#جنازهای_که_سر_و_صدا_می_کرد
گزارش گروه روی خط رسانه های خبرگزاری برنا؛ سالها راننده آمبولانس بودم. یک روز به سطح شهر رفته بودم تا جنازهای را به بهشت زهرا(س) منتقل کنم. صاحبان عزا خیلی برای تشییع معطلم کردند و ما را این طرف و آن طرف بردند.
چندبار جنازه را از توی ماشین درآوردند و تشییع کردند و دوباره درون ماشین قرار دادند. نزدیک ظهر بود که رضایت دادند تا جنازه را به بهشت زهرا(س) بیاورم.
در مسیر اتوبان صالحآباد رانندگی میکردم و حواسم به جلو بود که یکباره شنیدم از کابین عقب با مشت محکم به شیشه پشت سرم میکوبند. خودم نفهمیدم چطور و با ترس و عدم تعادل توقف کردم. وقتی ماشین ایستاد، شنیدم یکی فریاد میزند: باز کن! باز کن!
اول تصمیم گرفتم فرار کنم، ولی بعد از چند ثانیه خودم را جمع و جور کردم و دستگیره را برداشتم و با وحشت آرام آرام به سمت کابین عقب رفتم. با فاصله و ترس زیاد در عقب ماشین را باز کردم.
دیدم جنازه سر جای خودش آرام و راحت خوابیده است. یکباره جوانی لاغراندام که از ترس رنگش پریده بود، پرید پایین و پا به فرار گذاشت. به سمت بیابان فقط میدوید، انگار در مسابقه دو سرعت شرکت کرده بود. کمی که رفت، ایستاد! برگشت به پشت سرش نگاه کرد. با اینکه خیلی دور شده بود، آهسته و با شرمندگی برگشت. در حالی که بهشدت عصبانی بودم، ولی خندهام هم گرفته بود، گفتم: آخه تو این عقب چکار میکردی؟ نگفتی من سکته میکنم؟ مگه نمیدونی سوار شدن عقب ماشین حمل جنازه ممنوعه؟ میخواهی منو از نون خوردن بندازی؟
بعد از حرفهای من، این جوان گفت که در یکی از آن دفعهها که جنازه را برای تشییع پیاده کرده بودن، یواشکی پریده بود بالا و من متوجه نشده بودم. برای اینکه تنبیه شود به او گفتم: حالا تا بهشت زهرا(س) پیاده بیا تا حالت جا بیاد.
منبع: جامجم
📚داستانڪ📚
بهترین #داستانهای_ڪوتاه
༺📚════════
@dastanakk
yeknet.ir_-_zamine_1_-_fatemie_2_-_1398.11.05_-_banifateme_0.mp3
4.32M
🔳 #ایام_فاطمیه
🌴ای همدم خورشید
🌴ای مونس باران
🎤 #سید_مجید_بنی_فاطمه
#التماس_دعا
••———*💕*~💕~*💕*———••
@idehaykhaneh1
کانال دیگر ما☺️👇
#ایده_های_زناشویی🤭👇
💏 @ejgham
📚واسطه گری خداوند در قیامت، برای مسأله حق الناس
رسول خدا صلى الله عليه و آله در حالى كه نشسته بودند، ناگهان لبخندى بر لبانشان نقش بست ، به طورى كه دندان هايشان نمايان شد! از ايشان علت خنده را پرسيدند،
فرمود:
- دو نفر از امت من مى آيند و در پيشگاه پروردگار قرار مى گيرند؛ يكى از آنان مى گويد:
خدايا! حق مرا از او بگير!
خداوند متعال مى فرمايد: حق برادرت را بده !
آن دیگری عرض مى كند:
خدايا! از اعمال نيك من چيزى نمانده، متاعى دنيوى هم كه ندارم .
آنگاه صاحب حق مى گويد:
پروردگارا! حالا كه چنين است از گناهان من بر او بار كن !
پس از آن اشك از چشمان پيامبر صلى الله عليه و آله سرازير شد و فرمود:
آن روز، روزى است كه مردم احتياج دارند گناهانشان را كسى حمل كند.
خداوند مهربان به آن كس كه حقش را مى خواهد مى فرمايد: چشمت را برگردان ، به سوى بهشت نگاه كن ، چه مى بينى؟
او سرش را بلند مى كند، آنچه را كه موجب شگفتى اوست - از نعمت هاى خوب مى بيند، عرض مى كند:
پروردگارا! اينها براى كيست ؟
پروردگار مى فرمايد:
براى كسى است كه بهايش را به من بدهد.
عرض مى كند:
چه كسى مى تواند بهايش را بپردازد؟
مى فرمايد: تو.
مى پرسد: چگونه من مى توانم ؟
مى فرمايد: به گذشت تو از برادرت.
عرض مى كند: خدايا! از او گذشتم .
بعد از آن ، خداوند مى فرمايد:
دست برادر دينى ات را بگير و وارد بهشت شويد!
آن گاه رسول خدا صلى الله عليه و آله فرمود:
پرهيزكار باشيد و مابين خودتان را اصلاح کنید...
📚بحارالانوار،ج7،ص89
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
نقل است که روزی «معاویه» برای نماز در مسجد آماده میشد. به خیل عظیم جمعیتی که آماده اقتدا به او بودند نگاهی از سر غرور انداخت.
عمروعاص» که در نزدیکی او ایستاده بود، در گوشش نجوا کرد که: بیدلیل مغرور نشو! اینها اگر عقل داشتند به جماعت تو نمیآمدند و «علی» را انتخاب میکردند.
معاویه» برافروخت. «عمروعاص» قول داد که حماقت نمازگزاران را ثابت میکند.
پس از نماز، بر منبر رفت و در پایان سخنرانی گفت: از رسول خدا شنیدم که هر کس نوک زبان خود را به نوک بینیاش برساند، خدا بهشت را بر او واجب مینماید و بلافاصله مشاهدهکرد که همه تلاش میکنند نوک زبانِشان را به نوک بینیِشان برسانند تا ببینند بهشتیاند یا جهنمی؟
عمروعاص» خواست در کنار منبر حماقت جمعیت را به «معاویه» نشان دهد، دید معاویه عبایش را بر سر کشیده و دارد خود را آزمایش میکند و سعی میکند کسی متوجه تلاش ناموفقش برای رساندن نوک زبان به نوک بینی نشود.
از منبر پایین آمد در گوش «معاویه» نجوا کرد:
این جماعت احمق خلیفه احمقی چون تو میخواهند. ""علی""برای این جماعت حیف است.
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#سوادزندگی
شما در مسیر زندگی همان چیزی را خواهید دید
که عمیقاً به آن باور داشته باشید...
اگر باور داشته باشید مردم خوب هستند،
همه جهان با شما خوب خواهند شد....
اگر باور داشته باشید همه مردم بد هستند،
جهان با شما بد خواهد شد....
اگر باور کنید عشق وجود ندارد،
یک زندگی خشک و بدون عشق را خواهید دید که در آن فقط محاسبات ریاضی حکم فرماست.
اگر باور کنید که عشق وجود دارد،
آنرا عمیقاً تجربه خواهید کرد...
همه چیز به باورهای شما وابسته است..
زندگی دقیقا همان چیزی را به شما نشان خواهد داد که شما میخواهید....
این، بزرگترین راز جهان خلقت است..
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
#شکستجذاب
اگر تو زندگیت؛
به چیزی نرسیدی یا چیزی رو از دست دادی،
یا درگیرِ یک مشکلی شدی،
اصلا نگو؛
چقدر من بدشانسم
چقدر من بدبختم
خدا منو دوست نداره
تو اینجور موقعها به جای تکرارِ این کلمات، برو آیه 216 سوره بقره رو خوب با خودت مرور کن.
وعَسَی أَنْ تَکْرَهوا شَیئاً وَ هُوَ خَیرٌ لَکُمْ و عَسَی أَنْ تُحِبُّوا شَیئاً وَ هُوَ شَرٌّ لَکُمْ.
چه بسا چیزی را دوست نداشته باشید و در آن خیر شما باشد.
و چه بسا چیزی را دوست داشته باشید، حال آنکه خیرِ شما در آن نیست.
اگر این آیه رو برای خودت تکرار کنی و با اعماق وجودت درکِش کنی، خیلی از
شکستها برات جذاب و شیرین میشه.
و به این نتیجه میرسی که؛
خوشبختی و خوششانسی، به معنیِ رسیدن به خواستهها نیست.
باید تسلیمِ فرمانِ خدایی باشیم، که خیر و صلاح ما رو میدونه.
