🌸🍃🌸🍃
یاران امام مهدی (عج) به چهار گروه تقسیم می شوند.
#اوتاد
افرادى هستند که به اندازه یک چشم برهم زدن از خداى خویش غفلت نمى کنند و به دنبال مال دنیا نیستند مگر آن چه که نصیب و روزى آنها شود و خطاها و لغزش هایى که از افراد دیگر صادر مى شود از آنها سر نمى زند و (در خصوص غیر پیامبران) در آنها عصمت شرط نیست، آن عصمتى که از شرایط قطب است. این گروه بى واسطه با حضرت مهدى علیه السّلام در ارتباط هستند.
#ابدال
ابدال یک درجه از اوتاد پایین تر و در مرحله بعدى هستند که ممکن است گاهى از آنها غفلتى صادر شود ولى بلافاصله با تذکر و تنبّه آن غفلت را از خود دور مى کنند و هرگز گناه عمدى از آنها سر نمى زند.
#نجباء
در رتبۀ بعد از ابدال قرار دارند و با دو واسطه (اوتاد و ابدال) با حضرت علیه السّلام در ارتباط هستند.
#صلحاء
افراد باتقوایى هستند که متصف به صفت عدالت هستند، اما ممکن است گاهى اوقات از آنها خطایى سرزند که بلافاصله استغفار کرده و پشیمان مى شوند همان طور که خداوند متعال مى فرماید: هرگاه گروهى از شیاطین در دل اهل تقوى وسوسه و خیالاتى وارد کنند بلافاصله آنها متذکر شده و همان دم خدا را به یاد آورده آگاه و بینا مى شوند.(1)
صلحاء با سه واسطه با حضرت مهدى علیه السّلام در ارتباط هستند.(2)
اگر یکى از اوتاد کم شود، یکى از ابدال جایگزین او مى شود و جاى آن ابدال را یکى از نجباء پر مى کند و به جاى او یکى از صلحاء وارد دستۀ نجباء مى شود و هرگاه یکى از صلحا کم شود از بقیۀ مردم که صلاحیت و لیاقت داشته باشند جایگزین صلحاء مى شوند.(3)
#منابع :
1- اعراف /201
2- امام حاضر ، مدیر ناظر ص
3- مصباح کفعمى،ص 704؛بحار الانوار،ج 53،ص 301
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
حضرت محمد (ص) میفرمایند:
مَنْ أُلْهِمَ الصِّدْقَ فِي كَلَامِهِ وَ الْإِنْصَافَ مِنْ نَفْسِهِ وَ بِرَّ وَالِدَيْهِ وَ وَصَلَ رَحِمَهُ أُنْسِئَ لَهُ فِي أَجَلِهِ وَ وُسِّعَ عَلَيْهِ فِي رِزْقِهِ وَ مُتِّعَ بِعَقْلِهِ وَ لُقِّنَ حُجَّتَهُ وَقْتَ مُسَاءَلَتِهِ
به هر كس، راستگويى در گفتار، انصاف در رفتار، نيكى به والدين و صله رحم الهام شود،
اجلش به تأخير مى افتد،
روزيش زياد مى گردد،
از عقلش بهره مند مى شود
و هنگام سئوال مأموران الهى پاسخ لازم به او تلقين مى گردد.
#اعلام_الدين_ص٢٦٥
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#قيامت
یکی از منازل هولناک آخرت، قیامت است که هَولش عظیم، بلکه از هر هَولی، اعظم و فَزَعش فَزَع اکبر است و حق تعالی در وصف آن فرموده:
«... ثَقُلَتْ فِی السَّمواتِ وَ الْاَرْضِ لا تَأتیکُمْ اِلاّ بَغتَةً... » 1
«... سنگین و گران و عظیم است قیامت از حِیثِ شدائد و هَولهای او در آسمانها و زمین، یعنی بر اهل آنها از ملائکه و جِنّ و اِنس، نیاید شما را مگر ناگهان... »
قُطبِ راوندی از حضرت صادق علیه السلام روایت کرده که حضرت عیسی علیه السلام از جبرئیل علیه السلام پرسید: کِی قیامت برپا خواهد شد؟ جبرئیل چون اسم قیامت شنید لرزه گرفت او را، به حدّی که افتاد
و غش کرد. پس چون به حال آمد گفت یا روح اللَّه، نیست مسئولِ به امرِ قیامت، اعلمِ از سائل، پس آیه شریفه را که ذکر شد خواند .
