eitaa logo
عجیب و پر ابهام🥶
20.7هزار دنبال‌کننده
25.6هزار عکس
22.9هزار ویدیو
41 فایل
﷽حَسْبُنَاالله‌وَنِعْمَ‌الْوَکیٖلْ...خُڋا‌ݕَڔٰاےِݦَݧ‌ْڬٰاڣٖیښٺ❤ تعرفه تبلیغات http://eitaa.com/joinchat/1634205710Cfca0499cd4
مشاهده در ایتا
دانلود
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 از اعضای کانال داستان و پند ✦ سلام به شما همراهان کانال داستان و پند می‌خوام داستان کوتاه زندگی خودم رو براتون بگم شاید شما بخونید و اشتباهاتی که ما انجام دادیم و اینجا بازگو می‌کنیم شما انجام ندین. من 18سالم بود تیر ماه سال 1397 شب ساعت هشت بود من تو اتاقم بودم با گوشیم ور میرفتم (یه دوست داشتم خیلی باهم خوب بودیم اسمش معصومه بود معصومه یه دوست پسر داشت به اسم سجاد یک روز دوستم میخواست دوست پسرشو ببینه و گف من باهاش برم که تنها نباشه رفتیم و پسره مارو برد باغشون و ناهار بهمون جوجه داد یه دیدار عادی بود که همون روز من به مامانم گفته بودم که با معصومه قراره بریم مدرسه کار داریم برای ثبت نام سال بعد و اینا که مامان من همون روز بره مدرسه و ببینه من اونجا نیستم به گوشیم زنگ بزنه منم استرس گرفتم و جواب ندادم پیام داد ک رفتم مدرسه و اونجا نبودی ماهم خودمونو زود رسوندیم خونه منم راستش رو مامانم گفتم خیلی دعوام کرد و گوشیم رو ازم گرفت تا چند روز گف دیگ با اون دوستت حق نداری حرف بزنی) این گذشت تا یه شب داشتم با گوشیم ور میرفتم تو اینستاگرام می‌چرخیدم که دیدم دوست پسر دوستم استوری عاشقانه گذاشته و یک نفر دیگرو به اسم خاطره تگ کرده منم در جواب استوریش نوشتم معصومه خاطره شد حالا نوبت خاطره هستش اومد جواب داد معصومه خودش همه چیو خراب کرده منم دیگه جوابش رو ندادم. یه هفته بعد روز 11تیر 1397بهم دایرکت اینستا پیام داد شروع کرد به حرف زدن منم وسط حرفاهاش گفتم دوست دخترت ناراحت میشه گفت دوست دختر ندارم (خوشگل بود خوشتیپ قد بلند همونی که من تو رویاهام بود همیشه ) دروغ نگم خوشحال شدم ولی به روم نیاوردم حرف زدنمون ادامه کرد و کرد تا رسید به شماره رد و بدل کردن و تو تلگرام چت کردن همون شب یادمه مامانم اشکنه کله جوش درست کرده بود و من اصلا دوست ندارم و نخورده بودم اون موقع یه سوپر مارکت داشت و در مغازه وامیستاد تا ساعتهای 11.12شب و داشت با من چت میکرد همچنان که منم میگفتم اره شام نخوردم و حسابی گشنمه اونم از مغازه برای من کیک و آبمیوه برداشته بود ک بیاره از پنجره اتاقم بهم بده که من حسابی ترسیدم و گفتم نمی‌خواد و نیاورد شبا وقتی همه خواب بودن تلفنی آروم صحبت میکردم چقدر از عشق و عاشقی می‌گفتیم چقدر من زود خام شده بودم و چقدر عاشقش شده بودم (من والیبالیست هستم و میرفتم سالن سه روز در هفته و حرفه ای کار میکردم به بهانه سالن و والیبال قبل از تایم شروع کلاس قرار می‌داشتیم) اولین دیدارمون همینجوری من زودتر از خونه رفتم بیرون و اومد دنبالم و رفتیم باغشون همونجایی که اولین بار با دوستم رفتم خیلی عاشقش بودم خیلی دوسش داشتم جونمو براش میدادم کار همیشگیمون شده بود هفته ای سه چهار مرتبه همو دیدن پدربزرگ من راننده ماشین سنگین هست و مسافرت های دور میره و من میرفتم خونه مادربزرگم که تنها نباشه سه الی چهار ماه پیش مادربزرگم بودم هر از گاهی میومدم خونه خودمون ولی اونجا خیلی راحت بودم از نظر رفت و آمد شهریور ماه و اوایل مهر ماه بود که سجاد رفتارش داشت عوض میشد دلیلش رو ازش جویا شدم خیلی حالم بده شده بود یه شب تا صبح اینقدر گریه کردم و گفتم توروخدا با من بازی نکن (من که یه دختر شدیداً احساسی و دل نازک بودم) گفت منم عاشقتم ولی دوست دارم ماله خودم بشی اولش منظورش رو نفهمیدم بعد واضح تر گف قبل از اینکه رسمی بخوام ک زنم بشی می‌خوام شرعا هم مال خودم باشی خیلی گریه کردم خیلی تا خوده صبح اشک می ریختم وتلفنی حرف می‌زدیم میگفتم نه اونم میگف توروخدا گریه نکن من عاشقتم و دوست دارم مال خودم باشی و به پام صبر کنی میگفتم من میمونم قول میدم من عاشقتم نمیتونم هیچوقت ترکت کنم اینقدر حالم بد بود اون شب که سردرد شدید داشتم و از سردرد شدید حالت تهوع داشتم و دو سه بار بالا آوردم اون شب گذشت یه روز ک عادی داشتیم چت میکردم من یه استیکر بوس 💋براش چندتا فرستادم گف دیگ از اینا نفرست واگ یه بار دیگه بفرستم خودم می‌دونم منم گفتم یعنی چی هرچی میگی و هر حرفی میزنی من باید اطاعت کنم خودمو به پرویی زدم گفتم فردا میایی دنبالم همونجای همیشگی ببینمت (اینو یادم رفت بگم یک ماه بعد از شروع رابطمون سوپر مارکت رو جمع کرد ومامانش اونجا مزون لباس عروس زد ) فردا ک رفتم ببینمش اومد دنبالم گف خانوادم باغ هستن و نمیتونیم بریم اونجا میریم مغازمون سر ظهر بود همه مغازه ها تعطیل خلوت بود و مزون هم پشت درش پرده داشت و داخل دید نداشت اصلا گفتم این رفتارت یعنی چی چرا با من بازی می‌کنی چرا من عاشقتم چرا دوست داری دلمو بشکنی... 🧚‍♀ ادامه دارد.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🍊 🍊🍁.📚داستانڪ📚 ༺📚‌‌‌════‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌══‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🍊🍁🍊 🍊🍁🍊🍁🍊🍁
🍊🍁🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁 🍊 از اعضای کانال داستان و پند ✦ سلام به شما همراهان کانال داستان و پند می‌خوام داستان کوتاه زندگی خودم رو براتون بگم شاید شما بخونید و اشتباهاتی که ما انجام دادیم و اینجا بازگو می‌کنیم شما انجام ندین. من 18سالم بود تیر ماه سال 1397 شب ساعت هشت بود من تو اتاقم بودم با گوشیم ور میرفتم (یه دوست داشتم خیلی باهم خوب بودیم اسمش معصومه بود معصومه یه دوست پسر داشت به اسم سجاد یک روز دوستم میخواست دوست پسرشو ببینه و گف من باهاش برم که تنها نباشه رفتیم و پسره مارو برد باغشون و ناهار بهمون جوجه داد یه دیدار عادی بود که همون روز من به مامانم گفته بودم که با معصومه قراره بریم مدرسه کار داریم برای ثبت نام سال بعد و اینا که مامان من همون روز بره مدرسه و ببینه من اونجا نیستم به گوشیم زنگ بزنه منم استرس گرفتم و جواب ندادم پیام داد ک رفتم مدرسه و اونجا نبودی ماهم خودمونو زود رسوندیم خونه منم راستش رو مامانم گفتم خیلی دعوام کرد و گوشیم رو ازم گرفت تا چند روز گف دیگ با اون دوستت حق نداری حرف بزنی) این گذشت تا یه شب داشتم با گوشیم ور میرفتم تو اینستاگرام می‌چرخیدم که دیدم دوست پسر دوستم استوری عاشقانه گذاشته و یک نفر دیگرو به اسم خاطره تگ کرده منم در جواب استوریش نوشتم معصومه خاطره شد حالا نوبت خاطره هستش اومد جواب داد معصومه خودش همه چیو خراب کرده منم دیگه جوابش رو ندادم. یه هفته بعد روز 11تیر 1397بهم دایرکت اینستا پیام داد شروع کرد به حرف زدن منم وسط حرفاهاش گفتم دوست دخترت ناراحت میشه گفت دوست دختر ندارم (خوشگل بود خوشتیپ قد بلند همونی که من تو رویاهام بود همیشه ) دروغ نگم خوشحال شدم ولی به روم نیاوردم حرف زدنمون ادامه کرد و کرد تا رسید به شماره رد و بدل کردن و تو تلگرام چت کردن همون شب یادمه مامانم اشکنه کله جوش درست کرده بود و من اصلا دوست ندارم و نخورده بودم اون موقع یه سوپر مارکت داشت و در مغازه وامیستاد تا ساعتهای 11.12شب و داشت با من چت میکرد همچنان که منم میگفتم اره شام نخوردم و حسابی گشنمه اونم از مغازه برای من کیک و آبمیوه برداشته بود ک بیاره از پنجره اتاقم بهم بده که من حسابی ترسیدم و گفتم نمی‌خواد و نیاورد شبا وقتی همه خواب بودن تلفنی آروم صحبت میکردم چقدر از عشق و عاشقی می‌گفتیم چقدر من زود خام شده بودم و چقدر عاشقش شده بودم (من والیبالیست هستم و میرفتم سالن سه روز در هفته و حرفه ای کار میکردم به بهانه سالن و والیبال قبل از تایم شروع کلاس قرار می‌داشتیم) اولین دیدارمون همینجوری من زودتر از خونه رفتم بیرون و اومد دنبالم و رفتیم باغشون همونجایی که اولین بار با دوستم رفتم خیلی عاشقش بودم خیلی دوسش داشتم جونمو براش میدادم کار همیشگیمون شده بود هفته ای سه چهار مرتبه همو دیدن پدربزرگ من راننده ماشین سنگین هست و مسافرت های دور میره و من میرفتم خونه مادربزرگم که تنها نباشه سه الی چهار ماه پیش مادربزرگم بودم هر از گاهی میومدم خونه خودمون ولی اونجا خیلی راحت بودم از نظر رفت و آمد شهریور ماه و اوایل مهر ماه بود که سجاد رفتارش داشت عوض میشد دلیلش رو ازش جویا شدم خیلی حالم بده شده بود یه شب تا صبح اینقدر گریه کردم و گفتم توروخدا با من بازی نکن (من که یه دختر شدیداً احساسی و دل نازک بودم) گفت منم عاشقتم ولی دوست دارم ماله خودم بشی اولش منظورش رو نفهمیدم بعد واضح تر گف قبل از اینکه رسمی بخوام ک زنم بشی می‌خوام شرعا هم مال خودم باشی خیلی گریه کردم خیلی تا خوده صبح اشک می ریختم وتلفنی حرف می‌زدیم میگفتم نه اونم میگف توروخدا گریه نکن من عاشقتم و دوست دارم مال خودم باشی و به پام صبر کنی میگفتم من میمونم قول میدم من عاشقتم نمیتونم هیچوقت ترکت کنم اینقدر حالم بد بود اون شب که سردرد شدید داشتم و از سردرد شدید حالت تهوع داشتم و دو سه بار بالا آوردم اون شب گذشت یه روز ک عادی داشتیم چت میکردم من یه استیکر بوس 💋براش چندتا فرستادم گف دیگ از اینا نفرست واگ یه بار دیگه بفرستم خودم می‌دونم منم گفتم یعنی چی هرچی میگی و هر حرفی میزنی من باید اطاعت کنم خودمو به پرویی زدم گفتم فردا میایی دنبالم همونجای همیشگی ببینمت (اینو یادم رفت بگم یک ماه بعد از شروع رابطمون سوپر مارکت رو جمع کرد ومامانش اونجا مزون لباس عروس زد ) فردا ک رفتم ببینمش اومد دنبالم گف خانوادم باغ هستن و نمیتونیم بریم اونجا میریم مغازمون سر ظهر بود همه مغازه ها تعطیل خلوت بود و مزون هم پشت درش پرده داشت و داخل دید نداشت اصلا گفتم این رفتارت یعنی چی چرا با من بازی می‌کنی چرا من عاشقتم چرا دوست داری دلمو بشکنی... 🧚‍♀ ادامه دارد.... ✫داستان های واقعی و آموزنده در کانال داستان و پند✫ 🍊 🍊🍁 🍊🍁🍊 🍊🍁🍊🍁🍊🍁