eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
22.9هزار دنبال‌کننده
20.6هزار عکس
19.1هزار ویدیو
39 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
به همان اندازه که به او باور داری پاسخت را می دهد. 🤍 اگر باور داری خداوند جز خیر برای تو چیزی نمی‌خواهد ، همان خواهد شد. اگر باور داری خداوند، روزیت را میرساند، همان خواهد شد. اگر باور داری خداوند زندگیت را به نحو احسن مدیریت می کند، همان خواهد شد. 💚 اگر باور داری خداوند نگهبان و حفاظت کننده، جسم و جان و فرزند و همسر و زندگی و کار و مال و خانواده همه چیزهای توست، همان خواهد شد. بیائیم زیرکی کنیم و هر چه باور عالی و خوب است نسبت به خداوند مهربان داشته باشیم. باور کنید همان خواهد شد. 🤍خداوند به اندازه درک و باور انسان ، به او جهانش را نشان می دهد. 🤍وَيَرزُقهُ مِن حَيثُ لا يَحتَسِبُ ۚ وَمَن يَتَوَكَّل عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسبُهُ ۚ إِنَّ اللَّهَ بالِغُ أَمرِهِ ۚ قَد جَعَلَ اللَّهُ لِكُلِّ شَيءٍ قَدرًا 💚و او را از جایی که گمان ندارد روزی می‌دهد؛ و هر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می‌کند؛ خداوند فرمان خود را به انجام می‌رساند؛ و خدا برای هر چیزی اندازه‌ای قرار داده است. سوره طلاق آیه 3🍃 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
یه بار بزار بوش پیر و جوونو راهیِ خونه کنه !😉😋 مو به مو فوت و فنِ پخت قرمه👌 اگه قرمه هات به تلخی میزنه!😓 اگه کال میمونه و نمیندازع!🤒 اگه بوی پامیشه وعطر نداره!🤢 بیا اینجا تا بهت بگم چیو کم! که قرمه هات قرمه نمیشه😑😉👇 https://eitaa.com/joinchat/1306198152C079ee55437
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
مو به مو آموزش پختِ 😋 همین الان دستور ۲۰ مدل شیرینی و رو گذاشتم بیا😍👇 آموزش ۵ مدل مغزدار😋 راهکار شدن شیرینی مارپیچی😋 قلقِ شیرینی نخودی😍 دستور داخل تارت☺️ فقط خانماییکه میخوان واسه عید خودشون هنرنمایی کنن بیان☺️👇 https://eitaa.com/joinchat/1306198152C079ee55437 +راهکار شیرینی✅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹درود بر شما صبحتون زیبا عزیزان🌹 🌼خداوندا قلبمان را 🌺از عشق و محبت خودت متبرک گردان 🌼تا روزهایمان را در آغوش پراز 🌺خیر و برکتت سپری کنیم🙏🏻 🌼ﻋﺸﻖ، ﺣﻖِ الهی ﻣﻦ ﺍﺳﺖ؛ 🌺ﻭ ﺍﮐﻨﻮﻥ ﺁﻥ ﺭﺍ ﻃﻠﺐ میکنم. 🌼ﻣﻦ ﺗﻤﺎﻣﺎ ﻋﺸﻖ میدهم ﻭ ﺁﻥﺭﺍ 🌺از کائنات ﺩﺭﯾﺎﻓﺖ میکنم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مُچ دستمو تِرِکونده بودم انقدر خونه تمیز کرده بودم 🙊 نَدونم کاری بود دیگه 😂😞 چه میدونستم دارم خودمو بیخودی عذاب میدم و راحت تر از این حرفااااس 🤦‍♀ فقط میگم خوب شد این کانالو دیدم ، کارم شد سه سوته 😍 راز اصولی همه چیو با کمترین مصرف گذاشته 👇👇 https://eitaa.com/joinchat/2711617554C879d318690 https://eitaa.com/joinchat/2711617554C879d318690 خدااااااس☝️یه نگاه بنداز☝️😌
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
ملّت با ناز و دلبری میکنن منم با دستپختم😋🙊😅 شوهرم میگه فقط خودت 😜 خانمِ .منی😍 😌 منی که دوران مجردیم یه املت هم نپختم ،حالا بیا ببین چه هایی میچینم که قوم شوهر محو تماشا میشن 😝 همه مدل غذای و و و و و .... از اینجا یادگرفتم😍👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3776118920Cdd2925f990 بقیه کانالای آشپزیتو پاک کن😁👆