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
امام صادق (ع) فرموند:
هنگامی که حضرت داوود (ع) در عرفات توقف کردند و به مردم نگاه نمودند و از کثرت تعداد آنها آگاه شدند، بالای کوه عرفات رفته، و شروع به دعا نمودند.
وقتیکه مراسمش به پایان رسید، جبرئیل بر وی نازل شد و گفت: ای داوود! خداوند میفرماید: چرا بالای کوه رفتی و مناجات کردی؟
ترسیدی که من صدای تو را در پایین کوه نشنوم؟
بعد جبرئیل داوود را با خود، به کنار رودخانه برد و با وی به اعماق دریا فرو رفت. در آنجا صخرهای بود آن را کندند و از داخل آن یک کرمی بیرون آمد.
جبرئیل به داوود گفت:
ای داوود! خداوند میفرماید: من صدای این کرم را که در میان سنگ و در داخل دریا قرار گرفته، میشنوم. تو گمان کردی صدای کسی که مرا بخواند به گوش من نمیرسد؟
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
ثعلبه بن حاطب انصاری به پیامبر (ص) عرض كرد:
از خدا بخواه تا مالی رزویم كند، سوگند به خدائی كه تو را به حق مبعوث كرد، اگر خدا به من مالی دهد، حق هر كس را به او خواهم داد.
پیامبر (ص) فرمود: خدایا مالی روزی ثعلبه گردان.
ثعلبه گوسفندانی گرفت و آن گوسفندان زیاد شدند، تا آنجا كه دیگر مدینه بر او تنگ آمده، پس از آن دور شد و در یكی از وادیها منزل كرد، گوسفندانش چندان زیاد شدند كه دیگر از مدینه دوری میكرد و در نماز جمعه و جماعت حاضر نمیشد، پیامبر فردی را برای گرفتن صدقات نزد او فرستاد، امّا او سرباز زد و بخل ورزید.
رسول خدا (ص) فرمود:
وای بر ثعلبه، پس خداوند این آیه را نازل فرمود:
«وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِینَ».
یعنی: برخی از مردم كسانی هستند كه با خدا عهد میبندند كه اگر از فضلش به ما ببخشد، البتّه صدقه میدهیم و از نیكان خواهیم بود.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
هیچوقت در دایره راحتی خودت نمون.
هر روز به دنبال یک چالش جدید باش
هر روزبه دنبال یاد گرفتن یه مهارت تازه باش
هر روز بخواه یکمی بهتر باشی کمی بهتر از دیروز باشی
زندگی ارزششو داره ، تو فقط یه بار به دنیا میایی.
ارزشمندترین دارایی های شما فقط زمان شماست !
با وقتتان همانند پول برخورد کنید
اما یادتان باشد تفاوت زمان با پول این است که آن را نمی شود
پس انداز کرد
پس بهترین استفاده را از وقتتان بکنید
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨
✨🌙⭐️
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨
✨✨✨ #داستان_شب ✨✨✨
💫گویند: پوریای ولی را جوانی پر از زور و بازو به شاگردی در زورخانه آمد. پوریا به او گفت: تو را نصیحتی میکنم مرا گوش کن! روزی در کوچهای میرفتم پسرکی بر من سنگی زد و ناسزا گفت و فرار کرد. چون به دنبال او رفتم تا علت ناراحتیاش را از خودم بدانم به منزلشان رسیدم.
💫درب را زدم مادرش بیرون آمد. علت را جویا شدم، پسرک گفت: از روزی که تو با پدرم کُشتی گرفته و زمیناش زدهای پدرم دیگر در معرکهگیری، کسی به او انعامی نمیدهد. بسیار ناراحت شدم چون من از راه کارگری تأمین معاش میکردم ولی پدر او از راه معرکهگیری و میدانداری روزی اهل و عیال خود تأمین میکرد.
💫پدرش را صدا کردم و عذر خواستم. با پدرش برنامهای ریختیم. دو روز بعد پدرش معرکه گرفت و زنجیری به مردم نشان داد و شرط کرد بر دور بازوهای من بپیچد ولی من نتوانم آن را پاره کنم و من قبول کردم و زنجیر دور بازوان من پیچید و من فشاری زدم سبک، ولی چنان نشان دادم که هر چه در توانم بود فشار زدم که ردّ زنجیر بر بازوهای من ماند و تسلیم شدم که پاره نشد.
💫مرد خوشحال شد و زنجیر در بازوی خود کرد و پاره نمود و من از شرم سرم به زیر انداخته از میدان دور شدم؛ تا مردم بدانند زور بازوی او از من بیشتر است و چنین شد که آبروی مرد به او برگشت و این به بهای رفتن آبروی من بود. مدتها گذشت مردم از راز این کار من باخبر شدند و مرا دو چندان احترام نمودند.
✍این گفتم که بدانی ای جوان! زور بازوی تو چون شمشیر توست، پس آن را در نیام خداترسی و معرفت و ایمان اگر پنهان کنی تو را سود خواهد داد ولی اگر از نیام خود خارج کنی بدان شمشیر بازوی تو اول تو را زخمی خواهد کرد و هیچ مبارزی شمشیر بدون نیام بر کمر خود نمیبندد چون نزدیکترین کس که به شمشیر برنده او، خود اوست.
{ اتصال به پروکسی } { اتصال به پروکسی }
{ اتصال به پروکسی } { اتصال به پروکسی }
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
✨✨✨✨✨🌙✨✨✨✨✨
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
#اندکی_تفکر⌛️
وقتی يك دانشمند هندی شطرنج رو اختراع كرد تقديم به پادشاه هند كرد و پادشاه هند شطرنج رو به ايران فرستاد تا يه جورايی پز دانشمند هاش رو به ایران بدهد.
پادشاه ايران انوشیروان خسرو به داناترین وزيرش بزرگمهر دستور داد تا او نيز بازی بسازد، وزير ايران كه از دانشمندان بزرگ بود بازی زيبای تخته نرد را ساخت
فلسفه پیدایش و رموز تخته نرد:
30 مهره: نشانگر 30 شبانه روز یک ماه
24 خانه: نشانگر 24 ساعت شبانه روز
4 قسمت زمین: 4 فصل سال
5 دست بازی: 5 وقت یک شبانه روز
2 رنگ سیاه و سپید: شب و روز
هر طرف زمین 12 خانه دارد: 12 ماه سال
تخته نرد: کره زمین
زمین بازی: آسمان
تاس: ستاره بخت و اقبال
گردش تاس ها: گردش ایام
مهره ها: انسان ها
گردش مهره در زمین: حرکت انسان ها (زندگی)
برداشتن مهره در پایان هر بازی: مرگ انسان ها
اعداد تاس:
1 – یکتاپرستی
2 – آسمان و زمین
3 – پندار نیک، گفتار نیک، کردار نیک
4 – اباختر (شمال)، نیمروز (جنوب)، خاور (شرق)، باختر (غرب)
5 – خورشید، ماه، ستاره، آتش، رعد (ابر و باد و مه و خورشید و فلک)
6 – شش روز آفرینش
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
عشق❤
روزی خبر رسید که به زودی جزیره به زیر آب خواهد رفت. همه ساکنین جزیره قایق هایشان را آماده و جزیره را ترک کردند.
اما عشق می خواست تا آخرین لحظه بماند، چون او عاشق جزیره بود.
وقتی جزیره به زیر آب فرو می رفت، عشق از ثروت که با قایقی باشکوه جزیره را ترک می کرد کمک خواست و به او گفت:« آیا می توانم با تو همسفر شوم؟»
ثروت گفت:« نه، من مقدار زیادی طلا و نقره داخل قایقم هست و دیگر جایی برای تو وجود ندارد.» پس عشق از غرور که با یک کرجی زیبا راهی مکان امنی بود، کمک خواست.
غرور گفت:« نه، نمی توانم تو را با خود ببرم چون تمام بدنت خیس و کثیف شده و قایق زیبای مرا کثیف خواهی کرد.» غم در نزدیکی عشق بود. پس عشق به او گفت:« اجازه بده تا من باتو بیایم.»
غم با صدای حزن آلود گفت:« آه، عشق، من خیلی ناراحتم و احتیاج دارم تا تنها باشم.» عشق این بار سراغ شادی رفت و او را صدا زد. اما او آن قدر غرق شادی و هیجان بود که حتی صدای عشق را هم نشنید. آب هر لحظه بالا و بالاتر می آمد و عشق دیگر ناامید شده بود که ناگهان صدایی سالخورده گفت:« بیا عشق، من تو را خواهم برد.»
عشق آن قدر خوشحال شده بود که حتی فراموش کرد نام پیرمرد را بپرسد و سریع خود را داخل قایق انداخت و جزیره را ترک کرد. وقتی به خشکی رسیدند، پیرمرد به راه خود رفت و عشق تازه متوجه شد کسی که جانش را نجات داده بود، چقدر بر گردنش حق دارد.
عشق نزد علم که مشغول حل مساله ای روی شن های ساحل بود، رفت و از او پرسید: « آن پیرمرد که بود؟»
علم پاسخ داد: « زمان»
عشق با تعجب گفت:« زمان؟! اما او چرا به من کمک کرد؟»
علم لبخندی خردمندانه زد و گفت: « زیرا تنها زمان قادر به درک عظمت عشق است.»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎💎💎💎💎
💎💎💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💎
🧬 #ارسالی از اعضای کانال
🧬 با عنوان #تاوان_1
قسمت اول
سلام به اعضای محترم کانال داستان و پند
تا حالا چند بار سعی کردم بهتون بگم قصه زندگیمو اما پشیمان شدم
ولی امروز تصمیم گرفتم براتون اززندگیم بگم؛
ما یه خانواده چهار نفره بودیم با عمو ومادر بزرگ و عمه ام زندگی میکردیم.
پدرم راننده بود ،مادرم خانه دار. خلاصه من و داداشم به دنیا که اومدیم از چهار سالی به بعد عمم شروع کرد به اذیت کردنمون
خیلی کتکمان میزد همینطور مادرمو.
منو برادرم خیلی وقتها پدرم رو ماهی یه بار میدیم چون شب میومد و شبم میرفت. وقتی پدرم نبود عمم تامیتونست ما رو اذیت میکرد و کتک میزد حتی گرسنگی هم میکشیدیم. مادرم خودش کار میکرد برا ما بیسکویت میگرفت تا ما سیر بشیم ،اما خودش همیشه گرسنه بود.
ما کم کم بزرگ شدیم ولی عمه همچنان از آزار و اذیت ما دست برنمیداشت.
مادرم یه سرویس طلا داشت که از دونه های ریز طلا درست شده بود.
عمم هربار با انبردست یه تیکشو میشکست و بر می داشت.
با اون تیکه ها که در آورده و فروخته بود برای خودش النگو خرید.
حتی پول از جیب بابام برمیداشت و مینداخت گردن ما...
تا میتونست کاری میکرد ک کتک بخوریم.
پدر بزرگم(پدر مادرم) اومد به مادرم گفت ک باهاش بره ...
ولی مادرم گفت بچه هام ؟
گفت بچه ها رو نمیخواد بیاری بزارشان بیا. مادرم گفت می مونم پا بچه هام.
خلاصه مادرم موند و به پای ما سوخت.
تا من شدم سیزده سال مادرم اصلا نمیذاشت به بابام چیزی بگیم میگفت خداهست واگذار کردم به خدا.
تا برا عمم خواستگار امد. کلا اکثر خواستگارای عمم همشون معتاد بودن...
تااینکه یکی ازخواستگارا ک پسرِ ده سال از عمم کوچیکتر بود اومد خواستگاری.
بابام گفت این به دردنمیخوره اما عمم گفت فقط همین.
توفصل پاییز ازدواج کرد تا دوماه توخونشون زندگی کرد.
بعد از دوماه اومد خونه مادربزرگم (البته مادربزرگم به اندازه دوتا دختر بهش جهاز داد)
وقتی اومدن شوهرش گفت توصندوق مادرت کلی پوله ؛ خواست چیزی بگه که شوهرش زبونشو انقدر کشید تارگ زیر زبانش پاره شد.
خلاصه رفتن دوباره شهرشون...
تا ی هقته بعدش پدرم اینا رفتن دیدنش که دیدن صورتش ورم کرده و گفت که چی شده.
اونا اوردنش خونه ما ...وقتی رفت حمام
مادرم رفت تا ببینه عمم چیزی نیاز نداره.
ک مادرم بدن عمم رو دید.
مادرم بهش گفت چرا اینطوری شدی.
گفت براتون میگم بعد.وقتی اومد شروع کرد تعریف کردن .
گفت تو سرما سیخ داغ میزاشته رو بدنم میگفتم سوختم اب سرد میریخت روم.
تمام النگوهامو با انبردست شکست وهمه روفروخت...
تمام جهیزیمم فروخت ودود کرد.
اکثر روزها گشنه بودم ،بعدم تا میگفتم گشنه ام نون وپیاز مینداخت جلوم.
عمم گفت هروقت منو میزده یاد شما میفتادم...
ک اون بلاها رو سرتون اورده بودم.
وقتی گرسنگی میکشیدم یاد شما میفتم به مادرم گفت تمام زجرهایی که دادمتان در عرض دوماه کشیدم منو ببخشید
برادرم گفت نه...
اما منو مادرم بخشیدیمش...
الان هم با یه نفر ازدواج کرده وداره زندگی میکنه اما خدابهش بچه نداد.
13 سالم که شد امدم خونه جدید که پدرم خریده بود.
خواهر کوچیکم اینجا به دنیا امد. بااینکه تازه امده بودیم اینجا ولی پسر همسایه ازمن خوشش اومده بود.
وقتی برای تحقیق اومده بود،
فامیلهای پدریم یه منظور دیگه گرفتن و ابروم رو بردن و گفتن ما باهم دوست بودیم. و هزارتا دروغ دیگه...
خلاصه بی گناه لکه ننگ تو دامن من گذاشته شد واون خانواده رو هم از شهرمون بیرون کردن وچه بلاها که سر پسر بیچاره نیاوردن....
🎀 ادامه دارد...
🧬داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند🧬
💎
💎💎
💎💎💎
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💟 رزق چیست؟
رزق کلمه ای است بسیار فراتر از آنچه مردم می دانند.
❣ زمانی که خواب هستی و ناگهان، به تنهایی و بدون زنگ زدن ساعت بیدار می شوی؛ این بیداری؛ رزق است، چون بعضی ها بیدار نمی شوند.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
❣ زمانی که با مشکلی رو به رو می شوی خداوند صبری به تو می دهد که چشمانت را از آن بپوشی، این صبر، رزق است.
❣ زمانی که در خانه لیوانی آب؛ به دست پدر یا مادرت می دهی این فرصت نیکی کردن، رزق است.
❣ گاهی اتفاق می افتد که در نماز حواست با گفته هایت نباشد؛ ناگهان به خود می آیی و نمازت را با خشوع می خوانی این تلنگر، رزق است.
❣ یکباره یاد کسی میفتی که مدتهاست از او بی خبری و دلتنگش می شوی و جویای حالش، این یادآوری؛ رزق است.
رزق واقعی رزق خوبی هاست
نه ماشین نه درآمد، اینها رزق مال است که خداوند به همه ی بندگانش می دهد، اما رزق خوبی ها را فقط به دوستدارانش می دهد.
و در آخر همین که عزیزانتان هنوز در کنارتان هستند و نفسشان گرم است و سلامت؛ این بزرگترین رزق خداوند است.
زندگيتون پر از رزق❣🌺
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
#حکایت
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💛‿💛 ╯
در یک حکایت قدیمی ژاپنی آمده است: روزی یک جنگجوی سامورایی از استاد خود میخواهد که مفهوم بهشت و جهنم را برایش توضیح دهد. استاد با حالتی اهانتآمیز پاسخ میدهد: «تو آدم نادانی بیش نیستی و من نمیتوانم وقتم را با افرادی مثل تو تلف کنم!»
سامورایی که غرورش جریحهدار شده بود برافروخته و خشمگین میشود، شمشیرش را از نیام بیرون میکشد و میغرد: «میتوانم تو را به خاطر این گستاخی بکشم!»
استاد در جواب به آرامی میگوید: «این جهنم است...»
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💛‿💛 ╯
سامورایی با مشاهدهی این حقیقت که چطور برای لحظهای اسیر خشم شده بود در خود فرو میرود، آرام میگیرد، شمشیرش را غلاف میکند، در برابر استاد خود سر تعظیم فرو آورده و از او به خاطر این بصیرت تشکر میکند.
استاد بلافاصله میگوید: «این همان بهشت است»
هوشیاری سریع سامورایی در مورد آشوب و اضطراب درونی خود، به خوبی تفاوت اساسی میان اسیر بودن در یک احساس و آگاه بودن از آن را نشان میدهد. سقراط هنگامی که میگوید: «خودت را بشناس» به این نکتهی کلیدی در هوشیاری عاطفی اشاره دارد که باید به احساس خود در همان زمان که در حال ابراز آن هستیم، آگاهی داشته باشیم.
.📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
💛‿💛 ╯