وأللّهُ یَعْلَمُ أَنْتُمْ لا تَعْلَمُونْ
«و خدا میداند، و شما نمیدانید»
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﯾﻮﺳﻒ ﻭﻗﺘﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺘﻨﺪ
ﯾﻮﺳﻒ ﺭﺍ ﺑﻪ ﭼﺎﻩ ﺑﯿﻔﮕﻨﻨﺪ،
ﯾﻮﺳﻒ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ!
ﯾﻬﻮﺩﺍ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ: ﭼﺮﺍ ﻣﯿﺨﻨﺪﯼ؟! ﺍﯾﻨﺠﺎ ﮐﻪ ﺟﺎﯼ ﺧﻨﺪﻩ ﻧﯿﺴﺖ...! ﯾﻮﺳﻒ ﮔﻔﺖ: ﺭﻭﺯﯼ ﺩﺭ ﻓﮑﺮ ﺑﻮﺩﻡ ﭼﮕﻮﻧﻪ ﮐﺴﯽ ﻣﯽﺗﻮﺍﻧﺪ با ﻣﻦ ﺍﻇﻬﺎﺭ ﺩﺷﻤﻨﯽ ﮐﻨﺪ، ﺑﺎ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﻧﯿﺮﻭﻣﻨﺪﯼ ﺩﺍﺭﻡ...! ﺍﯾﻨﮏ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻫﻤﯿﻦ ﺑﺮﺍﺩﺭﺍﻥ ﺭﺍ ﺑﺮ ﻣﻦ ﻣﺴﻠﻂ ﮐﺮﺩ، ﺗﺎ ﺑﺪﺍﻧﻢ ﮐﻪ"ﻧﺒﺎﯾﺪ جز خدا ﺑﻪ ﻫﯿﭻ ﺑﻨﺪﻩﺍﯼ ﺗﮑﯿﻪ ﮐﺮﺩ..."
ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﺑﺮﺍﯼ ﺑﻨﺪﮔﺎﻧﺶ ﮐﺎﻓﯽ ﻧﯿﺴﺖ؟
اَلَیْسَ اللهُ بِکافٍ عَبْدِه
ﺳﻮﺭﻩ ﺯﻣﺮ، ﺁﯾﻪ36
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
🌸🍃🌸🍃
ﻣﺎﻫﯽ ﻣﻮﻥ ﻫﯽ ﻣﯿﺨﻮﺍﺳﺖ ﯾﻪ ﭼﯿﺰﯼ ﺑﮕﻪ ﺗﺎ ﺩﻫﻨﺸﻮ ﺑﺎﺯ
ﻣﯿﮑﺮﺩ ﺁﺏ ﻣﯿﺮﻓﺖ ﺗﻮ ﺩﻫﻨﺶ ﻭ ﻧﻤﯿﺘﻮﻧﺴﺖ ﺑﮕﻪ ...
ﺩﺳﺖ ﮐﺮﺩﻡ ﺗﻮ ﺁﮐﻮﺍﺭﯾﻮﻡ ﻭ ﺩﺭﺵ ﺁﻭﺭﺩﻡ ﺷﺮﻭﻉ ﮐﺮﺩ ﺍﺯ
ﺧﻮﺷﺤﺎﻟﯽ ﺑﺎﻻ ﻭ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪﻥ .. ﺩﻟﻢ ﻧﯿﻮﻣﺪ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ
ﺑﻨﺪﺍﺯﻣﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ، ﺍﻧﻘﺪ ﺑﺎﻻ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﭘﺮﯾﺪ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪ
ﺧﻮﺍﺑﯿﺪ !!...
ﺩﯾﺪﻡ ﺗﺎ ﺧﻮﺍﺑﻪ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﻮقع است ﺑﺬﺍﺭﻣﺶ ﺗﻮﯼ ﺁﮐﻮﺍﺭﯾﻮﻡ
ﻭﻟﯽ ﺍﻻﻥ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻋﺘﻪ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﻧﺸﺪﻩ.. ﯾﻌﻨﯽ ﻓﮏ ﮐﻨﻢ ﺑﯿﺪﺍﺭ ﺷﺪﻩ ﺩﯾﺪﻩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻤﺶ ﺍﻭﻥ ﺗﻮ ﻗﻬﺮ ﮐﺮﺩﻩ ﺧﻮﺩﺷﻮ ﺯﺩﻩ
ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺏ !!...
ﺍﯾﻦ ﺩﺍﺳﺘﺎﻥ ﺭﻓﺘﺎﺭ ﻣﺎ ﺑﺎ ﺑﻌﻀﯽ ﺍﺯ ﺁﺩﻡ ﻫﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻑ
ﻣﻮﻧﻪ ... ﺩﻭﺳﺸﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ... ﺩﻭﺳﻤﻮﻥ ﺩﺍﺭﻥ ...
ﻭﻟﯽ ﺍﻭﻧﺎﺭﻭ ﻧﻤﯿﻔﻬﻤﯿﻢ!
ﻓﻘﻂ ﺗﻮ ﺩﻧﯿﺎﯼ ﺧﻮﺩﻣﻮﻥ ﺩﺍﺭﯾﻢ ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﻓﺘﺎﺭ
ﺭﻭ ﺑﺎ ﺍﻭﻧﺎ ﻣﯿﮑﻨﯿﻢ...
مراقب آدم خوبای اطرافمون باشیم تا ازدستشون ندیم،بعدش دیگه فایده نداره...
خسرو شکیبایی
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk
توبه قاتل #حتما_بخوانید
مرحوم فخر المحققين سيد محمد اشرف سبط سيد الحكماء ميرداماد رضوان اللّه تعالي عليه فرمود: اسحاق بن ابراهيم طاهري كه يكي از بزرگان بوده يك شب در عالم خواب آقا حضرت رسول اكرم (ص) را ديد، حضرت به او فرمود: قاتل را رها كن . با ترس از خواب بيدار شد. ملازمان خود را طلبيد و گفت : اين قاتل كيست و در كجاست ؟ گفتند: در اينجا حاضر است و خودش هم اقرار بقتل كرده است . او را حاضر كردند اسحق به او گفت اگر راستش را بگوئي تو را رها خواهم كرد.
قاتل گفت : من با يكسري از رفقايم اهل همه فسادها و لااُبالي گري و عيّاشي و ولگردي بوديم با آنها مرتكب هر حرامي مي شديم و در بغداد بهر عمل زشتي دست مي زديم، يك پيرزالي براي ما زن مي آورد. يك روز آن پير زن بر ما وارد شد كه با خودش دختري بسيار زيبا آورده بود، آن دختر تا ما را ديد و متوجه شد كه آن پير زن او را فريب داده صيحه اي زد و بي هوش پخش زمين شد وقتي او را بهوش آوردند فرياد زد و گفت اللّه اللّه از خدا بترسيد و دست از من برداريد من اين كاره نيستم و اين پير زن غداره مرا فريب داد و گفت در فلان محل تماشائي است و قابل ديدن است و افسانه هائي برايم بافت و مرا راغب گردانيد من هم همراهش راهي شدم از خدا بترسيد من علويه از نسل حضرت زهرا سلام الله عليها هستم . دوستانم به حرفهاي او اعتنايي نكردند و جلو آمدند كه به او دست درازي كنند من بخاطر حرمت رسول اللّه (ص) غيرتم بجوش آمده و از آنها جلوگيري كردم در نزاعي كه با آنها كردم جراحات زيادي بر من وارد شد چنانچه مي بيني پس من ضربه اي سخت بر او وارد كردم و پيشكسوت آنها را كشتم و دختر را سالم از دست آنها خلاص كردم . دختر وقتي خود را رها ديد درباره ام دعا كرد و گفت : همين طور كه عيبم را پوشاندي خدا انشاء الله عيب هاي تو را بپوشاند و هينطور كه مرا ياري و كمك كردي خدا تو را ياري كند در اين هنگام صداي همسايه ها بلند شد و به خانه ما ريختند در حالي كه خنجر خون آلود در دست من بود ومقتول در خون مي غلتيد مرا گرفتند و اينجا آوردند. اسحاق گفت : من تو را به خدا و رسول الله (ص) بخشيدم آن مرد قاتل گفت من هم از همه گناهانم توبه كردم و به حق آن كسيكه مرا به او بخشيدي ديگر گرد گناه و معصيت بر نمي گردم و توبه كردم و كم كم يكي از نيكان گرديد.
📜قصص التوابين
📚داستانڪ📚
༺📚════════
@dastanakk