eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.8هزار دنبال‌کننده
20.8هزار عکس
19.3هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
📚مفهوم بوق سگ پاسداری از بازارها در قدیم کاری با اهمیت و درخور توجه بود. نگهبانان بازار از ابتدای شب (دم اذان مغرب) تا هنگامه صبح (بعد از اذان صبح) موظف به نگهبانی از بازار بوده و دائم در طول بازار در حال گشت زنی بودند. از آنجا که بازار بسیار بزرگ و امکان بازبینی همه جای آن ممکن نبود، نگهبانان، سگ‌هایی درنده و گیرنده داشتند که به «سگ بازاری» معروف بودند. این سگان غیر از مربی خود هر جنبده‌ای را مورد حمله قرار داده و پاچه می‌گرفتند. از این رو با نزدیک شدن وقت غروب و بسته شدن درب‌های بازار و طبیعتاً ول شدن سگ‌های بازاری، نگهبانان در بوقی بزرگ که از شاخ قوچ درست می‌شد و صدایی بلند و گسترده داشت، می‌دمیدند که یعنی در حال باز کردن سگان و رها کردنشان در بازار هستیم. به این بوق که سه بار با فاصله زمانی مشخصی نواخته می‌شد «بوق سگ» می‌گفتند. افراد با شنیدن بوق سگ از بازار خارج می‌شدند. امروزه هرگاه فردی تا دیروقت به کار مشغول باشد و یا دیر به خانه برگردد می‌گویند تا بوق سگ کار کرده یا خارج از خانه بوده است و به عنوان نمونه گفته می‌شود:«تا بوق سگ کار می‌کنم» یا «بچه که نباید تا بوق سگ بیرون از خونه باشه!» در این جمله‌ها، «بوق سگ» دلالت بر مفهوم دیر وقتی و زمان طولانی بیش از حد دارد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‌ ✍🏻کار هر روزم شده بود... تمام ساعت فروشی های شهر را بارها و بارها زیر و رو کرده بودم تا آن ساعتی را که ماه ها قبل دست یکی از دوستانم دیده بودم پیدا کنم... هرچه بیشتر گشتم؛ بیشتر از پیدا کردنش نا امید شدم... یک ساعت ساده ولی به چشم من عجیب زیبا... چند ماه گذشت... با خودم گفتم فعلا یک ساعت دیگر می خرم تا روزی که ساعت مورد علاقه ام را پیدا کنم... یک ساعت خریدم... تا چند روز اول پرتش می کردم یک گوشه و حتی آن را به دستم نمی بستم اما بهتر از هیچی بود... هر بار نگاهش می کردم حس بدی بهم دست می داد چون آن چیزی که می خواستم نبود... آن روزها گذشت... به جایش روزهایی آمد که اولین کارم بعد از بیدار شدن بستن آن ساعت بود... من به آن ساعت عادت کرده بودم... آنقدر عادت کرده بودم که حتی وقتی ساعت مورد علاقه ام را پشت ویترین مغازه ها دیدم بی توجه از کنارش رد شدم... دستم به ساعت و چشمم به عقربه هایش عادت کرده بود... سال ها گذشت... حالا هر وقت آن ساعت را گوشه ی کمد می بینم تمام ذهنم درگیر می شود... درگیر آدم هایی که به چیزی یا کسی که دوست دارند نمی رسند و به اجبار برایش جایگزین پیدا می کنند... درگیر آدم هایی که بدون دوست داشتن به چیزی یا کسی عادت می کنند... آنقدر که علاقه شان را فراموش می کنند... درگیر آدم هایی که پای عادتشان می مانند نه پای دوست داشتنشان... ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‌ ✍🏻خانم معلم همیشه پالتویش را شبیه زنهای درباری روی شانه اش می انداخت. آنروز مادرِ دخترک را خواست. او به مادر گفت: "متأسفانه باید بگم که دخترتون نیاز به داروهای آرام بخش داره. چون دخترتون بیش فعاله و مشکل حاد تمرکزی داره و اصلا چیزی یاد نمیگیره." ترس به قلب مادر زد و چشمانش در غم خیس خورد. انگار داشت چنگ می زد به گلوی خودش، اما حرف خانم معلم را قبول کرد. وقتی همه چیز همانطور شد که معلم خواسته بود، دخترک گفت: خجالت می کشم جلوی بچه ها دارو بخورم. خانم معلم پیشنهاد داد، وقت بیکاری که دختر باید دارو مصرف کند، به بهانه آوردن قهوهی خانم معلم، به دفترش برود و قرصش را بخورد. دختر خوشحال قبول کرد. مدتها گذشت و سرمای زمستان، تن زرد پاییز را برفی کرد. خانم معلم دوباره مادرش را خواست. اینبار تا جا داشت از دخترک و هوش سرشارش تعریف کرد. در راه برگشت به خانه، مادر خیلی بالاتر از ابرها سیر می کرد. لبخندزنان به دخترش گفت: "چقدر خوبه که نمره هات عالی شده، چطور تونستی تا این حد تغییر کنی؟!" دختر خندید و گفت "مامان من همه چیز رو مدیون خانم معلمم هستم. چطور؟ هرروز که براش قهوه می آوردم، قرص رو تو فنجون قهوه اش مینداختم. اینجوری رفتار خانم معلم خیلی آروم شد و تونست خوب به ما درس بده." خیلی وقتها، تقصیر را گردن دیگران می اندازیم در حالیکه این ما هستیم که نیاز به تغییر داریم....!! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‌ 🌹روزی واعظی به مردمش می گفت: ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‌ 🛶ساختِ قایقِ نجات با چوبِ پوسیده! بعضی وقتها توجیهات، مقدس می‌شود؛ بطوریکه حتی رنگ و بوی قرآن می‌گیرد؛ یعنی کارها با آیه‌های قرآن یا روایات توجیه می‌شوند. به شخصی گفتند چرا نماز نمی‌خونی؟ گفت: تو قرآن نوشته لاتَقرَبو الصَّلاة (به نماز نزدیک نشوید) بهش میگی در ادامه‌ی همون آیه نوشته: لاتَقرُبو الصَّلاة و اَنتُم سُکاری (در حالِ مستی به نماز نزدیک نشوید. نساء/43) میگه ما همین ابتدا رو رعایت کنیم، کلّی کار کردیم! اگرچه این یک طنز بود؛ اما چنین افرادی در واقعیت هم وجود دارند؛ اینان هر قسمت از دین را که با تمایلاتشان سازگار باشد، می‌پذیرند و بقیه را کنار می‌گذارند. همانندِ همان کسانی که دستِ امامشان که می‌خواست آنها را وارد کشتیِ نجات کند، رد کردند، چون با امام بودن در آن زمان به نفعشان نبود؛ اما با مالی که به نامِ اسلام به جیب زده بودند قایق پوسیده‌شان را سروسامان دادند و سرانجام غرق شدند. به عنوان مثال می‌گویند کارهای خوب، گناهان را پاک می‌کند؛ مثلاً نماز نمی‌خوانند ولی صدقه می‌دهند. (غافل از اینکه بعضی گناه‌ها آنقدر بزرگ‌اند که باعث نابودی همه چیز می‌شوند) بالاخره باید انتخاب کرد: چون در کرب و بلا بی‌طرفان بی‌شرفانند. تاریخ همان است حسینی و یزیدی. ▪️ اگر می‌خواهی در آخرالزمان اهلِ نجات باشی، باید دستَت در دستِ امام زمانت باشد. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