📖📚👇🏻 داستان کوتاه برکه و ماه: سنگش را در آب انداخت. آب کمی لغزید و دوباره تصویر زیبای ماه را ترسیم کرد. جوانِ خسته و ناراحت، دوباره و چندباره این کار را تکرار کرد. شب بود و سکوت و برکه‌ای پُراز‌آرامش... حتی صدای جیرجیرک‌ها و گهگاهی قور‌قورِ قورباغه‌ها هم به گوش می‌رسید، اما گویا او هیچ‌کدام از آن‌ها را نمی‌دید و هیچ صدایی را به جز صدای اندوه و تنهایی خود نمی‌شنید... ماه در آسمان حضور داشت، اما او حتی زحمت بلند‌کردن سرش و دیدن آن را نیز به خود نمی‌داد و بی‌آنکه متوجه باشد، مرتب به قلب صاف برکه‌ای که سعی داشت با وجود خود روشنایی و زیبایی ماه را به او نشان دهد، سنگ‌پرانی می‌کرد. بُغض گلویش را فشرده بود و این فشردگی آنقدر بر او فشار آورد که دیواره‌های سد غرورش ترک برداشتند و سرانجام باعث جاری‌شدن سیلابی از اشک بر کویر مدت‌ها آبِ دیده ندیده چشم‌های غمگینش شدند. - خدایا خسته‌ام... من از خودم و این زندگی تکراری خسته‌ام... کمکم کن... دیری از گفتن این درخواست نگذشته بود که گویا ناگهان زمان ایستاد. دیگر احساس ناراحتی و نا‌امیدی نمی‌کرد و به‌خوبی می‌توانست جایگزین‌شدن حس دیگری را در خود احساس کند، حسی درست شبیه یک گرمای ملایم و لذت‌بخش، لذتی که عقل و منطقش برای آن توجیهی نداشتند، اما انگار قلبش از مدت‌ها قبل با آن آشنا بود. چه آرامش لذت‌بخشی... مدتی را در این حال ماند و بعد دوباره نگاهش به برکه آب و تصویر ماه افتاد و این‌بار به‌جای سنگ‌انداختن در آب به فکر فرو رفت... - چرا ماه این‌قدر زیباست‌؟ چرا انسان‌ها اینقدر شیفته زیبایی‌های آن هستند؟ گویا عاملی باعث راه‌افتادن رودی از تفکر و پرسش در درون او شده بود، عاملی که مدت‌ها منتظر رسیدن مجوز برای کمک به او بوده است، عاملی غریبه اما آشنا... - ماه که از خود نوری ندارد پس چطور همیشه این‌قدر درخشان است؟ خب جواب این سوال را که به‌خوبی می‌دانم، به‌این‌دلیل که همیشه نور خورشید را منعکس می‌کند. درست در زمان‌هایی که مردم نمی‌توانند حضور خورشید را ببینند او حضور خورشید را برایشان تداعی می‌کند. درست است که گرما و درخشش خورشید را ندارد، اما می‌تواند یاد‌آور وجودی باشد که خیلی‌ها در ساعت‌های شب زندگی آن را فراموش می‌کنند و درست مثل انسانی که کشف بزرگی کرده باشد، با خوشحالی از جای خود بلند شد وگفت: «بله، درست است. شاید یکی از دلایل ناراحتی درونی من هم زیبا‌نبودنم باشد.» گویا برکه‌ای که مدت‌ها سعی در گفتن این حقیقت به او داشته است نیز با نشستن یک سنجاقک روی سطح آب صاف خود و به‌راه‌افتادن موج کوچکی در آن، در حال لبخند‌زدن و تایید افکار او‌ست. - شاید من هم باید مدام مثل ماه، رویم را به‌سمت خورشید گرمابخش هستی نگه دارم و سعی کنم با صاف و صاف‌تر‌شدنم نور آن را در سیاهی شب زندگی خود و دیگران منعکس کنم. پس با خوشحالی شروع به‌قدم‌برداشتن کرد و مدام این جملات و کشف حاصل از خلوت چند لحظه پیشش را با خود تکرار می‌کرد تا از یاد نبرد امشب چه آموخته است. گام‌های بلند‌تر و سریع‌تری بر‌می‌داشت و با شوق زیادی به سمت خانه‌اش که در شهر کوچکی نزدیک آن محل بود حرکت کرد، البته بی‌آنکه متوجه باشد آن گرما و لذت وصف‌نشدنی فقط برای چند دقیقه یا چند لحظه در درونش شکل گرفته و دیگر از درونش بیرون رفته است. جوان با عزم راسخ و پُر از احساس شادی به خانه رسید. به رختخوابش رفت و با خود عهد کرد که این تصمیم را هیچ‌وقت از یاد نبرد، اما با طلوع خورشید فردا و شروع روز کاری جدید و رفتن به محل کار بود که اثرات آن تجربه و عزم راسخ، درست مثل آب‌شدن گلوله‌ای برفی در یک روز آفتابی از بین رفتند و بعد از چند ساعت غرق در امور دنیا‌شدن، همه‌چیز از خاطرش محو شد. همه‌چیز به جز یک حقیقت و آن حس خوبی بود که از رفتن به کنار آن برکه در او به جا مانده بود و یاد همین احساس در قسمتی از قلبش بود که هر‌چند‌وقت یک‌بار او را به سمت آن برکه هدایت می‌کرد، هدایتی که باعث می‌شد دوباره بتواند چیزهای جدیدی را ببیند و ادراکات بسیاری را درک کند و تصمیم‌های جدی و جدیدتری را برای زیباتر‌شدن خود بگیرد، تصمیم‌هایی که گرچه خیلی از آن‌ها به علت فراموشی صبح، ‌اجرایی نمی‌شدند، اما هر‌بار تلاشش به اوکمک‌‌ می‌کرد بتواند مدت‌زمان بیشتری ادراکات خود را در حافظه باطنش حفظ کند و با اجرایی‌کردن حتی قسمتی از تصمیم‌هایش رفته‌رفته زیبا و زیبا‌تر شود... 📚داستانڪ📚 ༺📚════‌══‌══‌ @dastanakk
هدایت شده از تبلیغات حرم🔺
شش ماه بعد از ازدواجم شوهرم فوت شد! نامادریم گفت من پسر بزرگ دارم بیوه تو خونم راه نمیدم ! با هر بدبختی بود یه اتاق تو طبقه سوم یه آپارتمان تو رباط کریم اجاره کردم. ترسی نداشتم از غربت چون صاحبخونم یه پیرزن با یه پسر بشدت مذهبی و خدا شناس بودن. شیش ماه گذشت دریغ از حتی یه مهمون ک خونه ی من بیاددد... شنبه صبح بود که صاحبخونم با پسرش راهی قم میشدن... موقع رفتنشون یه کاسه آب گرفتم دستمو با بغض نگاهشون میکردم... واسه اولین بار یه لحظه با پسرش چشم تو چشم شدم که چشمای خیسمو دید... تسبیحو تو مشتش فشار داد ...آروم اومد جلو و پرسید میترسی از تنهایی؟ یهو دلم هُری به صدای مردونش و توجهش ریخت.. ولی سرمو انداختم پایین و چیزی نگفتم... رو به مادرش کرد و گفت مادر اجازه میدید ببریمش؟ مادرش گفت قم؟ باصدای مردونش که اینبار حیا قاطیش بود جواب داد قم نه اول بریم....😳😳😍🙈 ادامه ی داستان👇 https://eitaa.com/joinchat/3847160068C1b22445f5a
📚📖❌✖️ 👇🏻 📌ای کاش محسن شاهسواری همه‌چیز درست شبیه 10، 12،‌ یا شاید هم پنج سال پیش است؛ همان زمانی که پدرم را از دست دادم. تقریبا همه به‌‌جز آن‌هایی که از دنیا رفته‌اند با همان لباس‌های تیره و چهره‌های ناراحت حضور پیدا کرده‌اند و با حالتی محترمانه جلو آمده، تسلیت می‌گویند و مرا با خواهر بی‌تابم بر سر مزار تنها می‌گذارند... من هم جلوتر رفته و سعی می‌کنم او را دلداری دهم اما نمی‌توانم جلوی گریه‌هایش را بگیرم. حتی قادر نیستم جلوی ناراحتی خودم را بگیرم چه رسد به آرام کردن او... درست است من هم از اینکه دیگر نمی‌توانم مادرم را ببینم بسیار ناراحتم ولی بیشتر از این ناراحتی حس دیگری باعث عذابم شده است و آن حسرت است، حسرت کارهایی که می‌توانستم در زمان زنده‌بودنش انجام دهم و آن‌ها را پشت گوش انداختم، حسرت وقت‌هایی که می‌توانستم به او اختصاص دهم و ندادم، حسرت بوسه‌هایی که می‌توانستم بر صورت و دست‌هایش بزنم و نزدم، حسرت به زبان نیاوردن جمله‌ دوستت دارم و تشکر هر روزه از محبت‌ها و نگرانی‌های او... ای‌کاش آخرین لحظه در کنارش بودم و از او می‌خواستم برایم آرزویی کند. ای‌کاش لااقل یک‌بار هم من برای خوشبختی او برنامه‌ریزی کرده و کاری انجام می‌دادم. ای‌کاش آنقدر دلیل منطقی برای خود نمی‌آوردم و او را هم با خود به آخرین سفری که رفته بودم، می‌بردم. ای‌کاش لااقل هفته‌ای یک‌بار یا حتی ماهی یک‌بار هم که شده برای او شاخه گلی می‌خریدم تا بداند که هنوز وجودش برای افرادی در این دنیا مهم است. چرا من اغلب به افرادی که بیشتر از دیگران دوستم دارند و حتی این دوستی را به وضوح ابراز می‌کنند، کمتر اهمیت‌ می‌دهم..؟ چرا همه‌چیز آنقدر بی‌مقدمه اتفاق افتاد؟ چرا نرسیدم از او خداحافظی کنم؟ چرا کسی موضوع به این مهمی را با من هماهنگ نکرد؟ چرا؟ پسر آهی کشید، به‌آرامی چشمانش را باز کرد و با لبخندی بر لب از قطار ذهنش پیاده شد؛ قطاری که چند سالی بود در مسیر جدیدی به سمت آینده حرکت می‌کرد و آن سرزمین خداحافظی با خود و نزدیکانش بود. پس تلفن را برداشت و بی‌آنکه دیگر مسئله‌ بسیار مهم طعنه‌زدن مادرش در مهمانی چند شب پیش برایش به اهمیت قبل باشد، شماره‌ او را گرفت و بی‌‌هیچ غروری، از او درخواست کرد امشب به او وقتی دهد تا بتوانند با هم در پارک قدیمی نزدیک خانه، دیداری تازه کرده، قدمی بزنند و در مورد اتفاق‌های روزمره زندگی صحبت کنند. او هرگز دلش نمی‌خواست دوباره عذاب حسرت‌هایی که بعد از مرگ پدرش تجربه کرده بود را تکرار کند؛ بنابراین از همان پنج سال پیش با خود عهد کرد با نگاه‌کردن به پایان مسیر زندگی خود و عزیزانش همیشه طوری زندگی کند که حتی اگر یک ثانیه بیشتر از آن‌ها در این دنیا باقی ماند، با اینکه ممکن است بسیار هم ناراحت باشد، هیچ‌وقت از اینکه تمام تلاشش را برای آرامش و شادی بیشتر آن‌ها انجام نداده است، حسرتی در دل نداشته باشد. 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk
عاشقانه هایی که هیچ کجا ندیدی ..🔥 موسیقی های کمتر شنیده شده ..🎼 کلیپ های احساسی در :🎬 👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3231908089C523f526b3c جمع،جمع عُشّاقه😁💔😁 جا نمونی ...🚶‍♂🚶‍♀ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 🍃دلنواز🍃 منتظر حضورتیم 💫☕️ 👇👇👇👇👇👇👇👇👇 https://eitaa.com/joinchat/3231908089C523f526b3c 🛑متفاوت ترین و خاص ترین در ایتا 🛑
آیا متوجه نیستید که همه‌ی اعدام‌هایی را که «اعدام در ملاعام» می‌نامید به شکل مخفیانه اجرا می شوند؟ نمی بینید که چه طور خود را از چشم مردم پنهان کرده‌اید؟ نمی‌فهمید که در حقیقت از کاری که انجام می‌دهید، می‌ترسید و خجالت می‌کشید؟ نمی‌بینید که با چه لکنتِ مضحکی عبارت «عدالت را بیاموزید» را مدام تکرار می‌کنید؟ که در نهایت این شمایید که متزلزل شده‌اید؟ ممنوع شده‌اید؟ نگرانید و در محق بودن خود تردید حس دارید؟ متوجه نیستید که ظن و بدگمانی عمومی اطراف شما را فرا گرفته و طبق روالِ معمول مدام سر می بُرید در حالی که از آنچه انجام می‌دهید، هیچ نمی‌دانید؟ آیا در اعماق قلبهایتان احساس نمی‌کنید که این مأموریت خون باری که پیشینیان و قانون گذاران سابق، با وجدان راحت آن را به انجام می رساندند، در شما از هرگونه انسانی و اجتماعی تهی شده است؟ آیا جز این است که شب ها ناآرامتر و بی قرارتر از حکام و قانون گذاران پیش از خود می خوابید؟ پیشینیان شما هم بارها احکام اعدام صادر کرده‌اند. آنها خود را محق عادل و خوب می‌دانستند. اما شما در اعماق قلب‌هایتان حقیقتاً نمی‌دانید که "قاضی هستید یا قاتل"! 📚 ✍️ 📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @dastanakk