاری ثبت‌نام نکرده‌اند، دارند مقاله‌هایشان را ترجمه می‌کنند و مدارکشان را آزاد می‌کنند تا راهشان بازتر شود. آن‌هایی هم که این دو کار را نکرده‌اند، دارند آلمانی یا انگلیسی یا فرانسوی می‌خوانند که بروند. راستش؛ رفتن و نفس کشیدن در غربت خیلی بهتر است از ماندن و دق کردن توی خاکِ اجدادی. خندیدن توی غربت خیلی بهتر است از اشک ریختن به زبانِ مادری. قبول نداری؟ حالا هرچقدر هم دلت برای رفقا و جمع‌های ایرانی‌طور تنگ بشود و هرچقدر هم که غذا‌های ایرانی لذیذ باشند برایت. گاهی وقت‌ها جوری می‌شود که حاضری همه‌شان را ببخشی و فقط بروی. انگاری شده‌ای شبیه به جذامیان توی شهرِ سالم‌ها. هی زور می‌زنی خودت را مخفی کنی و دور باشی و دیده نشوی. می‌خواهی بروی و اصلن برایت مهم نیست که چجوری باید رفت و کجا باید رفت حتی. «رفتن فعل خوبی نیست؛ حتی برای پرنده‌ای که روی شاخه‌ی درخت نشسته و چیزی از ادبیات نمی‌فهمد»؛ اما بعضی وقت‌ها ادبیات هم برایت بی‌اهمیت می‌شود و می‌خواهی خودت، گذشته‌ات، همه چیزت را بگذاری و بروی به جایی که غذاهای آماده‌ی بدمزه بخوری و به لهجه‌ی بیگانه بخندی و دلت برای قورمه‌سبزی تنگ بشود. می‌بینی؟ به جایی می‌رسی که حاضری این‌ها را به جان بخری و سوار هواپيما شوی. این را یکجا یادداشت کن: لبخند به زبانِ بیگانه خیلی بهتر است از گریه به زبانِ مادری. ✍ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
من آدم حساسی نيستم ؛ وقتی خانه‌ی والدينم را ترک كردم گريه نكردم ، وقتی گربه‌ام مرد گريه نكردم ، وقتی در ناسا كار پيدا كردم گريه نكردم و حتی وقتی روی ماه پا گذاشتم گريه نكردم !! اما وقتی از روی ماه به زمين نگاه كردم بغضم گرفت با ترديد با پرچمی كه بنا بود روی ماه نصب كنم بازی می‌کردم از آن فاصله رنگ و نژاد و مليتی نبود ما بوديم و یک خانه ‌ی گرد آبی ، با خودم گفتم انسانها برای چه میجنگند ؟! انگشت شصتم را به سمت زمین گرفتم و کره زمین با آن عظمت پشت انگشت شصتم پنهان شد و من با تمام وجود اشک ریختم ...!! ( فضانورد ) 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
"اندر حکایت شکر و ناشکریهای ما آدم ها" پیرمرد تهیدستی "زندگی" را در فقر و تنگدستی میگذراند، و به سختی برای زن و فرزندانش قوت و غذایی ناچیز فراهم میساخت. از "قضا" یک روز که به آسیاب رفته بود، دهقانی مقداری "گندم" در دامن لباسش ریخت. پیرمرد "خوشحال" شد و گوشه های دامن را گره زد و به سوی خانه دوید !!!! در همان حال با "پروردگار" از مشکلات خود سخن می گفت، و برای گشایش آنها "فرج" می طلبید و تکرار میکرد؛ "ای گشاینده گره های ناگشوده، عنایتی فرما و گره ای از گره های زندگی ما بگشای.." پیرمرد در همین حال بود که ناگهان گره ای از گره هایش "باز" شد، و تمامی گندمها به زمین ریخت. او به شدت ناراحت و غمگین شد و رو به "خدا" کرد و گفت: من تو را کی گفتم ای یار عزیز کاین گره بگشای و گندم را بریز؟؟ آن گره را چون نیارستی گشود این گره بگشودنت دیگر چه بود ؟؟ پیرمرد بسیار ناراحت نشست، تا گندمها را از زمین جمع کند، ولی در کمال ناباوری دید دانه های گندم روی ظرفی از "طلا" ریخته اند... "تو مبین اندر درختی یا به چاه تو مرا بین که منم مفتاح راه" 👤مولانا 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk