🌸🍃🌸🍃
بزرگمهر حکیم در کشتی نشسته بود که طوفان شد. ناخدا گفت: دیگر امیدی نیست و باید دعا کرد.
مسافران همه نگران بودند اما بزرگمهر آرام نشسته بود. گفتند: در این وقت چرا این گونه آرامی؟
او گفت: نگران نباشید زیرا مطمئنم که نجات پیدا می کنیم.
سرانجام همان گونه شد که او گفته بود و کشتی به سلامت به ساحل رسید. مسافرین دور بزرگمهر حلقه زدند که تو پیامبری یا جادوگر؟از کجا می دانستی که نجات پیدا می کنیم؟
بزرگمهر گفت: من هم مثل شما نمی دانستم.
اما گفتم بگذار به اینها امیدواری بدهم.
چرا که اگر نجات نیافتیم دیگر من و شما زنده نیستیم که بخواهید مرا مواخذه کنید.
امید هیچ آدمی رو ازش نگیرید!
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
12.22M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#نماهنگ
سردار دلها؛ حاج قاسم سلیمانی
😭😭😭🌷🥀
#مرد_میدان
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#حتما_بخونید🌹👇
در دهه چهل، ریزعلی خواجوی معروف به دهقان فداکار با اقدام به موقع خود از تصادف قطار با ریزش کوه جلوگیری کرد و جان دهها انسان را نجات داد.
چند وقت پيش دریک استانی، دزدی پیچ و مهره های ریل قطار، باعت شد قطار از مسیر خود خارج گردیده و جان دهها مسافر به خطر افتد...
گذر تاریخ به این شکل چقدر تاسف آور است !!!چه کرده ایم و چه جور انسانهایی را پرورش داده ایم ؟
کسی که داستان ریزعلی را خوانده پیچ ریل را باز میکند.!
⚜اندیشمند بزرگ ، ﺟﺒﺮﺍﻥ ﺧﻠﯿﻞ
ﺟﺒﺮﺍﻥمیگوید :
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻧﻬﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺗﻤﺪﻥ ﺳﻪ ﭼﯿﺰ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﻣﻨﻬﺪﻡ ﮐﺮﺩ :
🔺ﺍﻭﻝ ﺧﺎﻧﻮﺍﺩﻩ , 🔺ﺩﻭﻡ ﻧﻈﺎﻡ ﺁﻣﻮﺯﺷﯽ ﻭ 🔺ﺳﻮﻡ ﺍﻟﮕﻮﻫﺎ .
ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺯﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﯾﺪ ﺷﮑﺴﺖ
برﺍﯼ ﺩﻭﻣﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﻣﻌﻠﻢ
و ﺑﺮﺍﯼ ﺳﻮﻣﯽ ﻣﻨﺰﻟﺖ ﺩﺍﻧﺸﻤﻨﺪﺍﻥ و اسطوره ها...
و چقدر برایمان آشنایند اینها...
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_اموزنده📚
سلطان محمود و اَیاز
✍ «اَیاز» در ابتداغلام سلطان بود و در اثر زیرکی و فداکاری، مقرب ترین و نزدیک ترین فرد نزد «سلطان محمود» گردید. این امر باعث حسادت وزیران و درباریان گردید و آنها به فکر افتادند هرطور که شده، ایاز را نزد سلطان خوار گردانند.
ایاز حجره ای داشت که همیشه در آن بسته و قفل زده بود و کسی را به داخل آن راه نمی داد. هر روز صبح، قبل از اینکه ایاز نزد سلطان برود، وارد این اتاق میشد، مدتی در آنجا میماند و سپس بیرون آمده، در را قفل کرده و به قصر سلطان میرفت.
عده ای از حسودان، نزد سلطان محمود رفتند و گفتند: «ایاز مقدار زیادی جواهر و طلا از خزانه سلطنتی دزدیده و در اتاقی جمع کرده است و هر روز صبح به آن اتاق میرود، جواهرات و طلاهایش را میشمرد و سپس بیرون میآید و هیچکس را به آن اتاق راه نمی دهد. »
آنقدر گفتند که سلطان به شک افتاد. بنابر این دستور داد یک روز بعد از اینکه ایاز به قصر آمد، عده ای از مأموران با بیل و کلنگ به خانه ایاز رفته، در را شکسته و هر چه طلا و جواهریافتند، برای سلطان بیاورند.