‌ 🌹روزی واعظی به مردمش می گفت: ای مردم! هر کس دعا را از روی اخلاص بگوید، می تواند از روی آب بگذرد، مانند کسی که در خشکی راه می‌رود. جوان ساده و پاکدل، که خانه اش در خارج از شهر بود و هر روز می بایست از رودخانه می گذشت، در پای منبر بود. چون این سخن از واعظ شنید، بسیار خوشحال شد. هنگام بازگشت به خانه، دعا گویان، پا بر آب نهاد و از رودخانه گذشت... روزهای بعد نیز کارش همین بود و در دل از واعظ بسیار سپاسگزاری می کرد. آرزو داشت که هدایت و ارشاد او را جبران کند. روزی واعظ را به منزل خویش دعوت کرد، تا از او به شایستگی پذیرایی کند. واعظ نیز دعوت جوان پاکدل را پذیرفت و با او به راه افتاد. چون به رودخانه رسیدند، جوان "دعا" گفت و پای بر آب نهاد و از روی آن گذشت، اما واعظ همچنان برجای خویش ایستاده بود و گام بر نمی داشت... جوان گفت: "ای بزرگوار!تو خود، این راه و روش را به ما آموختی و من از آن روز چنین می‌کنم پس چرا اینک برجای خود ایستاده ای، دعا را بگو و از روی آب گذر کن! واعظ، آهی کشید و گفت: حق، همان است که تو می گویی، اما دلی که تو داری، من ندارم. ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
جداً آخرین بار کِی بود؟ آخرین باری که توی کوچه با بچه‌های محل بازی کردیم؟ چی شد که دیگر ادامه ندادیم؟ چی شد که دیگر دلمان نخواست بازی کنیم؟ چی بود که ما را از ادامه دادن و خوشی‌های کودکانه باز داشت؟ چی ما را منع کرد؟ از اینکه دلخوشی‌های کوچکمان را هر روز بغل کنیم؟ که از قضاوت‌ها و نگاه‌ها نترسیم؟ که دنیای بی‌تکلف خودمان را داشته‌باشیم؟ چه کسی دستان ما را کشید و آورد وسط دنیای پیچیده‌ی آدم‌بزرگ‌ها و به حال خود رهامان کرد؟ چه کسی وادارمان کرد بزرگ شویم؟ جداً آخرین بار کِی بود و چه فعل و انفعالاتی رخ داد که دیگر ادامه ندادیم؟ که دیگر هربار که بچه‌های محل آمدند دنبالمان، گفتیم درس داریم، گفتیم حوصله نداریم و ژست بچه‌هایی را گرفتیم که دیگر بزرگ شده‌بودند، تا اینکه واقعا بزرگ شدیم، تا اینکه دلمان لک زد برای یک‌بار بی‌غم و آسوده زیستن، دلمان لک زد برای اینکه یک‌بار دیگر برگردیم به همان کوچه، توی همان زمین خاکی، کنار همان بچه‌ها و با همان شور و اشتیاق... آخرین بار کِی بود؟! آخرین بار کِی با سر و وضعی نامرتب و با ساده‌ترین لباس‌ها و وسایل، آن‌همه احساس خوشبختی کردیم؟ آخرین بار کِی آن‌همه رفیق داشتیم؟! ═ೋ❅🖋☕️❅ೋ═ .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سبد امروز را پُرمیکنیم 🌷ازمحبت دوستی و 🌸عشق و امید 🌷ومیخوانیم سرود 🌸خوشبختی را 🌷به اميد آنكه اطرافمان 🌸پرازشکوفہ های اجابت 🌷وعشق و برکت شود... 🌸روزتـون عالی و بینظیر
✅ یک حدیث قدسی هست که آدم را از خجالت آب میکند. خداوند تبارک و تعالی میفرماید: يا مُطْلَقاً فِي وِصٰالِنا، اِرْجِع! وَ يا مُحلفا عَلي هجرنا، كَفَر! إنَّما ابعَدنا اِبْليس لِانَه لَمْ يَسْجُد لَكَ، فَواعَجَبا كَيْفَ صَالَحته وَ هَجَرتَنا. ای كسی كه وصال ما را ترک كرده‌ای، برگرد! و ای كسی كه بر جدايی از ما سوگند خورده‌ای، سوگند خود را بشكن! ما ابليس را برای اين از خود رانديم كه بر تو سجده نكرد. پس چقدر عجیب است كه تو او را دوست خود گرفته‌ای و ما را ترک كرده‌ای! 📚بحرألمعارف، جلد 2، فصل 62 .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk •┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
✅پـــــدرم میگـــفت: ☝️ﭘﺴــــﺮ ﺟﺎﻥ ﻣﺒــــﺎﺩﺍ ﺑﺎ ﺁﺑـــﺮﻭﯼ ﮐﺴﯽ ﺑــــاﺯﯼ ﮐﻨﯽ❌ ☝️ﻣﺒــــﺎﺩﺍ ﺩﺧﺘﺮ ﻣﺮﺩﻡ ﺑﺸـــﻪ ﭼﮏ ﻧﻮﯾﺲ ﺍﺣﺴﺎﺳـــﺎﺗﺖ❌ ✴️یک رﻭﺯ ﺩﺭ ﺟــــﻮﺍﺏ ﻧﺼﯿـــﺤﺖ ﻫﺎﺵ ، ﻧﯿﺸﺨﻨــــﺪﯼ ﺯﺩﻡ ﻭ ﮔﻔـــﺘﻢ: 👈ﺍﯼ ﺑﺎﺑﺎ ؛ ﺩﻭﺭﻩ ﯼ ﺍﯾﻦ ﺣـــﺮﻓﺎ ﮔــــﺬﺷﺘﻪ ﺩﺧــــﺘﺮﺍﯼ ﺍﯾﻦ ﺩﻭﺭﻩ ﺯﻣـــﻮﻧﻪ ﺧﻮﺩﺷــــﻮﻥ ﭼﺮﺍﻍ ﺳﺒـــﺰ ﻣﯿﺪﻥ..❕ ﺧﻮﺩﺷـــﻮﻥ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﺷــﻮﻧﻪ ...❕ 💟ﭘﺪﺭﻡ ﺗﻮ ﭼﺸــــﻤﺎﻡ ﻧﮕــــﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: ☝️ﭘﺴــﺮ ﺟﺎﻥ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾﺎﺩﻩ ، ﺗﻮ " ﯾـﻮﺳـﻒ "ﺑﺎﺵ !! ◀️ﻫﻤﯿـــﻦ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺟﻤــــﻠﻪ ﺭﻭ ﺷﻨﯿﺪﻡ ﻣﻮ ﺑﻪ ﺗــــﻨﻢ ﺳﯿﺦ ﺷﺪ ﺯﺑﻮﻧـــﻢ ﺑﻨﺪ ﺍﻭﻣﺪ ﺩﯾﮕﻪ ﻫﯿــــﭻ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﻧﺪﺍﺷـــﺘﻢ ﮐﻪ ﺑﺪﻡ. 👌ﻭﺍﻗﻌــــﺎ ﻫﻢ ﺣﻖ ﻣﯿــﮕﻔﺖ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺯﻟـﯿـﺨـﺎ ﺯﯾــــﺎﺩ ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻫﺴــــﺖ؛⚡️ 🌟ﺍﻭﻥ ﻣﻨــﻢ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ " ﯾـﻮﺳـﻒ " ﺑﺎﺷﻢ✨ 🅾[[تو زندگيــــت مــــرد باش ...که نامــــرد زيــــــاده .... . .📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk ⊰❀❤️❀⊱━═━╯
زن ملانصرالدين از ملا پرسيد :سياست چیست؟ ملا :يادت است قبل از ازدواج گفتم همه آرزو هايت را برآوده ميسازم؟ زن :بلي! ملا :بعد از ازدواج چه شد؟ زن :هيچ! ملا :خب سياست هم اينطور 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
💟داستان کوتاه ملانصرالدین همیشه زنش رو کتک میزد، گفتن این بدبخت که کاری نمیکنه، چرا کتکش میزنی؟ گفت: براش کفش و لباس که نمیخرم، مسافرت نمیبرم، خرجی خونه نمیدم، قرار باشه کتکش هم نزنم از کجا بفهمه شوهرشم؟ حالا هم داستان ما و اینترنت و مسئولین همینه، از کجا بفهمیم مسئولمونن؟ ✍ محرداد کریم‌زاده 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk