eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.7هزار دنبال‌کننده
25.9هزار عکس
23.1هزار ویدیو
41 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🖋🖋🖋🖋🖋🖋 🖋🖋🖋🖋 🖋🖋 🖋🖋 📐با عنوان: 📐 - شما اسمتون چیه؟ - من خانم؟ ستایش دهنوی. - نقاشی شما عالیه.شما فوق العاده استعداد دارید.من هرگز نمیتونم به این خوبی نقاشی بکشم. وشما؟ - زهرا یغمایی هستم. - شما خیلی خوب تنبک میزنی. وشما؟ - من آذین زرافشان . شما خیلی زیبا میرقصی.انعطاف بدنی خیلی خوبی داری. سکوتی عجیب برکلاس حکم فرما شد.آن هم بی هیچ تذکر وداد وفریادی. - کی دوست داره تابلو رو پاک کنه؟ - همه باهم: خانم ما بیاییم.خانم من ،خانم... - هیس. تمام دهانها بسته.فقط دست میبرید بالا. دوباره کلاس پراز سکوت شد.همه بچه ها دستهایشان را بالا بردن.چون تذکر داده بودم دهانها بسته باشد،با چشم وابرو اشاره میدادن ومن به زور جلوی خنده ام را گرفته بودم. به دانش آموزی که با اخم وچهره ای درهم نگاهم میکرد،اشاره کردم.تخته پاک کن را گرفت وبا نیش باز تخته را پاک کرد.این عجیب ترین دانش آموز کلاس بود. - ممنون از شما.برو دست وصورت ولباست رو تمیز کن.فقط سریع برگرد. قبل از تدریس در مورد روشم توضیح دادم. من درس میدم وبعداز درس بلافاصله از تک تکتون درس رو می پرسم. هیچ کدام واکنشی نشان ندادن.نه اعتراضی،نه غرولندی. درس رو از تک تک بچه ها سوال کردم . عجیب هوش و استعداد فوق العاده ای داشتن وتنها کلاسی بودکه از تدریس خسته نمیشدم وانرژی میگرفتم. تصحیح برگه های امتحانی نوبت اول،واقعا برایم لذت بخش بود.از مدیر خواهش کردم کلاس هفت سه را سر صف صبحگاهی تشویق کند.جلسه بعد باران عبدی قبل از ورود به کلاس پیشم آمد وعذر خواهی کرد. - بابت چی دارین عذر خواهی میکنین؟ سرش رو پایین انداخت.من پول نداشتم.نتونستم بلوز زرشکی بخرم. - متوجه نمیشم.کی از شما خواسته بلوز زرشکی بپوشید؟ - خانم همه بچه ها پوشیدن .مثل شما آستین بالا زدن.رنگ بلوزشون هم مثل شما زرشکیه. وارد کلاس شدم ومن مات بچه ها شدم.به جز باران همه بلوز زرشکی زیر مانتو پوشیده بودن. لبخندم عمیق شد. - این چه کاریه؟ - خانم دوست داریم شبیه شما بشیم. به زور خنده ام را مهار کردم وتمام حواسم به باران بود که از شدت ناراحتی سرش را پایین انداخته بود.بعداز ظهر به بازار رفتم وبلوزی زرشکی برای باران خریدم.دور از چشم بچه ها توی نایلونی مشکی گذاشتم وبه دستش دادم.هرگز برق چشمانش را فراموش نمیکنم.چقدر به خاطر اون بلوز زرشکی خوشحال شد.سراغ دفتر دار رفتم وپرونده باران را نگاه کردم.پدر فوت شده بود ومادر ازدواج کرده بود وباران به تنهایی همراه مادربزرگ پیرش زندگی میکرد. نگاهی به آدرس خونه انداختم.توی پایین ترین منطقه شهر به دور از وسیله نقلیه وتاکسی بود.با خود فکر کردم باران چطور این همه راه رو پیاده تا مدرسه میاد. همراه برادرم بعداز کلی پرس وجو خانه باران را پیدا کردیم اما به همه چیز شباهت داشت الا خانه.حتی فرشی کف اون اتاق گلی دیده نمیشد.نه یخچالی نه کمدی، حتی توی تاریکی وبا نور شمع درس میخواند.مادربزرگش بیمار بود و بی امان سرفه میکرد. باران کجاست؟ - فرستادم از یکی از اقوام پول بگیره.دو روزه چیزی نخوردیم. به زحمت بغضم را فرو میبردم.سریع برگشتم ودرمورد اوضاع زندگی باران ومادر بزرگش با چند نفر از خیرین تماس گرفتم.یه خانم مومن اتاقی در اختیارشان گذاشت. موکت وفرش و یخچال دست دوم براشون تهیه کردیم. دوکیسه برنج و حبوبات و گوشت و لوازم تحریر برای باران گرفتم. اماهرگز اجازه ندادم باران چیزی بفهمد. چون غرور خاصی داشت ومن نمیخواستم غرورش خدشه دار شود.... 📐ادامه دارد... 📐داستان های واقعی و آموزنده 🖋🖋🖋🖋 🖋🖋🖋🖋🖋🖋🖋