مأموران طبق نقشه عمل کردند. با کلنگ، قفل در را شکستند و وارد اتاق شدند. اما در اتاق جز پوستین و کفش کهنه چیز دیگری نیافتند. مشکوک شدند که حتما جواهرات باید مخفی شده باشد، به همین دلیل شروع به کندن زمین نمودند، اما چیزی نیافتند. به ناچار، پوستین و کفش را نزد سلطان بردند. سلطان فهمید که درباریان حسادت ورزیده و سعایت کرده اند. بنابراین سلطان آنها را احضار کرد و گفت: «اگر ایاز از شما راضی نشود و شما را نبخشد، من شما را مجازات خواهم
کرد. »
درباریان به پای ایاز افتادند و از او عذرخواهی کردند. ایاز گفت: «اگر سلطان شما را ببخشد من نیز از گناه شما میگذرم. »
آن گاه سلطان از ایاز پرسید: «سِّر اینکه هر روز صبح به آن اتاق میرفتی و خلوت میکردی، چه بود؟ » ایاز پاسخ داد: «قبل از اینکه من غلام سلطان شوم، مردی تهیدست و فقیر بودم و از مال دنیا فقط همین کفش و پوستین را داشتم.
وقتی که نزد سلطان مقرب شدم، آنها را در اتاقی گذاشتم و هر روز صبح به دیدن آنها میرفتم تا نفسم سرکش نشود و به خود مغرور نگردد و از یاد خداوند غفلت نکند. »
غرض از نقل این داستان آن است که انسان باید همیشه حالت اولیه اش را به خاطر داشته باشد و بداند که خداوند او را از نطفه
گندیده و ناچیزی آفریده است و هر چه دارد، بخشش خداوند به اوست و انسان از خودش چیزی ندارد. »
قلب سلیم - جلد۱
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#گفتگوى_بهلول_و_هارون 📜
روزى بهلول هارون را موعظه می كرد. هارون ابتداء گريست. سپس او راتحسين كرد و دستور داد به او جايزه بدهند.
بهلول گفت: مرا احتياجى نيست. آنرا بر گردان به كسانى كه اين اموال را از آنان گرفته اى.
هارون گفت: پس براى تو مستمرى قرار مى دهم كه زندگى تو تاءمين شود.
بهلول سر خود را به طرف آسمان بلند كرد و گفت: من و تو هر دو روزى خواران سفره گسترده خدا هستيم. محال است خداوند بياد تو باشد و مرا فراموش نمايد.
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_کوتاه📚
كي بايد رئيس باشه
#طنز_مدیریتی
✍تمام اعضاي بدن جلسه اي تشكيل دادند تا رئيس بدن را تعيين كنند. مغز گفت: "من رئيسم، چون تمام سيستمهاي بدن را كنترل ميكنم و بدون من هيچ عملي در بدن انجام نمي شود. " خون گفت: "من بايد رئيس بدن باشم، چون اكسيژن را به تمام اعضاي بدن ميرسانم و بدون من هيچ عضوي كار نخواهد كرد. "معده گفت: "من بايد رئيس باشم، چون تمام غذاها را من پردازش ميكنم و انرژي لازم اعضاي بدن را تأمين ميكنم. "همهمه اي سر گرفت و باقي اعضاء نيز تلاش ميكردند رئيس بودن خود را توجيه كنند. در اين بين مَقعَد با صداي بلند گفت: "من رئيس بدن هستم. "به يكباره اعضاي بدن شروع به خنديدن كردند و مَقعَد را مسخره كردند. او نيز عصباني و منقبض شد. در فاصله چند
روز، مغز دچار سردرد وحشتناكي شد، معده ورم كرد و خون نيز سمي شد. به ناچار همه اعضاء تسليم شدند و توافق كردند كه مَقعَد رئيس بدن باشد.
🌺 نتیجه ی داستان: اگر سيستمي خوب طراحي و توليد شده باشد (مانند بدن) همه اجزاي آن لازم و ضروري هستند. عملكرد چنين سيستمي در حد مورد انتظار، نيازمند وجود و همكاري تمام اجزاي آن است و اجزا نسبت به يكديگر برتري ندارند. و كوچكترين خللي در يكي از اعضاء، موجب اختلال در كل سيستم و اجزا ميشود
💫بني آدم اعضاي يكديگرند *** كه در آفرينش ز يك گوهرند
#جَمع_نشویم_تا_کَم_نشویم🙏
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#داستانک📚
💠خــــــدا دیــدنی است!
مردی با خود زمزمه می کرد:
خدایا با من حرف بزن!
یک سار شروع به خواندن کرد، اما مرد نشنید.
مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن!
آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد.
مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم!
ستارهای درخشید، اما مرد ندید.
مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزهای نشان بده!
کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد...
مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم... از تو خواهش می کنم...
پروانهای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد...
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_علمی_اموزنده📚
✍چرا گوشت خوک حرام است
گــــــــــــوشـــت خـــــــوک🐷
چرا مسلمانان گوشت خوک نمیخورند؟
✍شخصی که سالها متمادی را در آلمان زندگی کرده چنین قصه میکند. همکاری آلمانی دارم یک بار از من سوال کرد چرا شما مسلمانان گوشت خوک نمیخورید؟
میخواهم دلیل علمی اش را برایم بگویی که قانع شوم نه دلیلی شرعی.منم در جواب گفتم فقط یک ساعت وقت میخواهم تا با توکل به خدا با زبان آلمانی جوابی مناسب و قاطع خواهم داد.از سایتهای اینترنت شروع کردم به جست و جو بخصوص در سایتهای علمی به زبان انگلیسی ، آلمانی و دیگر زبانها..آنچه را که پیدا کردم مرا شوکه کرد در یکی از سایتهای آلمانی جواب سوالم را پیدا کردم ( شبکه المانی در امور مراقبتهای ارزشهای غذایی)مختصری درمورد گوشت خوک نوشته بود
1⃣👈خوک جسد و مردار گندیده میخورد حتی اگر مردار پدرش باشد
2⃣👈خوک همه چیز میخورد حتی ادرار و مدفوع خود و دیگر حیوانات
3⃣👈مقدار سم کشنده در گوشت خوک 30 برابر گوشت گوسفند است
4⃣👈خوک عرق نمی کند ،پوست خوک اسفنجی است بە همین دلیل تمام کثیفی ها را جذب خود میکند این خود فاجعە است
5⃣👈برای هضم کردن گوشت گوسفند به6-9ساعت زمان نیاز است و جگر انسان برای جذب کردن مقدار کمی از سم زمان زیادی نیاز دارد؛ اما برای هضم گوشت خوک به1-2 ساعت زمان نیاز است به همین دلیل جگر پوشیده و مملو از آن سم کشنده خواهد شد
6⃣👈جنس نر خوک با هر حیوان دیگری جفت می شود حتی اگر جفتش هم نر باشد به همین دلیل خوک منبع بسیاری از بیماری هاست
7⃣👈3ساعت بعد از کشتن خوک کِرم از بدنش خارج میشود ..
8⃣👈نوعی کِرم در گوشت خوک موجود است کەنە با پختن نە سرخ کردن(برشتە) از بین نمی رود
9⃣👈 پختن گوشت خوک نیاز بە 6ساعت زمان دارد گوشت خوک قابل سرخ کردن نیست زیرا کم کم آب میشود تا چیزی از آن باقی نمی ماند (مانند گوشت انسان)
🔟👈در سر خوک خون لختە زیادی جمع شدە است چون خوک تنها حیوانی است کە نمی تواند سرش رابە طرف بالا بلند کند.
1⃣1⃣👈 کرک و موی خوک جز با سوزاندن از بین نمی رود
2⃣1⃣👈خوک هرگز چیزی را که می خورد بو نمی کند بلکە اگر خوراکش پاک هم باشد قبل از خوردن آب دهان و بینی اش را به آن می مالد
3⃣1⃣👈کسانی که سازننده تاتو هستن اول روی پوست خوک آن را تست میکنند
دوستم گفت: منم این گزارش را برای دوست آلمانی ام ارسال کردم همراه با ذکر منبعش ،او هم بعد از مطالعه آن تصمیم به ترک خوردن گوشت خوک گرفت و این متن را در بسیاری از سایتهای آلمانی بخش کرد با این موضوع که: چرا مسلمانان گوشت خوک نمیخورند
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_کوتاه_اموزنده📚🌸
✍ محمد جعفر خیاطی، یکی از عجیب ترین معلمان دنیا بود و امتحاناتش عجیب تر!
📚 امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگه خودش را تصحیح میکرد، آن هم نه در کلاس، در خانه... دور از چشم همه!
📚 اولین باری که برگه امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم. نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هر چه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
📚 فردای آن روز در کلاس وقتی همه بچهها برگههایشان را تحویل دادند فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من. به جز من که از خودم غلط گرفته بودم. من نمی خواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم.
📚 بعد از هر امتحان آنقدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمره بهتری بگیرم.
📚 مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید، امتحان که تمام شد، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت. چهره همکلاسیهایم دیدنی بود.
📚 آنها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همه امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند.
📚 اما این بار فرق داشت... این بار قرار بود حقیقت مشخص شود. فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند فقط من بیست شدم.
📚 چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم.
⭕ زندگی پر از امتحان است... خیلی از ما انسانها آنقدر اشتباهاتمان را نادیده میگیریم تا خودمان را فریب بدهیم تا خودمان را بالاتر از چیزی که هستیم نشان دهیم. اما یک روز برگه امتحانمان دست معلم میافتد. آن روز حقیقت مشخص میشود و نمره واقعی را می گیریم.
✔ تا میتوانی غلطهای
خودت را بگیر قبل از اینکه
غلطت را بگیرند.
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
🔹میگن ملانصرالدین برای اینکه بفهمه چقدر ازماه رمضون گذشته و چقدر مونده، از روز اول ۳۰ تا کشمش میذاره تو جیب عباش و هر بار وقت افطار یه دونه کشمش میخورده. زن ملا یه روز اتفاقی دستش به جیب عبای ملا میره و کشمشهارو میبینه و میگه بمیرم برات نمیدونستم اینقد کشمش دوست داری! پس میره دو مشت حسابی کشمش میریزه تو جیبش!
🔸بعد از چند روز مردم از ملانصرالدین میپرسن ملا ، چقدر مونده به عید فطر؟
اونم دست میکنه تو جیبش و بعد از کمی مکث و تعجب میگه : والا اگه حساب با حساب کشمشها باشه، امسال عیدی در کار نیست !
🔹این حکایت عجیب این روزهای ماست!!
میگن وضع کشمشیه همینههاا😉
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_کوتاه_اموزنده📚
✍پیرمردی با پسر و عروس و نوه اش زندگی میکرد. او دستانش می لرزید و چشمانش خوب نمیدید و به سختی می توانست راه برود. هنگام خوردن شام غذایش را روی میز ریخت و لیوانی را بر زمین انداخت و شکست. پسر و عروس از این کثیف کاری پیرمرد ناراحت شدند: باید درباره پدربزرگ کاری بکنیم وگرنه تمام خانه را به هم می ریزد.
آنها یک میز کوچک در گوشه اطاق قرار دادند و پدربزرگ مجبور شد به تنهایی آنجا غذا بخورد. بعد از این که یک بشقاب از دست پدربزرگ افتاد و شکست دیگر مجبور بود غذایش را در کاسه چوبی بخورد، هروقت هم خانواده او را سرزنش میکردند پدر بزرگ فقط اشک میریخت و هیچ نمیگفت.
یک روز عصر قبل از شام پدر متوجه پسر چهار ساله خود شد که داشت با چند تکه چوب بازی میکرد. پدر روبه او کرد و گفت: پسرم داری چی درست میکنی؟ پسر با شیرین زبانی گفت: دارم برای تو و مامان کاسه های چوبی درست میکنم که وقتی پیر شدید در آنها غذا بخورید.
💌یادمان بماند که: "زمین گرد است...
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
#داستان_کوتاه_اموزنده📚
قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست.
✍ گروهي قورباغه از بيشه اي عبور ميكردند. دو قورباغه از بين آنها درون چاله اي عميق افتادند. وقتي كه قورباغههاي ديگر ديدند كه چاله خيلي عميق است گفتند: شما حتما" خواهيد مرد. دو قورباغه سعي كردند از چاله بيرون بپرند. قورباغهها مرتب فرياد ميزدند: بايستيد شما خواهيد مرد. سرانجام يكي از قورباغهها به آنچه كه قورباغههاي ديگر ميگفتند اعتنا كرد و نااميد دست از تلاش كشيد و به زمين افتاد و مرد. قورباغه ديگر به سختي و با
تمام توان به تلاش خود ادامه داد. دوباره فرياد زدند: به خودت زحمت نده، ديگر نپر، تو خواهي مرد. اما قورباغه به پريدن ادامه داد وسرانجام توانست از آنجا خارج شود، وقتي اواز چاله خارج شد قورباغههاي ديگر گفتند: « نمي شنيدي كه ما چه ميگفتيم؟ » قورباغه به آنها توضيح داد كه ناشنواست. او فكر ميكرد آنها تمام مدت او را تشويق ميكردند.
✅ دو نتيجه از يك داستان: ۱ - قدرت زندگي و مرگ در زبان و كلام ماست. يك واژه دلگرم كننده به كسي كه نااميد است ميتواند موجب پيشرفت او شود و كمك كند در طول روز سرزنده باشد. ۲ - يك واژه مخرب ميتواند فرد نااميد را نابود كند. مواظب آنچه كه ميگوييد باشيد. با كساني كه بر سر راه شما قرار ميگيرند از زندگي بگوييد. كلمات قدرتمند هستند...
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk